زمان ایستاد و ما از هاکسلی گفتیم و اسید و برگهای درختها که انگار از پشت پنجره دستهاشون و دراز کرده بودند که برسند به ما . زمان ایستاده بود و تنها جای دنیا جزیره ما بود پر از بالشت و ملافه های رنگی . زیر تخت بطری آب گذاشته بودی با یک عالمه شکلات . زمان ایستاده بود و من رد خورشید و از پنجره ها میگرفتم تا پشت درختها .
ساعت که راه افتاد روزها گذشته بود . من تو اتاق بی پنجره به نوک کفشهام نگاه میکردم و گاهی به مردی که تو سکوت روبروم نشسته بود . مرد ترسیده بود . من گریه داشتم . تو رفته بودی .
No comments:
Post a Comment