Monday, October 3, 2011

دلم گرفته بود . زیاد . داشتم برمیگشتم خونه . یهو یادم افتاده بود که خیلی چیزها تمام شده . زنگ زدم که بگم دیدی تنها موندم . نکنه همیشه همینطوری بمونه . زنگ زدم بگم که کاش همه چیز یک جور دیگه ای بود . اما همه چیز هیچ جوره دیگه ای نیست همین گهیه که هست .
پرسیدم کجایی . گفت نمیخوای بدونی . گفتم خواهرت چطوره گفت واسه همین نمیخوای بدونی . گفتم بازم؟ گفت هرویین . گفتم ولش کن . گفت یعنی بزارم بمیره؟
میتوستم مجسمش کنم . پشت فرمون ماشینش خم شده دنبال دخترک .
گفتم کاری از دست تو بر نمیاد . گفت میبرمش همین امشب بستریش میکنم . گفتم خوب چندبار؟ چندبار بزور کتک و گریه و جیغ و پلیس و تهدید خوابوندیش /؟ تو خونه نگهش داشتی؟ خودت نشستی دم در اتاق؟ گفت تو نمیفهمی ٫ بزارم بمیره؟
دیدم راست میگه . پرسیدم خودت چطوری . گفت نمیخوای بدونی . این و راست میگفت .
گفتم کاش هنوز همون آدم بودی. گفت هستم هنوز همونقدر دوست دارم . گفتم نیستی اما منم . بعد بغضم گرفت . دلم میخواست که بود همونجوری که قبلا بود . دلم میخواست همون آدم بود . با همون خنده ها . با همون خریتها . اما نیست . گفت یک روزی میشم همون بزار خواهرم و درست کنم . گفتم نمیشی .
میدونم که نمیشه . یک ذره دیگه حرف زدیم . اینکه کجا بخوابونتش اینکه باید پدر و مادر و خودش هم بخشی از معالجه باشن . اینکه آروم باشه اینکه جیغ نکشه سرش که به زور باز بلندش نکنه ببرتش بستریش کنه . که بابا اون آدمه انتخابشه . که بیماره . بعد گفتم من برم بخوابم .
هنوز تاریک بود . من هنوز تنها بودم .
تنهایی خیلی من مهم نبود دیگه .

No comments:

Post a Comment