Tuesday, October 25, 2011

زمان ایستاد . جایی حوالی ساعت سه بعدازظهر شنبه . من روی تخت تو دراز کشیده بودم . نور از لابه لای برگهای سبز درخت و لیوان آب کنار پنجره میگذشت . اگر به لیوان آب خیره میشدی چندین رنگین کمان کوچک میدیدی که روی هم چیده شده بودند . زمان لا به لای ملافه های رنگی ایستاد . تو از من پرسیدی که چطورم . من پرسیدم که رنگین کمانها رو میبینی ؟
زمان ایستاد و ما از هاکسلی گفتیم و اسید و برگهای درختها که انگار از پشت پنجره دستهاشون و دراز کرده بودند که برسند به ما . زمان ایستاده بود و تنها جای دنیا جزیره ما بود پر از بالشت و ملافه های رنگی . زیر تخت بطری آب گذاشته بودی با یک عالمه شکلات . زمان ایستاده بود و من رد خورشید و از پنجره ها میگرفتم تا پشت درختها .

ساعت که راه افتاد روزها گذشته بود . من تو اتاق بی پنجره به نوک کفشهام نگاه میکردم و گاهی به مردی که تو سکوت روبروم نشسته بود . مرد ترسیده بود . من گریه داشتم . تو رفته بودی .



No comments:

Post a Comment