Wednesday, October 26, 2011

یکی از همین روزها وقتی از سر کار اومدم ودوش گرفتم به جای پیژامه راه راه و جوراب لنگه به لنگه صورتی و نشستن جلوی تلویزیون سالاد خوردن و بعدش ساعت ۹ خوابیدن ٫‌ تلفنم و بر خواهم داشت و یکی و پیدا خواهم کرد که بخواد بریم شراب بخوریم .
یکی از همین شبها به جای اینکه با موی خیس فر برم زیر پتو بی خیال دکتر ژیواگو میشم و .موهام و خشک میکنم و به جای پیژامه پیراهن مشکی تنم میکنم با کفش پاشنه بلند ماتیک قرمز هم شاید زدم حتی .
یکی از همین شبها اشکم بند خواهد اومد .
یکی از همین شبها . اما امشب نه .

Tuesday, October 25, 2011

زمان ایستاد . جایی حوالی ساعت سه بعدازظهر شنبه . من روی تخت تو دراز کشیده بودم . نور از لابه لای برگهای سبز درخت و لیوان آب کنار پنجره میگذشت . اگر به لیوان آب خیره میشدی چندین رنگین کمان کوچک میدیدی که روی هم چیده شده بودند . زمان لا به لای ملافه های رنگی ایستاد . تو از من پرسیدی که چطورم . من پرسیدم که رنگین کمانها رو میبینی ؟
زمان ایستاد و ما از هاکسلی گفتیم و اسید و برگهای درختها که انگار از پشت پنجره دستهاشون و دراز کرده بودند که برسند به ما . زمان ایستاده بود و تنها جای دنیا جزیره ما بود پر از بالشت و ملافه های رنگی . زیر تخت بطری آب گذاشته بودی با یک عالمه شکلات . زمان ایستاده بود و من رد خورشید و از پنجره ها میگرفتم تا پشت درختها .

ساعت که راه افتاد روزها گذشته بود . من تو اتاق بی پنجره به نوک کفشهام نگاه میکردم و گاهی به مردی که تو سکوت روبروم نشسته بود . مرد ترسیده بود . من گریه داشتم . تو رفته بودی .



Monday, October 24, 2011

هوای بیرون ابریه من پشت میزم نشستم ذل زدم به بیرون . تا سقف کاغذ روی میزه کلی باید فرم پر کنم . کلی نوت ننوشته دارم . حالم خوب نیست . خانم هندی از خونه اش میاد بیرون . ساری زرد تنشه با گلهای بنفش روش پلیور پوشیده . هوا صبحها سرده . سگ کوچولو سفیدی و راه میبره . ملت دورو بر من راجب پرونده یکی چونه میزنند که تست اعتیادش مثبت در اومده . من تلفنم و چک میکنم . خانم هندی بر میگرده خونه . نیم ساعت دیگه من هنوز دارم با نوتهام ور میرم . حالم هی بدتر میشه . تلفنم و چک میکنم . جیسون بر میگرده سر میزش میپرسه من با صداهای این کلاینتم چی کار کنم؟ کی میتونم بهش بگم که صداها واقعی نیست ؟ من فقط میخندم تو دلم میگم از کجا میدونی نیست؟ خانم هندی پلیورش و در آورده حالا اومده سطل آشغالهارو ببره تو . من هم میدوم توی دستشویی . وقتی بر میگردم بازهم تلفنم خبری توش نیست . راندا میپرسه حامله ای یا مسموم شدی؟ ساعت ده صبحه . میگم حامله نیستم . میگه فایل بعدی و چک کن اگر ایدز داره کنسلش کن اگر مریض شده باشی خطرناکه براش . خانم هندی داره گلها رو آب میده . من قرارم و کنسل میکنم . جیسون نوت مینویسه . تلفن من همچنان ساکته .

Saturday, October 15, 2011

من کارم و دوست دارم . زیاد هم دوست دارم . من انتخاب کردم که اینجا باشم من برای اینجا بودن خودم و خفه کردم و هر روز صبح که میشینم پشت میزم و برنامه کلاینتها و گروهم و نگاه میکنم ته دلم چیزی از خوشی میلغزه . شب که میام خونه اما یک سری تصویر تو سرمه شاید واسه همین مینویسمشون .
تصویر مردی با ناخونهای قرمز که میگف میفهمی آدم عاشق باشه بعد از عشقش ایدز بگیره یعنی چی؟ میفهمی که درد داره . نمیتونی بگی رفتم با یکی خوابیدم یادم هم نیست مهم نیست کی بود نمیتونی بگی تزریق کردم سرنگش کثیف بود . من عاشقش بودم .
تصویر زنی که صورتش کبود بود . میگفت شوهرم باور نمیکنه که خودش کتکم زده میگه های بوده حالا من میخوام معذرت خواهی کنه میخوام ببینه بعد بشینه روبروم بگه ببخشید . زن دیگه ای گوشه اتاق گفت : : حتی فکرش و هم نکن هرگز نمیاد بگه ببخشید . هیچکدومشون هیچوقت وقتی کبودت میکنند نمیگند ببخشید .
تصویر پسر بیست ساله ای که هنوز بار نمیتونه بره اما روزی کلی قرص میخوره برای ایدز . اما مواظبه کسی ازش نگیره چون فکر میکنه اون حق انتخاب نداشت اما دلش میخواد که به بقیه حق انتخاب بده .
فکر میکنم سخت ترین قسمتش برام جایی بود که قبول کنم این آدمها انتخاب میکنند به پارتنرشون بگند که مثبت یا منفی هستند .

من کارم و دوست دارم . آدمهایی که باهاشون کار میکنم و دوست دارم . حالم خوش میشه وقتی میبینم بیست نفر آدم نگران حال کسی اند که دیشب ریلپس کرده یکی بردتش هتل اون یکی تا صبح کنارش مونده . من صبح که ماشینم و پارک میکنم و میبینم یکیشون که دیشب میخواسته خودش و بکشه نشسته دم در منتظر تراپیستش به خودم میگم یک روز دیگه یک روز خوب دیگه . وقتی میبینم که عاشق هم میشن چیزی از خوشی تو دلم بالا پایین میره بعد از خودم خجالت میکشم که من بین این همه امید انقدر تلخم وقتی پای زندگی خودم وسط باشه .
جایی که من هستم مرگ نزدیکه . باید مواظب باشم که سرما نخورم که ازم نگیرن . باید مدام دستهام و بشورم . اما همونقدری که مرگ نزدیکه امید هم هست . صبحها اتاق انتظار پره از سر و صدا و خنده . ساعت هشت صبح که من قهوه به دست به این فکر میکنم که آخه کی کله سحر انقدر میتونه حرف واسه گفتن داشته باشه .
من خوشبختم . نه بخاطر اینکه تنها آدمیم که توی اون سالن ایدز نداره . یا سینه هاش از اول اونجا بودن و اصلان زن بدنیا اومده یا صورتش کبود نیست . من خوشبختم چون اونجام . چون انقدر بهم این فرصت داده شده که اونجا باشم .

Monday, October 3, 2011

دلم گرفته بود . زیاد . داشتم برمیگشتم خونه . یهو یادم افتاده بود که خیلی چیزها تمام شده . زنگ زدم که بگم دیدی تنها موندم . نکنه همیشه همینطوری بمونه . زنگ زدم بگم که کاش همه چیز یک جور دیگه ای بود . اما همه چیز هیچ جوره دیگه ای نیست همین گهیه که هست .
پرسیدم کجایی . گفت نمیخوای بدونی . گفتم خواهرت چطوره گفت واسه همین نمیخوای بدونی . گفتم بازم؟ گفت هرویین . گفتم ولش کن . گفت یعنی بزارم بمیره؟
میتوستم مجسمش کنم . پشت فرمون ماشینش خم شده دنبال دخترک .
گفتم کاری از دست تو بر نمیاد . گفت میبرمش همین امشب بستریش میکنم . گفتم خوب چندبار؟ چندبار بزور کتک و گریه و جیغ و پلیس و تهدید خوابوندیش /؟ تو خونه نگهش داشتی؟ خودت نشستی دم در اتاق؟ گفت تو نمیفهمی ٫ بزارم بمیره؟
دیدم راست میگه . پرسیدم خودت چطوری . گفت نمیخوای بدونی . این و راست میگفت .
گفتم کاش هنوز همون آدم بودی. گفت هستم هنوز همونقدر دوست دارم . گفتم نیستی اما منم . بعد بغضم گرفت . دلم میخواست که بود همونجوری که قبلا بود . دلم میخواست همون آدم بود . با همون خنده ها . با همون خریتها . اما نیست . گفت یک روزی میشم همون بزار خواهرم و درست کنم . گفتم نمیشی .
میدونم که نمیشه . یک ذره دیگه حرف زدیم . اینکه کجا بخوابونتش اینکه باید پدر و مادر و خودش هم بخشی از معالجه باشن . اینکه آروم باشه اینکه جیغ نکشه سرش که به زور باز بلندش نکنه ببرتش بستریش کنه . که بابا اون آدمه انتخابشه . که بیماره . بعد گفتم من برم بخوابم .
هنوز تاریک بود . من هنوز تنها بودم .
تنهایی خیلی من مهم نبود دیگه .

Saturday, October 1, 2011

زده به سرم خسته ام . کارهام گیر کرده هنوز اینترنشیپ تازه ام و شروع نکردم . عوضش بعد همش مضطربم . همش . بعد هی به خودم ور میرم . هی وقت لیزر و مو و کوفت میگیرم . درس دارم . بعد میشینم وبلاگ میخونم ملت و دیاگنوس میکنم بعد وجدانم درد میگیره به خودم میگم الاغ جان تو مگه پست مدرن نیستی؟ پس چی کار داری آخه؟ بعد میخورم عین یک خرس وحشی بعد وجدانم درد میگیره از این همه خوردن میترسم که چاق شم پس ورزش میکنم زیاد اونقدر زیاد که الان که دارم اینارو مینویسم کمرم گرفته دستهام بالا نمیاد پاهام و هم نمیتونم زمین بزارم . اما هنوز دلم قل قل میکنه . فاینال هم دارم . بعد من درس میخونم؟ نهههههه به هیچ عنوان عوضش مزخرف میگم . مثلا چند دقیقه پیش لطف کردم و یک حرف خیلی زشتی زدم که خودم هنوز دارم به خودم میپچیم . حالا طرف حرف من و جدی نگرفت اما خودم که میدونم آخه . هی هم به این ملت میگم یکی بیاد دوروز با من بریم جنگلی کوهی چیزی اما هیچکی نمیاد . بعد خوب حق دارن کی آخه میخواد با یک خرس وحشی که حرفهای بد میزنه بره تو جنگل؟ اونم واسه دوروز بعدم هیچ نترسه . من خودم بودم میترسیدم.

Tuesday, September 27, 2011

بهترین ساعته روزه اوج بعد از ظهر . آشپزخونه روشنه . مادربزرگ مادری ام فنجون قهوه اش و بر میگردونه و میگه من نتیجه میخوام . با همون لهجه غلیظی که چند دقیقه پیش به پسر مردم میگفت ؛‌ایشه دهتره . چرا؟ چون طرف دامپزشکه . من با فنجونم بازی میکنم به گربه همسایه نگاه میکنم . هیچی تو من نیست هیچ حسی هیچ رنگی هیچ صدایی. تو تکست میدی که هفته دیگه بریم یک خراب شده ای . تو مزخرف زیاد میگی برنامه هات هم رو هواست . خاله از اون ور میز جیغ میکشه که کیه؟ جواب میدم هیشکی ایمیل بود از مدرسه . حوصله توضیح ندارم حوصله ندارم که نصیحت بشم که تو ال و بل .
مادربزرگ مادری باز تشر میزنه که اون قهوه رو برگردون ببینم . قهوه رو برمیگردونم . ته فنجون من همیشه حلقه ای عروسی چیزی پیدا میشه که بحث و برسونه به نتیجه خواستن خانم . ته فنجون من همیشه سفید و قهوه ایه همیشه خالیه .
و ما هر روز غروب این مراسم و تکرار میکنیم .

Saturday, September 24, 2011

دیشب نشسته بودیم روی دوتا مبل سفید کنار استخر با لیوانها صورتیمون . اون به خودش میپیچید که اگر این بشه یا اون بشه اگر دردم باید اگر دلم بشکنه چی . من نگاهش میکردم و به همه ۱۲ سال اخیر فکر میکردم . به این که این شد و اون شد و دردمون هم اومد خوب بعدش چی؟ یک شب مثل دیشب اومدیم نشستیم روی مبلهای سفید پامون و انداختیم رو پامون یا گریه کردیم بعدش خندیدیدم این که درده گذشته بهر حال .
یک موقعی یک دوستی داشتیم که گیر داده بود به جادو و جنبل یک شب یکی بهش گفته بود که هر چیزی که روش جادو بزاری دقیقا نقطه متضاد اون قضیه رو هم توی زندگیت میاری . دیشب داشتم فکر میکردم که هممون همین کار و میکنیم . سراغ همون چیزی که میریم حالا به هر دلیلی همیشه برعکسش هم میتونه پیش بیاد . اگر از ترس تنهایی مدام عاشق میشیم خوب هر لحظه طرف میتونه بزاره بره و دوباره برگشتیم تو تنهایی .
حالا نشستم دارم به این فکر میکنم که خوب درسته این بازی درد داره . آدم یک موقعی میاد همه ورقهاش و رو میکنه از یکی خوشش میاد فکر میکنه که کون آسمون پاره شده یارو افتاده زمین . بعدش هم تموم میشه میره و خوب بعدش چی ؟ گریه میکنی . مست میکنی . جیغ میکشی . ورزش میکنی . میشینی رو زمین حموم . واقعیت زندگیت برعکس میشه . بعدشم یک روز بیدار میشی میبینی جاش دیگه درد نمیکنه . بعد بازی از سر.

Saturday, September 17, 2011

آدرس استادیو رو که داد دیدم نزدیکه گفتم میرم و بعد از تمرینشون برمیگردم . شب که داشتم برمیگشتم اسم خیابون و دیدم فکر کردم که خیلی سال گذشته اوکیه اذیت نمیشم . چهار راه اول رستورانی بود که شبها میرفتیم . چهار راه دوم مکدونالد بود که نصفه شبها ازش بستنی میخریدیم . چهار راه سوم بقالی اون آقای ارمنی بود که همیشه ازش نون میخرید . نفسم بند اومد هنوز بعد از این همه سال نفسم بند اومد . به این فکر میکردم که اگر نرفته بودم الان زندگیمون چه ریختی بود آیا انقدر تنها بودم؟ آیا بچه داشتیم ؟ رسیدم به خونه سابق با خودم گفتم نگه دارم؟ گفتم حتی نگه دار گریه کنم . ساعت ۲ نصفه شب بود . از دست خودم هم حرصم گرفت که بعد این همه سال آخه به چی آویزونی؟ یک سری اگر یک سری شاید ؟ دور زدم رفتم تو خیابون بغلی.

اینجا امن بود . پسرک و میاوردم اینجا کلاس رقص . چهار راه اول چراغ قرمزی بود که من همیشه از پشت فرمون التماس میکردم که کفشهای رقصت پات کن قبل اینکه آنی سرت جیغ بکشه که دیری . چهار راه دوم اتوبان بود . اتوبان امنه خونه نداره خاظره نداره خبری توش نیست .
خروجی خونه رو اومدم بیرون . دوازده سال خاطره . از دم دبیرستانم رد شدم . از کنار خونه مادربزرگم . از کوچه هایی که توش رانندگی یاد گرفتم از دونات شاپی که ازش صبحانه میگیرم . اینجای شهر مال منه . نه خاطره ای نه نفسی که بند بیاد نه شایدی نه اگری . رسیدم خونه . همه چی سر جاش بود دنیا هم جای امنی بود .

Friday, September 16, 2011

من از خوشبختی یک تصویر دارم یک تصویر ساده . من باید نفس بکشم . نفسهایی که بهم وصلن آروم . شمرده . من باید آروم باشم . پاهام روی زمین باشه . چشمهام و نبندم نرم توی یک حباب شیشه ای که توش صدای آدمها گم بشه که فقط من باشم و من .
من بلد نیستم آروم باشم . مثل قطاری که داره میره من روی سقفش نشستم . میدونم باید پیاده شم اما اگر بپرم میمیرم باید صبر کنم تا برسه به ایستگاه که پیدا بشم . من همه عمرم روی قطاری بوده که هیچوقت جایی واینستاده . پس نفس میکشم بعد میدونم که اگر نفسهام آروم باشه قطاره وایمیسته .
منم میتونم پیداشم برم خوشبختیم و پیدا کنم .

Tuesday, September 13, 2011

یک کیسه گنده آروزی شکسته دارم . پرسیدی که چی خوشحالم میکنه . جواب ندادم . اما چند ساعت بعد پشت چراغ قرمز منتظر بودم که پدری که با دوتا دختر بچه دوچرخه سوار از خیابون ردشن و از نگاه کردنشون خوشحال بودم . دلم میخواست زنگ بزنم بگم ببین نگاه کردن به این صحنه خوشحالم میکنه . فرار کردن هم خوشحالم میکنه . میدونی من گوشواره هام و زیاد گم میکنم . درشون میارم میزارمشون کنار گیلاس شرابم یا کنار تلفن مردی که کنارمه و بعد فرار میکنم و هیچوقت برای گوشواره هام بر نمیگردم .

راستش حتی فکر میکنم که من آدم خوشحالیم . راحت میخندم . راحت به آدمها نزدیک میشم تا زمانی که گوشواره هام و جایی نزارم .
در واقع رابطه ای است بین خوشحالی / آرزویی که میشکنه / و گوشواره هایی که جا میمونه .

Sunday, August 7, 2011

خاصیت این شهر اینه که هر اتفاقی اینجا بیوفته همین جا بمونه . دروغ محضه . دفعه آخری که اینجا بودم تا چند ماهی بعد داشتم زخمهام و لیس میزدم . خاصیت این شهر اینه که همه چیزش خالی انگار همچی فقط یک صحنه است که پشتش خالیه . شب اول تنها بودم . تنهایی خوب بود . یخهای توی لیوانم رو تکون میدادم و به مردم نگاه میکردم . آدمها تو این شهر راحت قصه هاشون و میگن . توریست آلمانی که هر سال دوماه اینجاست . پسرک سفید پوستی که تمام شب با من راجب سیستانی و شریعت و ایران و عراق بحث میکرد و دست راستش رو روی زخم دست چپش نگه داشته بود . دوتا دختر چینی که فکر کرده بودند من هم آلمانیم سر اون میز . مرد قد بلند سفید پوستی که حلقه طلای ظریفی تو دست چپش بود و مدام لیوان ودکاش و به لیوان ودکا من میزد و راجب متادون و هرویین و اعتیاد و دوران لیسانسش حرف میزد . دکتر هندی که از میامی اومده بود و مادرش نگران تنها موندنش بود .
من بین این آدمها با قصه هاشون میلغزیدم . شب روی سکوی وان نشسته بودم به این فکر میکردم که چقدر دلم گرفته . چرا انقدر خالی شدم . چرا هر چی که فکر میکنم چیزی پیدا نمیکنم برای چنگ زدن
برای مرد تکست دادم که دارم ترک میخورم . جواب نداد . فکر کردم خوابه . تلفنم و خاموش کردم و خوابیدم صبح ۵ تا میس کال داشتم و یک پیغام که زنگ بزن دارم میام اونجا .
یادم رفته بود بگم که نیستم .
شاید اونقدر هم تنها نیستم .
شاید همه چیز اونقدر هم بد نیست .
شاید این حس خالی بودن فقط برای این شهر کویریه . وقتی برگردم هنوز چیزی برای چنگ زدن باشه . یکی از استادهام همیشه میگه تنها کار ما ٫‌مهم ترین کار ما ٫ امید بخشیدنه وقتی چیز دیگه ای باقی نمونده .

Sunday, July 31, 2011

من یک کیسه ام پر از تکه های بلور شکسته که خوب بلده شکسته ها رو خوب قایم کنه . بعد هر از گاهی یکهو یک جایی که نباید دره کیسه باز میشه و خورده شیشه ها میریزه روی تخت میریزه روی لاله های قرمز روی ملافه سفید . یک دفعه حتی نصفه شب توی فروشگاه خورده شیشه ها ریخت زمین . مرد خون سرد بستنی رو گذاشت روی زمین خم شد . خورده هام و جمع کرد برد خونه چسبوند بهم تا صبح . دیشب اما مرد نبود . هیچکسی نبود که اونقدر دوستم باشه که تکه هام و جمع کنه . میدونی آدم مست باید خفه خون بگیره . من مست بودم در کیسه باز شد خورده شیشه ها ریخت روی تخت روی لاله های قرمز . من ترسیدم . هل کردم جمع نمیشدند . کسی اونجا نبود که دوستم داشته باشه . خودم جمع کردم . حالا نشستم اینجا توی بعداز ظهر یک شنبه . گریه دارم اما نمیشه توی ستارباکس وقتی جلوت پر از کتاب بزنی زیر گریه . خصوصا وقتی تنها نیستی . یک خانومی توی صفه باید ۶ یا هفت ماهش باشه . یک کالسکه هم همراشه . لی لی چرا وقتی آدم حالش بده تمام زنهای حامله دنیا دورش جمع میشن؟ خوب من الان غصه چی و بخورم ؟

Friday, July 29, 2011

بیرون سیگار میکشیدیم . آروم پرسید فکر میکنی دعواشون شده؟ گفتم این دوتا همیشه دعواشونه تاحالا دیدی بهم دیگه نگاه کنن؟ برگشتیم لیوانهای نیمه خورده قهوه . کارد و چنگالهای روی میز جای مونده . لیوانهای شات ویسکی . بچه ای که روی مبل خوابش برده بود . زنی که توی آشپزخونه ایستاده بود . مردی که خیره شده بود به اخبار .
توی راه برگشتن گفت میترسه که ازدواج کنه دوباره که دوباره زنی توی آشپزخونه تو سکوت و خیره شه به اخبار و به زن دیگه ای فکر کنه .

وقتی رسیدیم خونه داشت با پدرش حرف میزد پای تلفن . من بیرون نشسته بودم روی صندلی توی حیاط خیره به درختی که از شاخه هاش کسی آویزهای طلایی بسته بود . زنی پشت پنجره ای با پرده های سفید دستهاش و برده بود و بالا با مهربون ترین صدای دنیا با کسی حرف میزد و موهاش و می بافت . پشتش به پنجره بود و تنش توی پیچ و خم نور و سفیدی پرده گم شده بود . صدای مرد میومد که با عجیب ترین لهجه دنیا با پدرش چونه میزد . همسایه کناری ماشینش و پارک کرد . قدش بلند بود شبیه تو بود . درخت و دخیلهای روش و زن یادم رفت . تلفن و قطع کرد اومد بیرون نگاهی بهم انداخت و گفت دفعه اولی که همسایه رو دیدم میخواستم بهت زنگ بزنم بگم که چقدر شبیه اشه ولی دیدم حیف میشه که صورتت و نبینم .
امروز تکست داده بودی که هنوز دوستم داری و من چقدر تلخم . چقدر دورم .

من نه تلخم نه دور

من درخت معجزه نیستم
یکی تک درختم
موجی بر آبکندی

Monday, July 25, 2011

میگن اگر اینجا رو تحمل کنی از پس از همه بر میای . میگن محکم میشی اینجا .زر مفت میزنن . من اینجا دارم هی آب میشم . من اینجا هی نرم تر میشم . از در که میام تو با هزار و یک کارتی به کت شلوار آویزونه که نشون بده ملت با من لاس نزنین همیشه اولش ترسیدم . تنها زن توی یک مجموعه گنده توی فضایی که کاملا مردونه است با ۵۰۰ تا مراجع . بعدش که ترسم میریزه این مردهایی که همشون شبیه همه ان دیگه ترسناک نیستن . من میشینم روبرشون لبخند میزنم خیره میشم بهشون . بعد آروم سوال میپرسم . گاهی عصبانی میشن گاهی باهم میخندیدم به لهجه من به سوالهام گاهی من یواشکی گریه میکنم . گاهی میترسم مثل سگ از اینکه بلایی سر خودشون بیارن گاهی دلم میخواد بغلشون کنم بگم همه چی درست میشه بگم که از زندان در میان بگم که مامانشون هم حتما دوسشون داشته بگم همه چی بهتر میشه . اما نمیگم فقط لبخند میزنم یا بغضم و قورت میدم عوضش از ترسهاشون میگیم واسه ترسهاشون اسم میزاریم . خیره میشم به خالکوبی هاشون . بعد میام بیرون تو ماشین گریه میکنم تا برسم به اتوبان . به این فکر میکنم که زنگ بزنم بهت بگم آره تو راست میگفتی این تصمیم احمقانه ای بود شاید بهتر بود میرفتم یک مدرسه دخترونه کاتولیک به جای اینجا . بعد از نیم ساعت یک قهوه میگیرم سوپروایزرم زنگ میزنه میگه خوب بود میگه نترس اینا خودشون و نمیکشن . بعد من یک نفس راحت میکشم میشینم تا دوروز دیگه که برگردم توی اون ساختمون سیاه هشت طبقه که توی هرطبقه چندتا واحده توی هر واحد دوتا اتاقه توی هر اتاق چهار تا مرده . هیچ کاری هم به امار ندارم که میگه از هر ده نفر این آدمها سه نفرشون خودکشی خواهند کرد . به تو هم زنگ نمیزنم که بگم تو راست میگفتی . من اینجا محکم نمیشم . من اینجا دردی رو میبینم که تا قبل از اینجا حتی فکر نمیکردم وجود داشته باشه . من توی این درد نرم میشم . وقتی که برمیگردم خونه به دنیای خودم فکر میکنم به دنیای رنگی و آروم خودم و بطرز خودخواهانه ای خدایی که خیلی هم فکر نمیکنم وجود داشته باشه رو شکر میکنم .
من خوب میدونم که باید بلند شم لنز هام و در آرم بعد مسواک بزنم بعد لباس خواب پیدا کنم تلفنم و سایلنت کنم بزارم بالا سرم بعد برم روی بچه رو بکشم بعد بیام زیر پتو بخوابم . اما نشستم اینجا آهنگ مزخرف گوش میدم دلم واسه خودم میگیره . اصلا از ساعت ۱۱ شب به بعد آدم نباید بشینه فکر کنه بعدم اینکه کی بود میگفت بعد از ساعت ۲ شب آدم هیچ تصمیم درستی نمیگیره حرف درستی هم نمیزنه بهتره بره بگیره بخوابه که گند نزنه .
دارم به این فکر میکنم که یک لیست از کارهای مفید امروز واسه خودم بنویسم . اما تمام روز رو الواتی کردم . گوشت خوردم . مدیتیت هم نکردم . عوضش اتاق تمیز کردم ( ماسمالی البته )‌به یک الاغی هم گفتم بیا ازدواج کنیم بچه درست کنیم به جای مدرسه رفتن که البته نمیدونم میره توی لیست کارهای خوب یا بد . اون نکبتهم هم گفت میخوای لابد بعدش مزرعه بزنیم . منم نگفتم وای آره یا اینکه راستی نکبت جان من دلم نمیتونه بچه درست کنه . فقط تکیه دادم به صندلیم دستم و هم کشیدم رو خنکی لیوانم و چشمام و از پشت عینکم بستم و به یک مزرعه کوچولو فکر کردم با چندتا درخت میوه دوسه تا گاو چندتا یک دونه خروس .
پاشم برم بخوابم شاید خواب مزرعه دیدم .

Thursday, July 21, 2011

بچه داره دورم میچرخه و صدای موشک در میاره . از صبح یک سری موشک بوده یک سری باهم با زنبورها بازی کردیم رفتیم زیر آب جیغ کشیدیم که اینا آدم فضایین ما باید همدیگر و سفت بغل کنیم بعد فوت کنیم که مارو با خودشون نبرن . یک سری هم ازم عکس گرفته بعد عکسها رو کارتون کرده . الان هم از صدای موشک در آوردن خسته شده نشسته رو زمین داره برام شعر میخونه .
منم خوبم . خسته ام. موهام هنوز از آب بازی خیسه . صدام هم از بس جیغ کشیدم و صدای موشک در آوردم گرفته . نشستم روی زمین دارم دنبال جای درد میگردم اما درد نمیکنه . چرادرد نمیکنه؟
تک تک چیزهای این اتاق رو تو چیدی . آخرین آدمی بودی که دوستت داشتم . ازت خواستم که دیگه بهم زنگ نزنی . من از تو خواستم . من میفهمی؟ منی که دنیام جای امن تریه وقتی تو توشی . منی که تو براش یکی از قشنگ ترین خاطره هاشی . منی که معنی تک تک نگاههات و میفهمم . منی که عاشق بوی تنتم .
بچه داره الان کلمه های شعر و میشمره گویا قراره پنجاه تا باشه . تو فکر کردی شوخی کردم . راستش از سر ترس نبود . ترس از اینکه نیک ازدواج کرده و میتونستم بو بکشم اینکه داره یادت میوفته این رابطه بی در وپیکر برات شبیه عشقه که من تنها جای امن زندگیتم . از سر یک تصویر بود .
تصویر تو نشسته روی اون مبل قهوه ای کنار مرد خسته ای که کنارت ایستاده بود و از جیبش کوکاین در آورد گذاشت روی میز . من روی تخت نشسته بودم . مرد خسته بود من داشتم به این فکر میکردم که آیا کسی منتظرشه ؟ صد دلاری ها روی میز . نگاهم نمیکردی . بخاطر دراگ ماجرا نبود . بخاطر نگاهت بود . کسی که روی اون مبل نشسته بود تو نبودی . مردی که من مسخره اش میکردم برای اینکه تمام عمرش باله رقصیده . پایه شنا کردن های نصفه شب من . تنها مردی که حق این و داشت که داد بکشه و خوب هم بدونه که من بلند تر داد خواهم کشید . مردی که روی اون مبل نشسته بود تو نبودی . سهم من نبودی . در نتیجه درد نداشت رفتن و گذاشتنت روی همون مبل کنار صد دلاری های لوله شده .
حالا تو نیستی . اسمت گاهی روی صفحه تلفنم میوفته . بچه هنوز داره شعر میخونه و من دلم میخوا د پاشم بچلونمش . زندگی هم جریان داره . دلم برات تنگ میشه . ولی برای آدمی که دوستش داشتم نه برای مرد خسته ای که نگاهم نمیکرد .

Monday, July 18, 2011

بیرون گرمه خیلی گرم نه به اندازه کابل اما گرمه . توی ستارباکس سرده خیلی سرد . من پشتم کبوده . تمام پشتم . درد میکنه . مقاله روبروم میگه که تو شصت در صد احتمال خودکشی داری وقتی برگردی . من یک بلوز آستین بلند از تو کیفم در میارم . دم رفتنت میگفتی ترجیح میدی خیلی عضله ای نباشی که لباس و راحت تر تحمل کنی . دم رفتن میگفتی بیا بریم لاس وگاس ازدواج کنیم و من مسخره ات میکردم. بعد یک روز صبح رفتی . این مقاله میگه وقتی برگردی ۴۵ درصد احتمال اعتیاد داری . پشتم تیر میکشه نه بخاطر کبودیهایی که اصلا نمیدونم از کجا اومده بلکه بخاطر نگاهت . اصلا میدونی چیه حتی راجب تو هم نیست . راجب امید داشتنه . تنها آدمی بودی که بعد از این همه سال باعث شد باور کنم که میشه هنوز توی دلم پروانه داشته باشم . بعد رفتی . یک روز صبح رفتی . این مقاله میگه که کلاه ای که سرت میزاری توی حمله ها از کبود شدن مغز جلوگیری نمیکنه و بعد کبودی مغز باعث استرس میشه و این قضیه هیچ کمکی به پی تی اس دی نمیکنه .
حالا تو نیستی اینجوری نبود که نخوای نباشی ولی واقعیت اینه که نیستی . زندگی هم جریان داره . هیچ پروانه ای هم توی دل من نیست .

Sunday, July 17, 2011

وسط اتاق خودم وایستادم به دخترک داره آرایش میکنه جلوی آينه من دارم با کوه لباسهای روی صندلی ور میرم و میگم که حس میکنم بچه من میخواد بدنیا بیاد . میخنده میگه جایی نگی این حرفهاروها همینطوری با این درخت بغل کردنت و بقیه اداهات خوب خلی .

دم آسانسور وایستادم دست پسرک تو دستم . هپی میل مکدونالد تو اون یکی دستم . یک خانم پیری میاد طرفم میگه خوش به حالت که بچه ات هنوز کوچیکه . گفتم پسرم نیست . گفت اه؟ چند سالته؟ گفتم ۲۶. گفت من وقتی بیست سالم بود اولین پسرم بدنیا اومد دومی وقتی بیست و دوسالم بود سومی وقتی بیست و سه سالم بود . آسانسور اومد . من معذرت خواهی کردم . اون هنوز داشت از پسرهاش میگفت . من به زن بیست و سه ساله ای فکر میکردم با سه تا بچه .

زن سرخپوست ریز نقش توی دستشویی بار روی یک صندلی نشسته بود . موهاشو دور سرش بافته بود . موهاش همه سفید بود . آروم بود . بیرون صدای آهنگ و جیغ میومد . دخترها توی دستشویی بالا میاوردند و بحث میکردند من از زن دستمال گرفتم . زن آروم بود . دلم میخواست بهش بگم بیا بریم بچه من و پیدا کنیم . لابد تو بلدی که رحمهای خشک چجوری بچه دار میشند . بیا بریم دنبال بچه من . من همه یک دلاری های ته کیفم و ریختم توی شیشه کنار صابون .

ساعت ۶ صبح دم در هتل منتظرم که تینا بیاد پایین . باز گند زده . تلفیقی از دراگ بیش از حد و مشروب و یادش نمیاد که چی شده که الان اینجاست . اریک تو تلفن سرم داد میزنه که بیخود وایستادی منتظرش بزار همون جا با همون خری که هست بمونه تا آدم شه . من گریه ام گرفته . نمیتونم که ولش کنم به امان خدا . آدم که نمیتونه یک دختر بیست و خورده ای ساله احمق و ول کن به امان خدا . با چشمهای سیاه . کفش پاشنه بلند به دست میاد تو ماشین . عصبانیم . گریه ام یادم میره . آفتاب داره میاد بالا .
بچه من دیگه دلش نمیخواد بیاد . تا وقتی که من یاد نگیرم من مادر همه عالم و آدم نیستم بچه من نمیاد.

Sunday, July 10, 2011

مرد داره حرفهای گنده گنده مهم میزنه راجب شباهت کپیتالیسم با کمونیسم . روبروم یک بشقاب املت سفیده تخم مرغ با یک لیوان قهره است . من میگم که بابا بخدا میفهمم چی میگی فقط حرف من اینه که میخواستم ببینم به عنوان کسی که تو یک کشور کمنیستی بزرگ شده و ام بی ای داره و الان توی سیستمه کپیتالسیتیه تجربه اش چه جوریه . باز قصه میگه . منم با گوجه فرنگی های بشقابم بازی میکنم که یکهو میگه میدونستی من تا دوازده سالگیم آدم فلج ندیده بودم ؟ سرم و میارم بالا میگم یعنی اونجا هیچکس فلج نمیشد؟ گفت که میبردنشون آدمهایی که عقب افتاده بودن یا با مشکل فیزیکی داشتن و میبردن خارج از شهر . بعد من همش داشتم به یک عالمه بچه فکر میکردم که پدر ندارن مادر ندارن که مریضن . گریه ام میگیره . همون موقع دخترک دوساله میاد توی رستوران . با بلوز شلوار صورتی با عینک آفتابی با موهای فر . پشت باباش راه میرفت . مثلا دو متر . زیر لب هم غر میزد . بستنی میخواست . کلی کاراکتر داشت از خودش . من گریه ام گرفته بود . برای همه بچه هایی که بجز مشکل تنشون تنها بودن . من گریه ام گرفت برای دختری که مال من نبود . میدونی هیچ دختر بچه ای پشت سر من راه نمیره . بغض توی گلوم با گوجه فرنگی پایین نمیرفت .

Friday, July 8, 2011

از در که میام بیام بیرون پام میگیره به جعبه کنار میز . یک دسته عکس میریزه پایین . میشینم روی مبل . عکسهای چند سال پیش با دست خط پر پیچ خم دارش کنار عکسها . به عکسها نگاه میکنم . به تنم به موهام به نگاهم به لباسهای گشاد رنگی . عکسها رو جمع میکنم از در که میام برم بیرون خودم و میبینم . کت شلوار مشکی با بلوز صورتی . همیشه فکر میکردم که هیچ وقت این شکلی نشم . وقت ندارم به قیافه ام فکر کنم یا حتی غصه بخورم که چی شد که این شد .

چند ساعت بعد توی آرایشگاه مرد تکست داده که فردا صبح بر میگرده افغانستان . من بغض میکنم . وقت
گریه کردن ندارم . میگه شاید همه چیز جور دیگه ای میتونست باشه . جواب دادم که هرچیزی که میتونست باشه یا قرار بود باشه همین بود که بود .

تلخم؟ نه فکر کنم فقط واقع بین شدم . مجبور شدم که واقع بین باشم . همین هست که هست . زن توی آینه دیگه اون موجود عاشق نرم و ناز نیست . ملت میرن جنگ دیگه هم بر نمیگردن . من یک موجود خسته ام که روزی ۱۲ ساعت داره با جنگ و سربازهای خسته و کتابهای نخونده و مقاله های ننوشته و یوگاهای نگرده و دل خسته کشتی میگیره .

یک آهنگ لوس ننری هست که آقاهه هی میگه تو چه جیگری که من و دوست داری و بیا ببین که چجوری میخوامت و از این مزخرفات که ملت بهم میگن .
من عوضش میرم موهام و رنگ میکنم . دلم دست خودم نیست . موهام که هست . ابروهام و هم رنگ میکنم . افغانستان رفتنش تو کنترل من نیست . ابروهام که هست . عینکم و هم بر میدارم به جاش لنز میزارم . برگشتنش دست من نیست چشمهام که هست .

زن توی آینه حالا شده یک موجود اخمو که هنوز کت شلوا تنشه اما موهای درازش به جای سیاه یک رنگ دیگه است . زن توی آینه همچنان قلب نداره .

Tuesday, June 21, 2011

اون موقعه ای که میوفتی به جون تک تک اعتقادات و تاریخ اسلام و فلسفه به این جاش فکر نمیکنی . اون موقعی که همه اعتقادات میکشی بیرون و میندازی دور به این جاش فکر نمیکنی . بعد میرسی اینجا . تویی که فکر میکنی همین هر چی که هست همینه و تمام شدنش هم همینه یکهو عزیزت میزاره میره بعد حالا تمام شد؟ راه رفته رو که نمیشه برگشت . بعد آی درد داره . ای درد داره . اینکه میبینی که تمام شد . همین بود که بود توهم همه این سالها که ندیدیش که فکر کردی وقت داری که یک روزی بر میگردی ایران بعد جمعه ها همه دور هم جمع میشین میبینی که وقت نداری هیچ جایی هم نمیری . انگار آدم مهاجرت که میکنه فکر میکنه همه باید همونجا مثل قبل صبر کنند که ما بر گردیم . نه آدمها میمیرن . آدمها قبل از اینکه ما برگردیم میمیرن و تصویر آخر ما میشه نگاهشون تو فرودگاه خوب این درد داره . این خیلی درد داره .

Monday, June 20, 2011

دمر خوابیده بودم خیره به ایمیلی که روبروم بود . خون ریزی . از زیر عمل بیرون نیومد . خون ریزی . بلند شدم . شلوار کوتاهم تو حموم بود . تی شرتم روی مبل . هنوز صداش توی گوشم میپچید وقتی با حوله از زیر دوش میومد بیرون میشت روی سکو طبقه بالا فرنگیس میخوند . من چند سالم بود؟ کی پیر شد؟ انگار دیروز بود که عاشق دخترک چادری اداره شده بود و خانواده جیغ میکشیدند سرش که فکرش و هم نکنه . نکرد . زدم بیرون با دوستی که اومده بود دنبالم و من هنوز فرصت نکرده بودم اعلام کنم که چی شده . دچرخه ها رو باز کردیم از پشت ماشین . هفت ساعت پدال زدم . هفت ساعت روی دچرخه گریه کردم . برای بچه هایی که بی پدر شدن برای مادری که هنوز نمیدونه پسرش رفته برای خودم که به هیچ چیز اعتقاد ندارم و توی این بی اعتقادی به این فکر میکنم که تمام شد که رفت که همین . بعد از هفت ساعت خسته و سوخته نشستم توی ماشین . خوابم برد تو ترافیک خسته کننده شنبه بعد از ظهر با دستهای قشنگی که دستهام و گرفته بود توی آفتاب و صدای گنگ زنی که یک ترانه روسی رو مدارم تکرار میکرد .
ساعت دوازده شب نشسته بودم روی زمین . تلفنم مدام زنگ میخورد . دختر عموها و پسر عمه ها از مراسم ختم خبرهای اینکه کی کی میرسه به ایران و کی به کی چی گفته . گریه میکردم . هنوز هم گریه میکنم . نیست . این آدم دیگه نیست . ساعت دوازده شب پاشدم زدم بیرون تا شیش صبح فردا که برگردم روی زمین . من بودم و یک دوست دیگه ای که دایی ش فوت کرده بود و دخترکی که مادرش سرطان داره و چند نفر دیگه . تاحالا آدمهایی که از شدت غم نمیدونن باخودشون چی کار کنن دیدین ؟ تاریک بود صدای موزیک بند بند تنمون و میلرزوند . دی جی بسیار مزخرف بود .اما ما جایی بودیم بسیار دور .

امروز ساعت ۱۱ صبح که بیدار شدم این آدم همچنان نیست . و هیچوقت هم دیگه نخواهد بود و هیچ قرصی و هیچ شاتی برش نمیگردونه . و من با تنی که سوخته و پاهایی که گرفته همچنان دارم گریه میکنم .

Thursday, June 16, 2011

شب آخر سفر خواب دیدم که توی یک خونه خالیم . صدای تو از یکی از اتاقها میاد که صدام میکنی . بطرف صدا میرم ولی به جای تو مرد توی اتاق ایستاده بود . از خواب پریدم . گریه ام گرفته بود و عصبانی بودم. مرد کنارم خواب بود . برهنگی بازوش با پیچ و خمهای نقش خالکوبی روی دستش معلوم بود . دستم و کشیدم روی نقاشی دستش تا جایی که میرسید به صلیب و یکسری چیز گنگ دیگه . خوابم برد . صبح پرسید دیشبم کابوس دیدی . گفتم نه .
تو راه برگشتن من رانندگی میکردم . دوستش پشت خواب بود . . من به خوابم فکر میکردم که یعنی چی؟ که‌ آیا من جایی پشت ذهنم فکر میکنم که مرد شبیه توه؟ که اینکه توی این سفر به این نتیجه رسیدم که به درد من نمیخوره باعث شده که احساسهام سر تو بالا بیاد ؟ دلم میخواست که بزنم کنار برم تو تاریکی جنگل . گفتم : هیچوقت بهت گفتم که ازدواج کردم ؟ داشت نگاهم میکرد گفت : دفعه اولی که بیرون رفتیم گفتی که آدمها گاهی بهای بیشتری برای اشتباههاشون میدن

Friday, June 10, 2011

زندگی روی دور تنده . کیف پارچه ایم پر از کتابه . کلاسهام پشت سرهمه و من یک دستم ظرف سالاد به دست دیگه ام فایل کلاینت به دست یا میرم سر کلاس یا میشینم و تلاش میکنم که نفس بکشم . دستم و میزارم روی دلم و نفسهام و میشمرم قبل از اینکه مریض (؟ کلاینت بهتره ) برسه که بشینه روبروم . نفس میکشم و مدام به خودم میگم
I am in the present moment,
Its a wonderful moment
کلاینت که روبروم میشینه ترسیدم . همه چیز با چیزهایی که توی کتابها خوندم فرق میکنم . نمیزاره که برم تو . پس میزنه . باید آروم باشم بزارم که در بزنم . بعد اگر اجازه داد نظرم و بگم . عین بچه ای میمونم که تو شکلات فروشیه . ذوق دارم اولین کلاینتمه .
بین کلاسهام مرد زنگ میزنه . جیغ میکشه . که چرا نمیتونی مثل بقیه باشی چرا نمیری سراغ بچه ها . چرا من همش باید نگرانت باشم . اصلا کی به تو گفته میتونی با مردهای سخت گنده از جنگ برگشته یا توی زندان کار کنی . در جواب اینکه ما نسبت به جامعه مسولیت داریم بیشتر جیغ میکشه . من فقط میخندم . . دوباره جیغ میزنه که مثل بقیه باش یک کاری پیدا کن ازش بیزار باشی که من نگران این نباشم تو رفتی اون سر شهر یک جایی که حتی از ماشین پیدا شدنت خطره بعد باهم میریم تعطیلات . اون هنوز جیغ میکشه و من دارم خیال پردازی میکنم .
به تن برهنه اش فکر میکنم . به گودی شونه هاش و عضله های دستهاش و لبهاش و موهای سینه اش و به اینکه یکی از زیبا ترین مخلوقات خدایی است که هیچ کدوممون بهش باور نداریم .
میگم پسر جان من اینجوری خوشحالم . میگه خوشحالی من و تو الان دم ساحله نه اینکه تو پاشی بری زندان با یک سری آدمی سر و کله بزنی که هیچ سودی برای جامعه ندارن .
میزارم جیغ بزنه . هر کس دیگه ای بود تاحالا روش قطع کرده بودم . اما این آدم میفهمه . این آدم بخصوص تو همون جاهای شهر که نمیخواد من برم زندگی کرده که توی همون زندانهایی که به من میگه نرو رفته . میزارم که جیغ بکشه . آخرشم میگم باشه بهم قول بده که من تو هیچوقت باهم نریم لاس وگاس که مست و پاتیل به این نتیجه برسیم که بیا بریم ازدواج کنیم . گفت آره فکر کن در عرض یک هفته من سکته میکنم .
قطع که میکنم یاد زخمهای تنش میوفتم زیر دستهام . جای رد شدن گلوله . زخم چاقو روی دلش . و نگاهش .
لیوان قهوه به دست باید برگردم سر کلاس .

Monday, June 6, 2011

کارتها گفتن که بر میگردی . کارتهای تاروت کنار تلویزیون . من نشستم روی زمین و کارتها رو چیدم روبروم و کلی به خودم خندیدم . به فمینیست بودنم . به کارم . به رسیدن به ته خط که یک چشم و میدوزی به تلفن یک چشم به کارتهای تاروت روبروت . با خودم گفتم خوب چه فرقی میکنی تو با زنهای همسایه بچگیت که میشستن دور میز آشپزخونه خونه الهام اینا و فال قهوه میگرفتن با کتاب . بعدهم به خودم گفتم قراره چه فرقی داشته باشم؟ شاید دل اونها هم گرفته بوده تو اون بعدازظهرها . شاید اونها هم چشمشون به چیزی بوده که از کنترلشون خارجه .
رفتم کوه . زیر بارون . بوی خاک میومد . روی تارهای عنکبوت قطره های آب جمع شده بود و فقط زیبا بود . یک جور نفس بر غریبی زیبا بود . هی راه رفتم و گفتم هرچیزی که توی تنم جمع شده رو میدم به زمین همه غمم و همه نگرانیم و همه انتظارم و . از کنار درختی که همیشه زیرش مدیتیت میکنم رد شدم و اونجا چالت کردم . به درختم گفتم اگر خواست برگرده بلده پیدام کنه .
شب بچه گیر داده بود که فشن شو میخوام . هی لباسهایی که میخوام برای فردا بپوشم و پوشیدم از جلوش رد شدم . هی نظر داد . آخرشم گفت چرا همش سیاه؟
it makes your mood dark
گفتم مورچه جان ارتشه . همین سیاه خوبه .

بعد هی خودم و تو آینه نگاه کردم . من این لباسهای رسمی و دوست ندارم . انگار رفتم تو جعبه . اصلا این آدم با شخصیت تو آینه شبیه من نیست .

Friday, June 3, 2011

میپرسم که چشمت چی شده؟ میگه یادگاری عراقه که میخوام با خودم ببرم افغانستان . زیباست . بلنده و چشمهاش رنگ موهای طلاییشه . رنگه کهربای تسبیح های آویزون از دیوار خونه پدرم . کنارم که راه میره باید کنار دیوار باشم تا اون طرف خیابون باشه . سریع عکس العمل نشون میده . هنوز انگار برنگشته توی شهر بین آدمها همه چیز و جنگ میبینه و همه چیز بحث مرگ و زندگیه . از چشم راستش اشک میاد و با چشم چپش نمیتونه گریه کنه . گفت میتونی مردی و تحمل کنی که چشمهاش آب میده؟ گفتم هر وقت یادبگیری گریه کنی دیگه چشمت آب نمیده . خندید .



فردا صبحش مامان توی آشپزخونه جیغ میکشید که نه این یکی نه . این آدم مردمی که شبیه مان رو میکشه . این یکی نه .

Wednesday, May 25, 2011

مست بودم . چهارتا لیوان شراب قرمز . پاشدم برم توی آشپزخونه . صدای عباس معروفی از توی کامپیتور میومد . . دستم و گرفت . گفت نزدیک بود بخوری زمین سیم کامپیوتر و ندیدی .
نگهم داشته بود اما بینمون یک سیم سیاه بود .
گفت حالا سیم هم بینمونه .
گفتم مثل پیغمبر تو
گفت مثل دوستهای دکتر مهندس تو
گفتم مثل طلاقت
گفت مثل مدرک تو
گفتم مثل دخترک
گفت مثل خانواده تو
از روی سیم رد شدم رفتم توی بغلش .
گفت تو زورت میرسه ردشی . من نمیتونم .


شب که داشتم بر میگشتم خونه . شیشه ماشین پایین بود . اتاق ابی میخوند . من گریه میکردم . نه بخاطر سیم نه بخاطر فاصله ها . بخاطر اینکه من از روی هیچ سیمی رد نمیشم دیگه . پشت تمام سیمها میمونم .
خسته ام و دل تنگ . احساس تنهایی میکنم بدون اینکه تنها باشم یا حتی بتونم توضیح بدم که چمه . دیشب وقتی که برمیگشتم . باد که توی موهام میپیچید به این فکر میکردم که من پشت سیمهاراحتم .

Wednesday, May 18, 2011

پنجره بازه . بارون میاد . بوی خاک بارون خورده میاد . میگه حوا سیب سمی و داد به آدم . میگم که گاهی آدمها تو رابطه هاشون مسموم میشن . تاریکه . بوی سیگار میاد و صدای بارون . خوابم میبره . کابوس نمیبینم . برای اولین بار تو هفته گذشته کابوس نمیبینم . ساعت هفت صبح اتاق هنوز نیمه تاریکه . هنوز داره بارون میاد . بوی قهوه میاد و سیگار . در گوشم میگه ساعت ده صبح بیدارت میکنم .
ساعت نه و نیم بیدار میشم . بچه های مدرسه روبرویی جیغ میکشند توی حیاط . همسایه طبقه بالا داره لابد کشتی میگیره . من یک تیشرت گنده مردونه تنمه و خیره ام به سقف .
قبلا راحت نبودم اینجا . احساس میکردم که فضای من نیست . حس میکردم که هنوز دل زنش توی این خونه است . الان فقط بنظرم فضای خودش میاد . بلند شدم . تخت و جمع کردم . بوی عطرم روی بالشتها مونده بود . مسخره ام میکنه بخاطر چیزهایی که جا میزارم . بهشون میگه گنجهایی که قایم میکنم تا پیدا کنه . کرم صورت زیر میز . انگشتر عقیق روی پاتختی . کش سر توی حمام . برق لب زیر تخت . همشون و چیده بود کنار هم روی میز . مرتب به صف .
ظرفها رو شستم . بالشتهای روی کناپه ها رو هم چیدم . در و بستم .
ساعت ۵ پیغام گذاشته بود : وقتی رسیدم خونه انگار که رفته باشی اما حضورت و جا گذاشته باشی .

Monday, May 16, 2011

بیرون روبروی کلیسا تو پارکینگ مدرسه شلوغ بود . یک چرخ و فلک گنده گذاشته بودند اون وسط بچه ها جیغ میکشیدند . دم دمهای غروب بود . آفتاب تنبل از پنجره های گنده خودش و کشیده بود روی میز آشپزخونه . دوتا لیوان قهوه روی میز بود یک بطری شراب . گفتم بیا بریم سوار چرخ و فلک شیم . گفت نه . خندیدیم به اینکه بیا به مادربزگهامون تاج خانم و ایران بانو بگیم که عاشق هم شدیم . گفت پیاده میان که آتیشمون بزنند . خندیدیدم به پدرهامون و به جیغهای آدمهایی که عاشقمونن . دخترک مدام زنگ میزد به تلفنش . پسرک تمام روز پشت کامپیوتر برنامه میریخت تلفنهای ما ساکت کنار هم روی میز سالن باهم درد و دل میکردند .
یک ساعت بعد مست بودیم . گفت بیا بریم سوار چرخ فلک شیم . گفتم نمیام تا به اون بالا برسه من میمیرم . گفت واقعا آتیشمون میزنند؟ گفتم مال من نه . خانواده من فقط جیغ میکشند . مال تو چی؟ گفت شک نکن دختر مسلمون؟
یک ساعت بعد تر ما مست تر مهمون اومد . من روی کانتر آشپزخونه نشسته بودم چرخ فلک هنوز میچرخید . گفت من از ارتفاع میترسم از چشمهات هم .
گردنبندش بیرون روی بلوزش بود که یادم بندازه من گناه نکرده این آدمم . حلقه ازدواج سابقش دور گردنش بود . تصویر من روی پنجره هایی که الان تاریک بود . تو دلم گفتم من فقط از خودم میترسم . ولی لبخند زدم .

Thursday, May 12, 2011

۱۵

هر وقت حرف بچه میشه من فقط یک تصویر دارم . یک خونه شلوغ . یک آشپزخونه بهم ریخته . میز گرد وسط آشپزخونه پره نون خشک . سینک ظرفشویی پر تا سقف . ۵ تا بچه و ۱۰ تا بچه های همسایه در حال بدو بدو و جیغ داد .
یکی از دوستهام حامله است . توی فیس بوک عکس گذاشته دراز کشیده روی چمن و روی شکمش یک پروانه کشیده .
من حامله نیستم . روی دلم هم هیچ خبری نیست . اما هیچوقت دوتایی مجسممون نکردم . هیچوقت قرار نبود که فقط من باشم و تو باشی . نه خونه شلوغی نه چهارتا بچه دیگه . فقط من و تو .

میترسم از روزی که دلم انقدر نخواد که باشی . که گم بشم تو راهرو های دانشگاه تو درد آدمها تو بغلهایی که هیچی از خودشون باقی نمیزارن .

Tuesday, May 10, 2011

زمستان فصل خوبی است . سرده . لباسها تیره است و پوشیده . بعد یکهو بهار میشه . خرسها وقتی خواب زمستانی میکنند چاق میشند . لابد من هم خواب زمستانی بود خبرم . خلاصه که وزنه توی حموم هی به من دهن کجی میکنه و من هی این هیکل و بر میدارم میبرم جیم میبرم کوه میبرم کلاس رقص عربی و یوگا و کوفت و زهر مار . یک پودر های مزخرفی رو هم با آب قاطی میکنم هورت میکشم . بعد دوباره میرم روی وزنه . بازهم وزنه برام شیشکی میبنده .
تابستان فصل خوبی نیست . تابستان بیکینی داره . آدم باید بالا تنه مناسبی داشته باشه برای بیکینی پوشیدن . بالا تنه مناسب یعنی شکمی که صافه و عضله داره . بستنی هم عضله نمیشه . در نتیجه هی من میرم کوه . کی میرم کوه وقتی سه جا کار میکنم و مدرسه هم میرم؟خودم هم نمیدونم .
ملت هم فکر میکنند که آدم کوره . که آدم وزنه ای که براش شیشکی ببنده نداره . خوب دوست خوب ناز من تو اگر فکر میکنی من چاق شدم فکر میکنی من خودم نمیفهمم؟ بعد خدا وکیلی ۶-۷ پوند دیگه گفتن داره؟ نه خدا وکیلی نه این تن بمیره ؟
بعد یک روزی توی ترم پیش یک آقای کچل نازی اومد اکزیستنشیالیسم تراپی درس داد . بعد گفت که تابستون یک کلاس خصوص گذاشته با ۵ تا دانشجو فقط وفقط واسه این کانسپت . خوب آدم عاقل نمیره این کلاس و برداره وقتی تابستون داره حتی یک کار دیگه هم میگیره . بر میداره ؟ نه . من برداشتم کلاس رو؟ بهله !‌
اما خوب بالا پایین کردن این همه کتاب حتما به یک دردی میخوره حتی اگر اون درد فقط و فقط عضلات دست باشه .
بعله من یک آدم سطحی احمقم که همه چیز دیگه زندگیش و ول کرده چسبیده به عدد روی وزنه . چون در حال حاضر تنها چیزی که میتونه کنترل کنه اون عدد مزخرف روی وزنه است .

Saturday, May 7, 2011

مادرها مهمن . مادرها قرار نیست سکته کنند . چون اگر سکته کنند بچه ها هم باهاشون سکته میکنند و اگر بمیرن یک قسمتی از بچه ها هم میمره . خوب ما که مادر نیستیم . حالا گیریم هم که مردیم . مثل طناب لق واسه خودم ته چاه آویزونم و به هیچ جا وصل نمیشم . مادر مرد بسته سیگارش و میزاره لای سینه اش و میگه باورم نمیشه که بیست و هشت ساله شد . مادر مرد جوونه . مرد یک بار سکته کرده . من مستم و خراب روی پام هم نمیتونم به ایستم اما لبخند میزنم و دعا میکنم که کیک و روی مادری که چشمهاش نم داره نندازم. مرد گوشه ای ایستاده . پسرک ایرانی با موهای عجیب غریب میگه دوست پسرته؟ من مرد و نگاه میکنم و دلم میخواد که بگم آدممه . همونیه که وقتی کم میارم زنگ میزنم بهش . همونی که از سینک گرفته ظرفشویی تا ن ا میتینگ با من میاد . میگم نه دوستمه . پسرک مزخرف میگه . شاید هم من وقتی یکی باهام فارسی لاس میزنه مزخرف میشنوم .
مادرها قرار نیست سکته کنند ولی چیزی توی قلب من داره از جا کنده میشه . من مادر نیستم . طناب آویزون لق ته یک چاهم که دلش پنج تا بچه میخواد و یک خونه کثیف شلوغ که بشینه پشت میز آشپزخونه اش چایی بخوره .
شاید هدایت راست میگه . خودکشی با بعضیها زندگی میکنه .

Saturday, April 30, 2011

شبیه سربازهای از جنگ برگشته ام . یک چشم باد کرده . گردنی که گرفته . زخم روی دلم که بازه که گنده است . اما همه چیز سر جاشه . ساعت هشت و نیم شب ربدوشام میپوشم . ناخون های دستم و از ته میگیرم به زن توی آینه نگاه میکنم . یک جور خوش یاندی خالیم . نه دروغ گفتم . مگه آدمی که روی دلش یک زخم گنده داره جور خوش یاندی میتونه باشه؟ یک لیست نوشتم از کارهایی که میخوام تا قبل از سی و پنج ساله شدن بکنم . شماره هشت - بزرگ شو . شماره یک - تتو . شماره پنج هم بچه است . باید بزرگ شم . باید هم بکشم . یک کار واقعی بگیرم . کت دامن تنم کنم و پوشه های رنگی و پر از لیست مریضیهای بیمار کنم . گور پدر دلم و زخم روش . شاید حتی یک کار دولتی برای مراکز ترک اعتیاد . بچه خرج داره . . باید بزرگ شم . باید زندگی و شاید جدی تر بگیرم . دامنهای بلند چین دارم و بزارم ته کمد . به جای این همه سازمانهای غیر انتفاعی برم دنبال آدمهای جدی اخمو که کارهای مهم و با اخم میکنند .

Friday, April 29, 2011

داریم اخبار ترسناک میدیم . میگه میخواد برگرده نیو یورک . بغضم گرفت . گفتم شاید حامله باشم . خندید . گفت منم دیرم ولی خبری تو دل من نیست . گفتم اتفاق بود . گفت میخواستی که باشی نه؟ گفتم اوهوم تا آخر ماه آینده هم میتونم خیال پردازی کنم که شاید هستم . گفت بیا با ماشین بریم نیویورک . اول میریم وگاس بعد یک هفته دور قاره رو میگردیم . گفتم بریم . گفت اسمش ؟ گفتم الایزا . گفت الایزا؟ گفتم همکلاسی بچه است . پسرک میگه که دخترک عین یک بچه میمون میمونه همیشه هم نیشش بازه انگار که یک دونه موز گیر کرده تو دهنش . الایزا یعنی قولی که خدا داده باشه .
گفت پدرش؟ گفتم مهم نیست . تا آخر ماه دیگه مهم نیست . بعد بهش فکر میکنم .
با لهجه عجیبی سال بلوا میخوند . من چشمهام و بسته بودم سعی میکردم گریه نکنم . تمام دریاهای دنیا پشت پلکام جمع شده بود . از افسانه دختر شاه میخوند که عاشق پسر زرگر شده بود و پسر وزیر عاشق دختر شاه . آب پشت پلکهام میرسید به روی مژه هام . خودم و بخواب زدم . عینکم و از چشمم برداشت گذاشت روی پاتختی . چراغ و خاموش کرد و من تا صبح گریه کردم . مدام فکر میکردم که چته ؟ اما طوفان پشت پلکهام آروم نمیگرفت .
خواب دختر عمه ها رو میدیدم . صبح پاشدم دیدم که ایمیل دارم . . همه جا عکسهای رویال ودینگ بود (‌هیچ جور دیگه ای نمیشد عمق فاجعه رو رسوند )‌داشتم با خودم فکر میکردم که حالا که چی ؟ نهایتا تو هم چند سال دیگه مثل مادر پسره طلاق میگیری و بعد میکشنت . دوتا خواهر هایی که جمعه ها میان خونه رو تمیز کنند تو آشپزخونه بودند . لباس پوشیدم . دیدم یکیشون داره گریه میکنه . پدرشون سکته کرده . پسر یکیشون زنش گرفته زدتش و چیزی پرت کرده طرف نوزاد ۳ ماهه حالا هم که زنه رفته پسره ۱۹ ساله نمیدونه با یه نوزاد سه ماهه چی کار باید بکنه . دختر اون یکی دیابت داره و دیشب بستریش کردن . نشستم کنارشون . باهم صبحانه خوردیم . اونا بغض کردن . من هی گفتم همه چی درست میشه . تو دلم دعا میکردم که بر نگردن بگن چی مثلا؟
ایمیل دختر عمه رو میخونم بازهم بغض میکنم . چشم راستم هم عفونت کرده . . این حالت تهوع هم کله سحری داره من و میکشه .

احساس میکنم که جای جالبی از زندگیم واینستادم . حساب همه چی از دستم در رفته .

Wednesday, April 27, 2011

۲

گاهی نمیشه حرفها رو زد . گاهی نمیشه ترسهارو گفت . ترس از اعتیاد یا ترس از عشق یا ترس از مرگ وقتی زیادی نزدیکه . من عاشق پدرت شدم . نه بخاطر چشمهاش . نه بخاطر شب اولی که حاضر شد با کت شلوار بیاد دم آب و بعد هم بپره تو آب. نه بخاطر شبهایی که توی آپارتمان من صبح شد بدون اینکه بفهمیم . نه بخاطر صبحها ساعت ۵ بیدار شدن و نگاهش کردن وقتی کار میکرد .
من عاشقش شدم چون من و همونی که بودم میدید و همونی که بودم و می خواست .
وقتی که تصمیم گرفت نباشه از سر این بود که میگفت میترسه از روزی که بهش بگم زندگیم و تلف کردم .
پدرت به من حق انتخاب نداد . بجای جفتمون تصمیم گرفت . شاید اگر تو باشی و من انتخاب کنم که بمونی من هم به جای جفتمون تصمیم بگیرم .
نگرانشم . این روزها لاغر شده . من این آدم و مثل پستی بلندیهای تنم میشناسم . وقتی عصبانیست . وقتی ترسیده . وقتی فکر میکنه که خطر ناکه کنارش بودن . وقتی میخواد که کنارش باشم و میترسه از بودنم . خسته است . کلافه است و عصبانی .

شاید نگه داشتنت اگر باشی احمقانه است . شاید اصلا عادلانه نیست پای تورو باز کردن وسط این بازار مکاره .

Tuesday, April 26, 2011

۱

هیچکس نمیتونه بگه وجود داری یا نداری تا سی و خورده ای روز دیگه . پس برای من وجود داری تا خلافش ثابت شه . همیشه فکر میکردم اگر دختر داشته باشم اسمش رو میزارم نفس . ولی اسم تورو نمیشه نفس گذاشت . نفس اسم دخترک ایرانی من بود با موهای مشکی فر . ولی با این همه خون مهاجر روس و یونانی و ... شبیه نفس نخواهی شد . اسم مادربزرگ پدرت (‌پدرت چه کلمه سردیه باید یک چیزه دیگه صداش کنیم اینجا )‌الیزا بوده وقتی پدربزرگت یازده سالش بوده فوت میکنه واسه همین اسم عمه ات هم الیزاست . مرد دلش میخواد که اسم دخترش الیزا باشه . ولی اسمت الیزا هم نیست . حالا برات یک اسمی پیدا میکنیم .
دیشب تو اتاق بچگی پدرت اعلام کردم که قرص نخواهم خورد . اون هم اصراری نکرد . هر دو خوب میدونیم که رحم من ناخون خشک تر از این حرفهاست که به این تصادفها تن در بده . کلی هم خندیدیم به این که چقدر خوشگل بشی و چه بلاهایی سر ما خواهی آورد .
دیشب اما تو تخت خودم خیلی دورتر از اتاق بچگیهای مرد و عکس اخم آلود پدرش روی کنتر آشپزخونه و مبلهای گنده ای که روش ملافه سفید کشیده بودند تا صبح خواب دیدم که حامله ام . که تنهام . ساعت هشت صبح پاشدم لباس بپوشم که برم قرص بگیرم اما نرفتم . شاید برای اینکه ترس احمقانه ایست وجود داشتنت . شاید هم من دلم میخواد که وجود داشته باشی چه مرد باشه چه نباشه . ولی اگه راستش و بخوای اگر وجود داشته باشی حتی ممکنه خودم دلم نخواد که باشی . ولی اون تصمیم مال الان نیست .
راستی اسم مادربزرگ من ایران دخته .

Sunday, April 24, 2011

عصبانیم . من عصبانی نمیشم . من از عصبانیت میترسم . عصبانیم . چیزی توی سینه ام میلرزه . حق ندارم عصبانی باشم ولی عصبانیم .
من از این شهر عصبانیم . از اینکه احساس میکنم هیچ چیزی سر جاش نیست . من عصبانیم از اینکه تو لبخند ملیح میزنی به مادر من به دوستهام به همه آدمهای زندگی من . و بعد وقتی که هوا تاریک میشه عصبانیتت و تف میکنی تو صورتم . تو فکر میکنی که من از دست رفته ام که من لیاقت رابطه سالم ندارم و باید عوض شم . باید کمد لباسهام و بسوزونم باید مردهای زندگیمو بسوزونم . کمتر مشروب بخورم کمتر رو هوا باشم . لبخند ملیح بزنم قهقه نزنم . بهت نگم آدم تخمی . مودب باشم . آروم تر حرف بزنم . . من عصبانیم . بعد تو تاریکی تو شلوغی به من لبخند میزنی و نگاه عاشقانه پرت میکنی تو صورتم و دوستهای من در گوشم میگن وای خوش به حالت عجب آدم ال و بلی .
تو واقعیت همه چیز و میدونی . شاید مشکل قضیه همین جاست دقیقا . تو واقعیت خیلی چیزها رو میدونی . شاید وقتشه یک واقعیت ساده دیگه ای رو هم بفهمی که من لباسهای رنگی رنگی عجیب غریبم و دوست دارم . که من مردهای زندگیم و دوست دارم حالا به هر اسمی چه دوستها رو چه فاک بادی ها رو چه اکس ها رو . من کمتر مشروب نخواهم خورد . آروم حرف نخواهم زد . هیچ امیدی هم به مودب شدنم نیست .
و قسمت غم انگیز ماجرا اینجاست که نگاههای عاشقانه تو همه بخاطر تمام چیزها و کارهایی است که من میکنم و تو نمیکنی .
پس همینطوری دوستم داشته باش. عاشق نمیخوام فقط همینی که هستم و دوست داشته باش.
همه مست بودن . از اون مهمونی های بی سر و ته . یک عده تو حیاط نشسته بودیم رو سر و کول هم دیگه . بحث بچه بود . مرد گفت به جون سه تا پسرهام . گفتم مگه سه تان؟ گفت نه دوتان . یکیشون مال دوران جوونیم بود . دخترک گفت حامله است .
گفتم مال من نیست . گفت باشه ولی مرد باش. من مرد نبودم .

Friday, April 22, 2011

من ولو میشدم روی مبل قهوه ای زیر کتاب خونه پدرت . انقلاب رفتن گاهی برای تو فقط تنهایی رفتن بود . لیست کتابهایی که میخواستم و میدادم دستت و ناخنک میزدم به کتابهای پدرت . خواهر کوچکترت توی اتاق با دوست پسرش حرف میزد و از ذوق این که تو رفتی سریع قرار میزاشت . مادرت چایی میریخت و صدام میکرد توی آشپزخونه . بر میگشتی و کلی مسخره ام میکردی سر لیست کتابها . . توی جلد چیزهایی که خریده بودی برام مینوشتی . توی کیفت همیشه برای من چیز هیجان انگیزی داشتی . موهام کوتاه بود و تو سر به سرم میزاشتی برای اون دمبی که پشت سرم میبستم .


روی دلم دراز کشیدم مرد نشسته روی مبل . داره قصه میگه . قصه جنگهای صلیبی و سرهای بریده . بعد شعر میخونه از یک لرد انگلیسی . لیوان شرابم و میزارم روی پاتختی . میچرخم ذل میزنم به سقف . موهام از کنار تخت آویزونه . میرسه به زمین .

مدتها هر تصویری حتی تنم توی آینه تورو یادم مینداخت . سالها گذشته . الان کمتر میای و میری . گاهی خوابت و میبینم . ماههای اول هر شب خواب میدیدم که کنارم دراز کشیدی و با گریه از خواب میپریدم . حالا همیشه خواب رفتنت و میبینم .

رامین جهانبیگلو من و یاد تو میندازه . کفشهای گل دار روی زمین وقتی که مرد منتظر ایستاده تا باهم از در اتاق بریم بیرون . موهایی که دیگه کوتاه نیست . حلقه های طلا. سفره های عقد . اخوان ثالث . ...
چجوری بعد از تو میشه عاشق یک مرد ایرانی شد؟ چجوری میشه بعد ازتو به دستهایی که خط مینویسن اعتماد کرد ؟

مرد هیچ شباهتی به تو نداره . هیچکدومشون هیچ شباهتی به تو ندارن ...

Friday, April 15, 2011

من آدم خوشبختیم . الان نشسته ام روی مبل کرم رنگ اتاق خواب قاطی پرونده های و کاغذها و به این فکر میکنم که باید از جام بلند شم و حاضر شم . از صبح احساس میکنم که من آدم خوشبختیم . من دلم میخواد که مادر باشم . من دلم میخواد که دوباره عاشق شم . من دلم دکترا و فوق دکترا میخواد . دلم میخواد که برگردم ایران یک سال و ظهرها ناهار بابارو گرم کنم ببرم بهش بدم . دلم میخواد که مزرعه داشته باشم .
من ایران نمیتونم برم . ممکنه که هیچوقت بچه دار نشم . عاشق شدن تو کنترل من نیست . همین الان هم تا خرخره بدهکارم . ولی شاید روزی یک مزرعه دار شم .
با همه این حرفها من خوشبختم . کارم و دوست دارم . . درس رو همه با همه غرهایی که میزنم دوست دارم . احساس میکنم از من آدم بهتری میسازه . از همه مهمتر فکر میکنم که آدمهای زندگیم بی نظیرن . ناهارهای بی هوا با مادربزرگم و مامان . دوستهایی که شنبه شبها میزان الکل خونم رو مواظبن و شب ساعت ۴ زنگ میزنند که ببیند خوبم و لنزهام و در آوردم یا نه . دوستهایی که حرصم میدن و بعد میگن میخوای کشتی بگیریم از سیستمت بیاد بیرون؟
من آدم خوشبختیم . این و باید یادم باشه . برای دفعه بعدی که خوردم به بی پولی و دل گرفتگی و بی بچگی و مشقهایی که روی هم جمع شده بود .

Monday, March 28, 2011

من واقعا نمیفهمم که امروز چمه که چرا امروز؟ درس دارم . سه تا پیپر دارم تا شنبه و اصلا به بعدش نمیتونم فکر کنم . یک آدم تازه دارم که باید ببینم میخوام باهاش چی کار کنم . شب باید برم پیش دخترک بمونم که صبح از اونجا برم سر کار . اممممما :
زیر دلم تیر میکشه نمیفهمم چرا . از صبح تاحالا دلم تنگشه . نمیفهمم دل تنگ چیش دقیقا؟ دل تنگ اون خونه؟ دل تنگ تکیه دادنش به نرده های تخت وقتی که حاضر میشدم . دلتنگ قهوه درست کردن براش . باهاش مست کردن . دلتنگ فرهنگش/؟ زبانش؟ نمیفهمم چمه یا حتی چرا امروز؟
امروزی که وقت ندارم برای فکر کردن برای دلتنگی کردن . برای فکر کردن به هیچ چیزی به جز درس .
حالا چرا امروز ؟

Thursday, March 24, 2011

یک بسته زنبق خریدم گذاشتم روی میز چوبی جلوی مبل تو اتاقم . میدونم وقتی که گلهاش بازشه حال من از اینی که هست بهتر میشه . .

Wednesday, March 23, 2011

من موجوده سنگدلیم . اما این فقط یک رازه . کسی میزان سنگدلی من و نمیدونه بجز مردهایی که عاشقشون بودم . سنگدلی من تلخه تیزه بی رحمه . اونقدر بی رحم که عروسی رو بهم بزنه . اونقدر بی رحم که سه سال زندگی و بزاره کنار . اونقدر بی رحم که یک بار عاشقی روی کاناپه خوابید و من حتی تو آپارتمان خودم کنارش نموندم . خوب هر دو این آدمها فکر میکنند که من سنگدلم یا حتی دوستشون نداشتم یا عاشقشون نبودم . اما اشتباه میکردند . مهم هم نیست .
من سنگدلم با مردهایی که عاشقشون بودم و با خود عاشقم .
این فقط یک مقدمه بود که بگم من بلدم دل بکنم . حتی اگر به معنی آتش زدن خودم باشه . وقتی که باید رفت . میرم .

Saturday, March 19, 2011


پرسیده بودم بارها و جواب سر بالا داده بود . وقتی داشتند میز غذارو میچیدند داشت تلفنش و چک میکرد . من روی سکو پشت پنجره داشتم به شهری نگاه میکردم که توی تاریکی شبیه تهرانه . و به زنی فکر میکردم چند شهر رو به جنوب تو خونه ای بزرگ و تنها . دستهاش و کشید روی برهنگی پشتم و پرسید به چی فکر میکنی ؟ گفتم به اینکه همه شهرها توی شب شبیه همند . گفت تو تاریکی همه چیز شبیه همه . جواب ندادم که هیچ هم اینطور نیست از روی سکو اومدم پایین.
وقتی در اتاق و باز کرد که لیوانها رو بگیره من داشتم به این فکر میکردم که چرا اینجا؟ اتاقهای هتل رو دوست ندارم یک جور تلخی
سردن . اون داشت دنبال کیف پولش میگشت من داشتم سناریو میچیدم . زن داره؟ بچه چی ؟

دوتا بطری شراب دیرتر وقتی لبهاش روی گردنم میلغزید پرسیدم ازدواج کردی . گفت چرا؟ گفتم مرد زن دار جزو موجوداتی است که من نزدیکش نمیشم . جواب داد متاهل نیستم . آدم مست فرق متاهل نیستم و با نه ازدواج نکردم وقتی که زبری خوشایند ته ریش هم روی شونه هاشه نمیشنوه .
دو دفعه دوش گرفتم اما هنوز بند بند تنم و تک تک موهام بوی سیگار برگ کوبایی میده . وقتی سرم و گذاشته بودم روی پاهاش گفت مواظب باش پیراهنت و رو جدا بشوری احتمالا همه موجودیتت بوی سیگار میگیره تا فردا . انگار که آب گرم و صابون بوی عطرش رو هم پاک نمیکنه . روی تنش جای دستهام مونده بود . روی یقه پیراهنش جای کرم پودر صورتم کمی بعد تر عطر صورتی من تمام لباسهاش رو . آدمها انگار وقتی هم و میبوسن با چشمهای بسته با لیوانهای نیمه خالی شراب عطرهاشون و هم باهم عوض میکنند .

من زیاد حرف میزنم . از مریضهایی که تو مدرسه میبینم از استادهام از جاهایی که میخوام برم و نان پرافیتهایی که باید براشون رزومه بفرستم . از عید . زیاد میپرسه . از خونه از مدرسه از کار . اما خودش چیزی نمیگه . سوالهای من هم لحظه ایه مثلا اگر داریم فیلم میبنینم میپرسم راستی سگ داری؟ یا مسترت و تو چی گرفتی ؟ میدونم دوست نداره راجب کارش حرف بزنه . حرفهاش گنگه وقتی راجب کارش حرف میزنه . برای همین نمیپرسم . .
داشتم دگمه های پیراهنش و میبستم و هی تکون میخورد گفتم : یک دقه وایستا . خندید میخواست ادای من در بیاره و نمی تونست بگه یک دقه . گفت میدونستی من تاحالا با هیچ زن ایرانی نبودم . گفتم منم مدتهاست با هیچ مرد ایرانی نبودم . خندید گفت پس مردهای زندگیت؟ گفتم فکر میکنی چرا گاهی میفهمم چی میگی ؟

توی لابی هتل تلفن من روی کانتر بود با عکس پسرک . پرسید پسرت چند سالشه ؟ گفتم پسرم نیست . دلم میخواست بپرسم پسر تو چند سالشه . گفتم هفت . پرسید امروز که زنگ زدم داشتی باهاش تخم مرغ رنگ میکردی آخرش چه رنگی کرد تخم مرغهاش و؟ گفتم بنفش و قرمز .


















Thursday, March 10, 2011

دیشب داشتم فکر میکردم که اگر تورو تو مغازه مرد ببینم بهت چی میگم. میگم من همه کاسه کوزه ها رو بهم زدم چهار سال پش سر همین قضیه . خطبه عقد و رومیزی ترمه و حلقه نقره با نگین فیروزه و گریه های تو . آخ گریه های تو . با تو دیشب تا کجا رفتم؟ خانه ات آباد ویرانی سبز عزیز من. مرد باغچه داره . بالای باغچه هاش بارون تقلبی داره . حتی پشت پنجره آشپزخونه اش یک دونه هسته آواکادو رو گذاشته که سبز شه . توی جیبهاش تخم درخت کاج داره . مرد دستهاش سبزه . دیشب بهش گفتم میدونستی یک سری از سرخ پوستها باور داشتند که خدا روی درختهاست و بعد وقتی تبعیدشون کردند رفتند جایی که حتی یک دونه درخت هم نداشت . مرد گفت پس یعنی بالای سر تمام گیاههای من یک خدای کوچک هست؟

Wednesday, March 9, 2011

یک خانومی یک مطلبی نوشته که واژنمون وپس بگیریم . نوشته خشکه . من دوستش نداشتم . انگار که خوابیده باشم روی تخت دکتر زنان وبدونم که قراره تست بدم و دستهای دکتر سرده و اون اردک پلاستیکی سرده و درد داره .

دفعه آخری که وجینا مانالوگوس رو دیدم بعد از تاتر بیرون زیر بارون اییستادیم . من بودم .یکی از استادهای دانشگاه که فلسفه درس میده بود و دو دوست ایرانی . داشتیم راجب اسمهای واژنمون حرف میزدیم و اسمهایی که مادربزرگهامون روشون میزاشتن . یکی از دوستهای ایرانی پشتش و به جمع کرد و رفت . بی حرف تو سکوت رفت .

امروز بعد از ورزش کردن و دوش گرفتن توی رخت کن جیم داشتم لباس میپوشیدم . دوتا خانم ایرانی حدود ۶۰ ساله اومدند کنارم . من لباس زیرم و در آوردم . یکی از خانومها به اون یکی گفت نگاش کن توروخدا خجالت هم نمیکش دخترهای این دوره زمونه . زمان ما شورتهای ما شورت بود . خسیس بودیم سر تنمون . همینطوری راحت که نمیرفتیم تو بغل شوهرمون . حالا اینو و نگاه کن تورو خدا . من داشتم میرفتم سر کار . من اصلا باورم نمیشد که یکی توی روی من نشسته داره بلند بلند راجب من اینجوری نظر میده فقط و فقط بخاطر لباس زیری که دستمه . لبخند زدم گفتم ولی زیر لباس بهتر وایمیسته . رنگش پرید .

مرد ایستاد کنار تخت . دستهاش روی تنم بود . مغز من سریع داشت فکر میکرد . که اشتباه کردم؟ اشتباه کردم؟ بعد یک لحظه به خودم اومدم که کی میگه ؟ که چرا؟ که این تنه منه . و قرار نیست که زن توی مغز من همون خانوم ایرانی توی جیم باشه . قراره من اون زن نباشم . قراره تنم راحت باشه . قراره اگر فکر میکنم که اشتباه کردم بخاطر این نباشه که جامعه چی میگه یا نرمال چیه . از خودم پرسیدم الان ناراحتی؟ مرد پرسید خوبی؟ راحتی؟ جواب دادم آره . به خودم گفتم خوبم . الان تو این لحظه خوبم و فردا اونقدر هم مهم نیست . اشتباه نبود . من امن بودم. مرد خوب بود . شب خوبی بود .

فکر کنم باید واژنمون و از خودمون پس بگیریم.

Monday, February 21, 2011

باید حواسم به تنم باشه . باید حواسم باشه که من دارم توی این تن زندگی میکنم که باهاش یکیم . اگر حواسم نباشه یکهو به خودم میام میبینم که دارم از بالا نگاهش میکنم . باید دوستش داشته باشم . لمسش کنم . باید یادم باشه که ماله منه . و مهمه و عزیزه .
خودم و پیچیدم لای زرورق . انگار مدام مواظبم که تو شرایط بدی نباشم . با آدمهایی که حس بد مزه ای با خودشون میارن نباشم . خبری هم نیست . زندگی روال خودش و داره . مقاله هایی که روهم جمع شده کنار کتابهایی که روی هم جمع شده و رزومه ها وای رزومه هایی که باید فرستاده بشه به بیمارستانها به مراکز ترک اعتیاد به مراکز ایدز و سرطان و هر جای دیگه ای که آدمها افسرده یا نگران یا..... و بعد یاد میره که توی تنم بمونم . نگران میشم احساس میکنم که وقت کم میارم و اگر کارم و بلد نباشم چی؟ و هزار و یک اگر دیگه ای که بهم
میپیچه . میپیچه روی تنم و من مدام باید مواظب باشم .

گاهی شبها که کابوس دیده عروسک به بغل و پتو به دست میاد وای میسته وسط اتاق من چند دقیقه ای حرف نمیزنه . بعد میپرسه : بیام؟ منم چیزی نمیگم فقط براش جا باز میکنم . اشتباه میکنم بهتره توی جای خودش بخوابه .
گاهی هم عصرها باهم خمیر بازی میکنیم . چهار زانو نشسته روی زمین پروانه و گربه و درخت درس میکنیم و من و تنم باهم همون جاییم .
بارون که میگیره چکمه پامون میکنیم میریم توی کوچه تا توی چاله های پر از آب بپریم . تا زیر گردنش خیس میشه . مامان جیغ میکشه که این بچه آخرش از دست تو میمیره .

گاهی هم دلم تنگ میشه برای مرد . هنوز دلم تنگ میشه . بدون خواستن اینکه برگرده . جدا از درست و غلط بودن اون رابطه . فقط دلم تنگ میشه . برای پوست تنش دلم تنگ میشه . و انگشتهاش .

زندگی خوبه . باید مواظب خودم باشم .

Sunday, February 13, 2011

سنت که یکمی میره بالاتر . بعد از یک بار جدایی چند بار روی زمین حموم گریه کردن . هفت هشت بار تا تهش رفتن دیگه قلبت روی آستینت نیست . دیگه هیچکدومشون آخ ت رو در نمیارن . عاشقت نمیکنن . نه تحصیلکرده های کتاب خونده شون نه مردهایی که با دستهاشون کار میکنند و هیچ کاری به فوکو و اعتقادات فمینیستی تو ندارن . هیچکدوم شبها به خواب نمیان . از یک جایی به بعد دیگه حتی راجب به سکس نیست . پارتی هات و کردی عاشقی هات و هم حالا هی دلت میخواد یکی فقط یکی باز دوباره باعث شه یک لحظه صبر کنی و دوباره خودت و توی آینه ببینی یکی که دلت ذره ذره تنش و بخواد . اینجاست که میشینی روبروشون حرف میزنند و تو خوب گوش میدی بعد این همه مدت راحت میخونیشون لبخندهاشون و زیر نویس حرفهاشون و . اونجاست که میشه شطرنج . اونجاست که ساکت گوش میدی و گوش میدی و دم آخر آروم یک چیزی میگی و بعد در ماشین و میبندی و تو دلت میگی : کیش مات.
از یک جایی به بعد جنگ قدرته و تو منتظر مردی که جنگ نبازه اما بلد باشه چجوری باهات تانگو برقصه . هدف جنگ مرگ نیست . این جنگ فقط یک رقصه .

Friday, February 11, 2011

من مادری بی بچه ام . مادری با رحمی خشک . به عمه خانم فکر میکنم . که دوست داشت مادربزرگ ما باشه و نبود . مادری بود بی بچه با رحمی که خشک بود و من از مادر پدرم بیشتر دوستش داشتم . بزرگتر که شدم بعد از طلاق هر بار که اتفاق بدی میوفتاد عمه خانم صداش میزدم و هربار میدیدم که چیزی توی صورتش میشکست . شاید آدم وقتی سنش پایین تره بی رحم تره . تا وقتی که عاشق یک بچه ای نشدی نمیفهمی که چقدر عمه ها و خاله ها مادربزرگها عاشقت بودند .
عمه خانم مرد . من این سر دنیا بودم و هنوز اشکهام خشک نشده . من پسرک و کلاس میبرم . از مدرسه میارم . شبها گاهی میبینم که ایستاده وسط اتاقم با بالشتش . گاهی براش قصه میگم . قصه مادری که بی بچه بود . مادری با رحمی خشک . عمه ای که به تمام گربه های کوچه غذا میداد .

Monday, February 7, 2011

روزه مرد گرفتم . همه چیز و خط زدم . تنم و بر میدارم میبرم کلاس یوگا . دلم میخواد که کسی بغلم کنه . کسی که بمونه . از رفتنها خسته شدم و همه چیز و تعطیل کردم . گرچه واقعیت تلخ ماجرا این جاست که اصولا رفتنها کار منه وقتی طرف کم میزاره یا نمیشه . میرم کلاس یوگا به جای سکس . حوله ام و پهن میکنم روی زمین . یک خانم ایرانی تپل روبروی من نشسته . معلمه اصولا با سطون فقرات آدمیزاد مشکل داره و شاید بهش گفتن که استخوان فقط یک فرضیه است و وجود خارجی نداره . تو دلم میگم نمیشه حالا سکس داشته باشی ؟ و اینجوری کش و قوص نیای اینجا آخه . خانم ایرانی از خودش صداهای عجیب غریب در میاره . آقای بغلی هم مثل من داره دنبال نزدیک ترین در میگرده برای فرار . من نفس میکشم اما ذهنم نه تنها آزاد نیست که گیج میزنه . نگرانی هام و میشموره . بعد بخودم غر میزنم که حداقل وقتی سکس داری پنج دقیقه خفه خون میگیری انقدر با خودت چونه نمیزنی . همه جا هستم به جز توی کلاس اما پاهام بطرز باز نشدنی گره خورده . دراز میکشم چراغ و خاموش میکنند . دستم و میزارم روی قلبم دست راستم و میزارم روی دلم نفس میکشم . ذهنم بلاخره بعد از یک ساعت و نیم گره زدن لنگ و پاچه بلاخره ساکت شده . فقط یک چیزی توی ذهنم تکرار میشه :
ای دل همین جا لنگ شو
ای دل همین جا لنگ شو
ای دل همین جا لنگ شو
آدما با دل تنگیشون چی کار میکنند؟ بحث ناراحتی نیست . بحث این تصاویره که می پیچه بهم. پیراهن ابریشم آبی / بوسه هات / بوی دستهات / نگاهت / خوابیدنت / نشستنت صبحها روی تخت تکیه داده به عقب وقتی که لباس میپوشیدم / نگاهت / آدمها با دل تنگیشون چی کار میکنند؟ امی توی بیگ بنگ تئوری به شلدن میگفت بیا حافظه ات برات فریز کنم بعد اون قسمتش و با لیزر پاک کنیم . امروز روی مبل توی اتاق نشستم یادت افتادم. دیشب با دوستی تو کافه ای شراب میخوردم و مردی که میز کناری نشسته بود نگاهش شبیه تو بود . همیشه کسی هست که شبیه تو باشه . کفشهاش . دستهاش . ماشینش . ساعتش . صداش . انگار که پخش شدی تو آدمهای این شهر .
دل تنگی که منطق نداره . مهم نیست براش که این رفتن خوبه یا بده . که من عصبانیم یا نیستم .
عصبانیم . از دست تو از دست این شهر که پره از چیزهایی که آدم و یاد تو میندازه . از خودم که دل تنگ توام .

Friday, February 4, 2011

باید بنویسیم از زن بودنمون . از تجربه هامون از تنمون. باید صدا داشته باشیم. اما چی بگیم؟ من این هفته دو تا پرونده تجاوز داشتم. دوتا . یکی سر کار . یکی توی مدرسه . من هر بار چیزی توی تنم میلرزه . چجوری میشه گفت کجای تنمون از هم میپاشه وقتی خیلی از زنهای دورورمون تنشون حریم شخصیشون نبوده یک جایی توی یک زمانی .

باید بنویسم . از تنم. از نیازهای تنم که گیجم میکنه . از خواستن تن مردی نیست . از نیازی که رشد میکنه که گاهی افسار پاره میکنه . که گاهی حتی فقط برای یک شب فقط برای یک شب براش بسه . و از این روزها نیازها رو افسار میکنم . چرا؟ خودمم نمیدونم . توی تاریکی شب که خوابیدم روی تخت وقتی که زنگ میزنه بپرسه بیاد یا نه یا من حاضرم برم یا نه . تلفن و قطع میکنم و میخوابم . نه از نخواستن . فقط از سر دونستن اینکه شاید به جایی رسیدم که یک شبها بس نیست . من دلم مردی رو میخواد که تن من براش عزیز باشه چون تن منه و نه بر سر زیبایی . من مردی رو میخوام که امشب و فردا شب و هفته آينده هم باشه . و نیست و شاید هرگز نباشه .

دیشب داشتم فکر میکردم که از الان کاغذهام و بفرستم شاید خواستم سال دیگه با ارتش برم عراق . با استادهام راجبش حرف زدم . بعد یادم میوفته که سنم داره میره بالا و آرزوی ازدواج کردن و بچه دار شدن چی میشه ؟ حتی به این فکر کردم که اگر مردی بودم ۲۶ ساله که میخواست بره چقدر جا داشت برای اینکه نگران بقای نسلم نباشم . اما نیستم . به این فکر کردم که چقدر خوب که تنهام نگران این نیستم که تصمیم روی کسی تاثیر بزاره . کاش مرد بودم . شاید زندگی راحت تر بود .

گاهی دوست داشتم اون نگاه و نگاهی که طرف مثل یک آبنبات توی زر ورق داره نگاهت میکنه . الان نه . الان دلم میخواد که شنیده بشم .وقتی دستهاشون و میکشن روی تنم من حرفها برای زدن دارم . واسه همین مشکل پیدا کردم با جاهای تاریک پر از مردهای مست .

هنوز تصمیم نگرفتم که با این تنهایی اوکی ام یا نیستم . تصمیم گرفتم که عاشق شم ولی مگه آدم برای عاشق شدن تصمیم میگیره؟

Wednesday, January 26, 2011

تکلیف من با تنم روشنه . تکلیف من با تنم روشنه؟ بچه است . یا نه شاید من پیر شدم . حول کرده . توی لیوان پلاستیکی ودکا رو با نوشابه قاطی میکنه . من لبخند میزنم . میدونم که چرا اینجام . تکلیف من با تنم روشنه . دوسته . من خوب میدونم که کجاست مرزی که باید به تنم برسم وگرنه تمام روز و پشت تمام کتابها به تنها چیزی که فکر میکنم نیاز تنمه . توی آشپزخونه میبوستم . تو دلم میگم اونقدر هم بد نبود . بوسه دوم حتی خیلی هم خوب بود . چیزی به چیزی دیگه ای ختم میشه و صبح ساعت نه صبح من کنارش از خواب بیدار میشم . لبخند زنان بدون اینکه بیدارش کنم میام بیرون . تمام روز رو هم لبخند میزدم . تجربه خوبی بود .

Tuesday, January 25, 2011

بچه اتاق بغلی خوابیده . باید خفه شم. باید حرفهام و برای خودم نگه دارم . دنیای من جای ترسناکیه؟ نه نیست دنیای من جای ترسناکی نیست برای من . اما برای بقیه هست گویا . چرا این وسط یاد مردن کرت کوبین افتادم؟ بچه اتاق بغلی خوابه و لابد موسیقی متن خوابش صدای عربده های این دوستمونه . باید حرف نزنم . باید بگیرم بخوابم . کتاب بخونم . مقاله هام و بنویسم . تو سر خودم بزنم . و هی راجب احساساتم تو مدرسه وقتی روی زمین تو دایره نشستیم حرف بزنم . اما بهتره خفه شم . اصلا آدم روابط انسانی میخواد چی کار وقتی که انسانها شبیه یک آدم فضایی سبز شب رنگ میبنندش . دنیای من انقدر عجیبه؟ دنیای من بی شک جای تنهاییه .

توهم که حرف نمیزنی . روزه سکوت گرفتی . من عصبانیم . از دست تو که نیستی . از دست به اصطلاح دوستهایی که ابروهاشون و میدن بالا وقتی حرف میزنم . من عصبانیم و خیال پردازی میکنم. که توی یک شهر کوچیک زندگی میکنم که سفید پوستم و پدرم کارگر معدنه که بعد از دبیرستان زن فوتبالیست مدرسه شدم و اون الان مکانیکه و من حامله ام و از پشت پنجره دارم برف و نگاه میکنم . چه تصویر مزخرفی . حتی خیال پردازی ها هم مزخرف شده .

Sunday, January 23, 2011

مادر‌بِلا وقتی حامله شد ما پاهامون و انداختیم روی پامون لیوانهای قهومون و جا به جا کردیم و گفتیم چرا نمیندازیش؟ مادر بِلا وقتی حامله شد ما گفتیم که دیوانه است . وقتی که تصمیم گرفت با بابای بچه ازدواج کنه ما گفتیم دیوانه تره . اون موقع تازه وسط دوران لیسانس ما بود . مادر بِلا وقتی گفت میخواد مدرسه رو ول کنه بره اون سر دنیا که نزدیک مادر پدر شوهرش ازدواج کنه ما میخواستیم سر خودمون و بکوبیم به دیوار. شب عروسیش ما مدام به مرد نگاه میکردیم و تو دلمون میگفتیم که چرا؟ اون اما رفت . الان دوسال گذشته ما درسمون تموم شد . مال من باز شروع شد . دوباره حامله شد این بار سر خواهر بِلا . ما دیگه نپرسیدیم چرا .
ما امشب هم لیوانهای قهوه مون رو جا به جا کردیم . من اومدم خونه . تنها . نشستم روی تخت . لابه لای کتابهایی که باید بخونم و مقاله هایی که باید بنویسم دیدم که از بِلا ویدیو گذاشته .
شاید ما اشتباه کردیم .
صبح : زن روی ویلچ منتظر بود شوهرش بیاد دنبالش . زن روبروم مادر شوهرش و آورده بود که موهاش و رنگ کنه . زن ایرانی راجب جوش صورت با تلفنش حرف میزد . من منتظرم . منتظر درد و مدام از خودم میپرسم که چرا؟ هر ماه؟ که چی بشه .

زن عرب با ظرف موم داغ کنار تخت ایستاده و سخنرانی میکنه که باید با تو حرف بزنم و باید شوهر کرد و هر دختر خوبی دلش میخواد که شوهر کنه . زن عرب حرفها رو دونه دونه انتخاب میکنه و تو دهن من میزاره . من نیمه لخت دلم میخواد که فرار کنم . از زن. از چاقویی که دستشه و از کلمه هایی که روی تخت میچسبند و از تو . زن اصرار داره که من حتما امشب با تو حرف بزنم و حتما یادت بندازم که چند ساله شده ام .

ساعت پنج بعد از ظهر :‌میپرسم ازت برای امشب . تصویر زن عرب هنوز جلوی چشممه . دخترک جلوی پای من روی زمین نشسته . من سالها با مردی زندگی میکردم که هر دوهفته یک بار از من میپرسید که چطوری میتونم راحت بشینم و پام و بزارم توی تشت آب وقتی زنی جلوی پای من روی زمین نشسته . و من هیچوقت جوابی براش نداشتم . کتاب روی پای من میگه که همه خوبن. و همه چیز خوبه . تو خوبی؟ پوکر اما خوب نیست . باخت آخرت بیشتر از حد تو بوده حتی . کتاب روی پای من راست میگه .

ساعت ۱۱ شب . پسرکی که روبروی من ایستاده بود ایرانیه . من و مردهای ایرانی؟ گروهی کنار ما ایستاده اند که زبان تورو حرف میزنند . من عاشق این کلمه های به هم تابیده ام . تلفنت و جواب نمیدی . من مست نیستم . وقتی مست نیستی و همه آدمهای دورورت مستن همه چیز یک جوری مسخره است . پسرک میپرسه که حاضرم برقصم ؟ بچه است . از من چند سالی کوچیکتره . میگم باشه . دستهاش روی تنم میلغزه . من به تو فکر میکنم . چرا؟ چون مست نیستم؟ \چون بی موقع عاشقت شدم؟ حوصله پسرک و ندرام . تو کجایی؟ سر میز پوکر؟ چرا جواب نمیدی/؟ پسرک و ول میکنم میرم دنبال دوستم . جایی کنار بار مردی نگهم میداره . مرد هموطن توه . و من بارها باید بخودم یاد آوری کنم که فقط برای اینکه کسی هموطن توه و شبیه توه و مثل تو حرف میزنه دلیل نمیشه که من گنده ترین لبخندم و بزنم . مرد هموطنت خودش و معرفی میکنه و برادرش رو . چقدر شبیه توه و این شباهت چه احساس امنینتی میده به من وسط این سر و صدا . کیفی روی زمین افتاده . مرد میپرسه که آیا کیف منه و آخر جمله سوالیش میگه ؛ ها جان؟ دلم میخواد که مرد غریبه رو بغل کنم . من و مردهای ایرانی ایده خوبی نیست . مرهای ایرانی شبیه تو نیستند . مردهای ایرانی آخر جمله های سوالیشون نمیگند : (‌ها جان؟)

Saturday, January 15, 2011

میدونم که چیزی رو جایی گم کردم . جایی شاید پشت ویترینهای جواهر فروشیهای تجریش یا لابه لای تور لباسی که هر روز بهش خیره میشدم تا روز پوشیدنش برسه . جایی بین برداشتن بچه ساعت دونیم بعد از ظهر از مدرسه . بین مستی ها و های بودنها . بین افسردگیها و زخمها و نگاهها و پرتاب کردن شمعدونهای کریستال . جایی بین شبهایی که صبج شد تو آغوش تک تکشون . جایی بین منتظر برگشتن مرد بودن و برنگشتنش و باور کردن اینکه برنمیگرده و بعد مهم نبودن برگشتنش . مهم نبودن افسرده بودن یا نبودن . یک چیزی یک جایی جا موند .
من دخترک پر شرو شور احساساتی بودم که راحت باور میکرد راحت عاشق میشد و گاهی انقدر ذوق میکرد که حرف زدن یادش میرفت . این روزها کسی سوپرایزم نمیکنه . کسی اونقدر جالب نیست . شدم زنی که شمرده حرف میزنه . تکیه میده به صندلی میزاره طعمه اش جلوش پر پر بزنه . زن امروز بنظر جذاب میاد . زن امروز منتظر ازدواج کردن نیست . خالی بودن رحمش و قبول کرده . منتظر نیست کسی نجاتش بده . مردی که روبروش نشسته در بهترین حالت میتونه آدمه جالبی باشه .
حتی یادم نمیاد اون چیزی که گم شد چی بود .

Saturday, January 8, 2011

یک. همه خونه من بودند . تمام روز بچه توی استخر و تمام خاله ها تو سالن کوچیک خونه من بست نشسته بودند . وسطهای بهار بود یا اواخرش؟ سه شنبه بود . قرار بود که بیاد دنبالم و من حتی قیافه اش و درست یادم نبود از چند شب پیش ترش. دیت اول. مادربزرگم سر هر قهوه ای که میریخت میگفت آخه رقاص؟ من جواب میدادم بالرین . یادمه که زیبا بود. وقتی رسید من هنوز داشتم دنبال لنگه دیگه کفش پاشنه بلندم میگشتم و تیوپ های بچه زیر میز ناهارخوری بود . زیبا بود . شام خوردیم با آب جو . گفتم بریم تو آب؟ فکر نمیکردم بگه بریم . رفتیم . بوسه اول مزه دریا میداد .
دو-شبها شروع شد . شبهای تا صبح فیلم دیدن و بعد وقتی ساعت ۵ صبح میشست پشت کامپیوتر که کار کنه قهوه درست کردن . شب تولدش . شبی که دستش و روی زخمهای دستم میکشید . شبی که رفتم . شبی که رفت .
سه - ساعت یک نصفه شب زیر نور مزخرف فروشگاه. شبی که همه چیز برای همیشه عوض شد .
چهار . دیدن پدرش که به جای اسمم پارسینکا صدام میزد .
پنج . شد خانواده . رابطه ای که کار نکرد . آدمی که شد عزیزه دل . آدم شبهای رو هوا بودن . آدم مسافرتهای بی هوا . بو سه های یک ثانیه ای . . و حرص خوردنها از روی هوا بودن . آدم رقصهای طولانی تو کنسرتهای تاریک . چلوکباب خوردنهای ظهر روزهای تعطیل . ... . .

Wednesday, January 5, 2011

A Note To Myself

I know I am fucked up beyond the repair when I sit on my bed and read tarot cards over a stupid crush.

So yeah, right now I am right at that point :D

Ps. To be honest, not a bad place to be. It just feels weird and so fourteen year old, other than that, not a bad place.

PSS. Yes, he is a male version of me, which should be a good reason to move on and not even think about it.

PSSS. I can't even remember the last time I had a crush over someone.

PSSSS. He is not my type.

PSSSSS. Another note to myself : If you want to avoid texting him at midnite, writing about it is not helping the situation.

Tuesday, January 4, 2011

با خودم قرار گذاشتم که خوب باشم . قرار آسونی نیست وایستادن تو روی مغز مریضی که خوب بلده دور بزنتت و هر چیز کوچیکی و بهانه کنه برای اینکه پرتت کنه توی تخت . خوب بودن قرار آسونی نیست وقتی توی یک خونه گنده بی در و پیکر شلوغ زندگی میکنی . من اما خوبم .
صبح وسط دعوای مامان با برادر بزرگتر فقط ظرف میشستم . هرچیزی که دستم میومد و میشستم . وقتی ماشینم توی تعمیرگاه گیر کرد بجای اینکه حرص بخورم رفتم خرید . کاهو و سس و شیر و خامه . بعد از ظهر فرصت نداشتم به این فکر کنم که خوبم یا خوب نیستم . خونه کثیف بود و کلی بچه قرار بود بیان زندگیم و بهم بریزند . همه جارو تمیز کردم بدون اینکه فکر کنم به چشمهای کسی به نبودن کسی به تنهاییم به این سال جدید به مدرسه به کاری که پیدا نمیشه به هیچ چیز نمیشد فکر کرد . بچه ها با مادرشون اومدن . و بعد بقیه دونه دونه اومدن میز مدام پر میشد از لیوانهای چایی و بشقابهای شام و صدای گریه یکی از بچه ها یا جیغ اون یکی هم قطع نمیشد . بعد هم من بودم و ماهی و کوه ظرفهای کثیف . ظرفها که شسته شد . آشپزخونه که جمع شد . همه که رفتند . لباس خواب که پوشیدم . چراغ رو که خاموش کردم . مسواک که زدم دیدم خوبم . که آرومم و خوب . زندگی جریان داره تو شلوغی این خونه بین اسباب بازیهایی که همه جا ریخته بین لیوانهای چایی نیمه پر و من بین همه این بهم ریختگی خوبم .

Monday, January 3, 2011

کلی حرف داشتم . باید میگفتم که چقدر بهت افتخار میکنم برای این خودسوزی که راه انداختی برای خراب کردن همه پلهای پشت سرت و اینکه چقدر احمقانه و اشتباهه . اما دیگه نه . جایی ندارم توی قلبم یا توی زندگیم . باید این مریض خونه رو خالی کنم . تمام این تختهای نیمه پررو . همه این جنازه های نیمه زنده رو . سال نو شده . مگه نه؟ امسال باید خودم و نجات بدم . . همه چیز تعطیله . هیچکس و امسال نجات نمیدم . لبخند هم نمیزنم . امسال صاف وایمستم شب ها زودتر میخوابم صبحها کمی زودتر بیدار میشم لباس ورزشم و توی ماشین میزارم و هیچ سوالی نمیپرسم . تمام قصه ها تمام زندانها تمام سرنگها تمام داستانهای سوزناک مال پارسال بود . امسال داستان دیگریست .