Wednesday, October 26, 2011

یکی از همین روزها وقتی از سر کار اومدم ودوش گرفتم به جای پیژامه راه راه و جوراب لنگه به لنگه صورتی و نشستن جلوی تلویزیون سالاد خوردن و بعدش ساعت ۹ خوابیدن ٫‌ تلفنم و بر خواهم داشت و یکی و پیدا خواهم کرد که بخواد بریم شراب بخوریم .
یکی از همین شبها به جای اینکه با موی خیس فر برم زیر پتو بی خیال دکتر ژیواگو میشم و .موهام و خشک میکنم و به جای پیژامه پیراهن مشکی تنم میکنم با کفش پاشنه بلند ماتیک قرمز هم شاید زدم حتی .
یکی از همین شبها اشکم بند خواهد اومد .
یکی از همین شبها . اما امشب نه .

Tuesday, October 25, 2011

زمان ایستاد . جایی حوالی ساعت سه بعدازظهر شنبه . من روی تخت تو دراز کشیده بودم . نور از لابه لای برگهای سبز درخت و لیوان آب کنار پنجره میگذشت . اگر به لیوان آب خیره میشدی چندین رنگین کمان کوچک میدیدی که روی هم چیده شده بودند . زمان لا به لای ملافه های رنگی ایستاد . تو از من پرسیدی که چطورم . من پرسیدم که رنگین کمانها رو میبینی ؟
زمان ایستاد و ما از هاکسلی گفتیم و اسید و برگهای درختها که انگار از پشت پنجره دستهاشون و دراز کرده بودند که برسند به ما . زمان ایستاده بود و تنها جای دنیا جزیره ما بود پر از بالشت و ملافه های رنگی . زیر تخت بطری آب گذاشته بودی با یک عالمه شکلات . زمان ایستاده بود و من رد خورشید و از پنجره ها میگرفتم تا پشت درختها .

ساعت که راه افتاد روزها گذشته بود . من تو اتاق بی پنجره به نوک کفشهام نگاه میکردم و گاهی به مردی که تو سکوت روبروم نشسته بود . مرد ترسیده بود . من گریه داشتم . تو رفته بودی .



Monday, October 24, 2011

هوای بیرون ابریه من پشت میزم نشستم ذل زدم به بیرون . تا سقف کاغذ روی میزه کلی باید فرم پر کنم . کلی نوت ننوشته دارم . حالم خوب نیست . خانم هندی از خونه اش میاد بیرون . ساری زرد تنشه با گلهای بنفش روش پلیور پوشیده . هوا صبحها سرده . سگ کوچولو سفیدی و راه میبره . ملت دورو بر من راجب پرونده یکی چونه میزنند که تست اعتیادش مثبت در اومده . من تلفنم و چک میکنم . خانم هندی بر میگرده خونه . نیم ساعت دیگه من هنوز دارم با نوتهام ور میرم . حالم هی بدتر میشه . تلفنم و چک میکنم . جیسون بر میگرده سر میزش میپرسه من با صداهای این کلاینتم چی کار کنم؟ کی میتونم بهش بگم که صداها واقعی نیست ؟ من فقط میخندم تو دلم میگم از کجا میدونی نیست؟ خانم هندی پلیورش و در آورده حالا اومده سطل آشغالهارو ببره تو . من هم میدوم توی دستشویی . وقتی بر میگردم بازهم تلفنم خبری توش نیست . راندا میپرسه حامله ای یا مسموم شدی؟ ساعت ده صبحه . میگم حامله نیستم . میگه فایل بعدی و چک کن اگر ایدز داره کنسلش کن اگر مریض شده باشی خطرناکه براش . خانم هندی داره گلها رو آب میده . من قرارم و کنسل میکنم . جیسون نوت مینویسه . تلفن من همچنان ساکته .

Saturday, October 15, 2011

من کارم و دوست دارم . زیاد هم دوست دارم . من انتخاب کردم که اینجا باشم من برای اینجا بودن خودم و خفه کردم و هر روز صبح که میشینم پشت میزم و برنامه کلاینتها و گروهم و نگاه میکنم ته دلم چیزی از خوشی میلغزه . شب که میام خونه اما یک سری تصویر تو سرمه شاید واسه همین مینویسمشون .
تصویر مردی با ناخونهای قرمز که میگف میفهمی آدم عاشق باشه بعد از عشقش ایدز بگیره یعنی چی؟ میفهمی که درد داره . نمیتونی بگی رفتم با یکی خوابیدم یادم هم نیست مهم نیست کی بود نمیتونی بگی تزریق کردم سرنگش کثیف بود . من عاشقش بودم .
تصویر زنی که صورتش کبود بود . میگفت شوهرم باور نمیکنه که خودش کتکم زده میگه های بوده حالا من میخوام معذرت خواهی کنه میخوام ببینه بعد بشینه روبروم بگه ببخشید . زن دیگه ای گوشه اتاق گفت : : حتی فکرش و هم نکن هرگز نمیاد بگه ببخشید . هیچکدومشون هیچوقت وقتی کبودت میکنند نمیگند ببخشید .
تصویر پسر بیست ساله ای که هنوز بار نمیتونه بره اما روزی کلی قرص میخوره برای ایدز . اما مواظبه کسی ازش نگیره چون فکر میکنه اون حق انتخاب نداشت اما دلش میخواد که به بقیه حق انتخاب بده .
فکر میکنم سخت ترین قسمتش برام جایی بود که قبول کنم این آدمها انتخاب میکنند به پارتنرشون بگند که مثبت یا منفی هستند .

من کارم و دوست دارم . آدمهایی که باهاشون کار میکنم و دوست دارم . حالم خوش میشه وقتی میبینم بیست نفر آدم نگران حال کسی اند که دیشب ریلپس کرده یکی بردتش هتل اون یکی تا صبح کنارش مونده . من صبح که ماشینم و پارک میکنم و میبینم یکیشون که دیشب میخواسته خودش و بکشه نشسته دم در منتظر تراپیستش به خودم میگم یک روز دیگه یک روز خوب دیگه . وقتی میبینم که عاشق هم میشن چیزی از خوشی تو دلم بالا پایین میره بعد از خودم خجالت میکشم که من بین این همه امید انقدر تلخم وقتی پای زندگی خودم وسط باشه .
جایی که من هستم مرگ نزدیکه . باید مواظب باشم که سرما نخورم که ازم نگیرن . باید مدام دستهام و بشورم . اما همونقدری که مرگ نزدیکه امید هم هست . صبحها اتاق انتظار پره از سر و صدا و خنده . ساعت هشت صبح که من قهوه به دست به این فکر میکنم که آخه کی کله سحر انقدر میتونه حرف واسه گفتن داشته باشه .
من خوشبختم . نه بخاطر اینکه تنها آدمیم که توی اون سالن ایدز نداره . یا سینه هاش از اول اونجا بودن و اصلان زن بدنیا اومده یا صورتش کبود نیست . من خوشبختم چون اونجام . چون انقدر بهم این فرصت داده شده که اونجا باشم .

Monday, October 3, 2011

دلم گرفته بود . زیاد . داشتم برمیگشتم خونه . یهو یادم افتاده بود که خیلی چیزها تمام شده . زنگ زدم که بگم دیدی تنها موندم . نکنه همیشه همینطوری بمونه . زنگ زدم بگم که کاش همه چیز یک جور دیگه ای بود . اما همه چیز هیچ جوره دیگه ای نیست همین گهیه که هست .
پرسیدم کجایی . گفت نمیخوای بدونی . گفتم خواهرت چطوره گفت واسه همین نمیخوای بدونی . گفتم بازم؟ گفت هرویین . گفتم ولش کن . گفت یعنی بزارم بمیره؟
میتوستم مجسمش کنم . پشت فرمون ماشینش خم شده دنبال دخترک .
گفتم کاری از دست تو بر نمیاد . گفت میبرمش همین امشب بستریش میکنم . گفتم خوب چندبار؟ چندبار بزور کتک و گریه و جیغ و پلیس و تهدید خوابوندیش /؟ تو خونه نگهش داشتی؟ خودت نشستی دم در اتاق؟ گفت تو نمیفهمی ٫ بزارم بمیره؟
دیدم راست میگه . پرسیدم خودت چطوری . گفت نمیخوای بدونی . این و راست میگفت .
گفتم کاش هنوز همون آدم بودی. گفت هستم هنوز همونقدر دوست دارم . گفتم نیستی اما منم . بعد بغضم گرفت . دلم میخواست که بود همونجوری که قبلا بود . دلم میخواست همون آدم بود . با همون خنده ها . با همون خریتها . اما نیست . گفت یک روزی میشم همون بزار خواهرم و درست کنم . گفتم نمیشی .
میدونم که نمیشه . یک ذره دیگه حرف زدیم . اینکه کجا بخوابونتش اینکه باید پدر و مادر و خودش هم بخشی از معالجه باشن . اینکه آروم باشه اینکه جیغ نکشه سرش که به زور باز بلندش نکنه ببرتش بستریش کنه . که بابا اون آدمه انتخابشه . که بیماره . بعد گفتم من برم بخوابم .
هنوز تاریک بود . من هنوز تنها بودم .
تنهایی خیلی من مهم نبود دیگه .

Saturday, October 1, 2011

زده به سرم خسته ام . کارهام گیر کرده هنوز اینترنشیپ تازه ام و شروع نکردم . عوضش بعد همش مضطربم . همش . بعد هی به خودم ور میرم . هی وقت لیزر و مو و کوفت میگیرم . درس دارم . بعد میشینم وبلاگ میخونم ملت و دیاگنوس میکنم بعد وجدانم درد میگیره به خودم میگم الاغ جان تو مگه پست مدرن نیستی؟ پس چی کار داری آخه؟ بعد میخورم عین یک خرس وحشی بعد وجدانم درد میگیره از این همه خوردن میترسم که چاق شم پس ورزش میکنم زیاد اونقدر زیاد که الان که دارم اینارو مینویسم کمرم گرفته دستهام بالا نمیاد پاهام و هم نمیتونم زمین بزارم . اما هنوز دلم قل قل میکنه . فاینال هم دارم . بعد من درس میخونم؟ نهههههه به هیچ عنوان عوضش مزخرف میگم . مثلا چند دقیقه پیش لطف کردم و یک حرف خیلی زشتی زدم که خودم هنوز دارم به خودم میپچیم . حالا طرف حرف من و جدی نگرفت اما خودم که میدونم آخه . هی هم به این ملت میگم یکی بیاد دوروز با من بریم جنگلی کوهی چیزی اما هیچکی نمیاد . بعد خوب حق دارن کی آخه میخواد با یک خرس وحشی که حرفهای بد میزنه بره تو جنگل؟ اونم واسه دوروز بعدم هیچ نترسه . من خودم بودم میترسیدم.