Monday, June 20, 2011

دمر خوابیده بودم خیره به ایمیلی که روبروم بود . خون ریزی . از زیر عمل بیرون نیومد . خون ریزی . بلند شدم . شلوار کوتاهم تو حموم بود . تی شرتم روی مبل . هنوز صداش توی گوشم میپچید وقتی با حوله از زیر دوش میومد بیرون میشت روی سکو طبقه بالا فرنگیس میخوند . من چند سالم بود؟ کی پیر شد؟ انگار دیروز بود که عاشق دخترک چادری اداره شده بود و خانواده جیغ میکشیدند سرش که فکرش و هم نکنه . نکرد . زدم بیرون با دوستی که اومده بود دنبالم و من هنوز فرصت نکرده بودم اعلام کنم که چی شده . دچرخه ها رو باز کردیم از پشت ماشین . هفت ساعت پدال زدم . هفت ساعت روی دچرخه گریه کردم . برای بچه هایی که بی پدر شدن برای مادری که هنوز نمیدونه پسرش رفته برای خودم که به هیچ چیز اعتقاد ندارم و توی این بی اعتقادی به این فکر میکنم که تمام شد که رفت که همین . بعد از هفت ساعت خسته و سوخته نشستم توی ماشین . خوابم برد تو ترافیک خسته کننده شنبه بعد از ظهر با دستهای قشنگی که دستهام و گرفته بود توی آفتاب و صدای گنگ زنی که یک ترانه روسی رو مدارم تکرار میکرد .
ساعت دوازده شب نشسته بودم روی زمین . تلفنم مدام زنگ میخورد . دختر عموها و پسر عمه ها از مراسم ختم خبرهای اینکه کی کی میرسه به ایران و کی به کی چی گفته . گریه میکردم . هنوز هم گریه میکنم . نیست . این آدم دیگه نیست . ساعت دوازده شب پاشدم زدم بیرون تا شیش صبح فردا که برگردم روی زمین . من بودم و یک دوست دیگه ای که دایی ش فوت کرده بود و دخترکی که مادرش سرطان داره و چند نفر دیگه . تاحالا آدمهایی که از شدت غم نمیدونن باخودشون چی کار کنن دیدین ؟ تاریک بود صدای موزیک بند بند تنمون و میلرزوند . دی جی بسیار مزخرف بود .اما ما جایی بودیم بسیار دور .

امروز ساعت ۱۱ صبح که بیدار شدم این آدم همچنان نیست . و هیچوقت هم دیگه نخواهد بود و هیچ قرصی و هیچ شاتی برش نمیگردونه . و من با تنی که سوخته و پاهایی که گرفته همچنان دارم گریه میکنم .

No comments:

Post a Comment