Monday, March 28, 2011

من واقعا نمیفهمم که امروز چمه که چرا امروز؟ درس دارم . سه تا پیپر دارم تا شنبه و اصلا به بعدش نمیتونم فکر کنم . یک آدم تازه دارم که باید ببینم میخوام باهاش چی کار کنم . شب باید برم پیش دخترک بمونم که صبح از اونجا برم سر کار . اممممما :
زیر دلم تیر میکشه نمیفهمم چرا . از صبح تاحالا دلم تنگشه . نمیفهمم دل تنگ چیش دقیقا؟ دل تنگ اون خونه؟ دل تنگ تکیه دادنش به نرده های تخت وقتی که حاضر میشدم . دلتنگ قهوه درست کردن براش . باهاش مست کردن . دلتنگ فرهنگش/؟ زبانش؟ نمیفهمم چمه یا حتی چرا امروز؟
امروزی که وقت ندارم برای فکر کردن برای دلتنگی کردن . برای فکر کردن به هیچ چیزی به جز درس .
حالا چرا امروز ؟

Thursday, March 24, 2011

یک بسته زنبق خریدم گذاشتم روی میز چوبی جلوی مبل تو اتاقم . میدونم وقتی که گلهاش بازشه حال من از اینی که هست بهتر میشه . .

Wednesday, March 23, 2011

من موجوده سنگدلیم . اما این فقط یک رازه . کسی میزان سنگدلی من و نمیدونه بجز مردهایی که عاشقشون بودم . سنگدلی من تلخه تیزه بی رحمه . اونقدر بی رحم که عروسی رو بهم بزنه . اونقدر بی رحم که سه سال زندگی و بزاره کنار . اونقدر بی رحم که یک بار عاشقی روی کاناپه خوابید و من حتی تو آپارتمان خودم کنارش نموندم . خوب هر دو این آدمها فکر میکنند که من سنگدلم یا حتی دوستشون نداشتم یا عاشقشون نبودم . اما اشتباه میکردند . مهم هم نیست .
من سنگدلم با مردهایی که عاشقشون بودم و با خود عاشقم .
این فقط یک مقدمه بود که بگم من بلدم دل بکنم . حتی اگر به معنی آتش زدن خودم باشه . وقتی که باید رفت . میرم .

Saturday, March 19, 2011


پرسیده بودم بارها و جواب سر بالا داده بود . وقتی داشتند میز غذارو میچیدند داشت تلفنش و چک میکرد . من روی سکو پشت پنجره داشتم به شهری نگاه میکردم که توی تاریکی شبیه تهرانه . و به زنی فکر میکردم چند شهر رو به جنوب تو خونه ای بزرگ و تنها . دستهاش و کشید روی برهنگی پشتم و پرسید به چی فکر میکنی ؟ گفتم به اینکه همه شهرها توی شب شبیه همند . گفت تو تاریکی همه چیز شبیه همه . جواب ندادم که هیچ هم اینطور نیست از روی سکو اومدم پایین.
وقتی در اتاق و باز کرد که لیوانها رو بگیره من داشتم به این فکر میکردم که چرا اینجا؟ اتاقهای هتل رو دوست ندارم یک جور تلخی
سردن . اون داشت دنبال کیف پولش میگشت من داشتم سناریو میچیدم . زن داره؟ بچه چی ؟

دوتا بطری شراب دیرتر وقتی لبهاش روی گردنم میلغزید پرسیدم ازدواج کردی . گفت چرا؟ گفتم مرد زن دار جزو موجوداتی است که من نزدیکش نمیشم . جواب داد متاهل نیستم . آدم مست فرق متاهل نیستم و با نه ازدواج نکردم وقتی که زبری خوشایند ته ریش هم روی شونه هاشه نمیشنوه .
دو دفعه دوش گرفتم اما هنوز بند بند تنم و تک تک موهام بوی سیگار برگ کوبایی میده . وقتی سرم و گذاشته بودم روی پاهاش گفت مواظب باش پیراهنت و رو جدا بشوری احتمالا همه موجودیتت بوی سیگار میگیره تا فردا . انگار که آب گرم و صابون بوی عطرش رو هم پاک نمیکنه . روی تنش جای دستهام مونده بود . روی یقه پیراهنش جای کرم پودر صورتم کمی بعد تر عطر صورتی من تمام لباسهاش رو . آدمها انگار وقتی هم و میبوسن با چشمهای بسته با لیوانهای نیمه خالی شراب عطرهاشون و هم باهم عوض میکنند .

من زیاد حرف میزنم . از مریضهایی که تو مدرسه میبینم از استادهام از جاهایی که میخوام برم و نان پرافیتهایی که باید براشون رزومه بفرستم . از عید . زیاد میپرسه . از خونه از مدرسه از کار . اما خودش چیزی نمیگه . سوالهای من هم لحظه ایه مثلا اگر داریم فیلم میبنینم میپرسم راستی سگ داری؟ یا مسترت و تو چی گرفتی ؟ میدونم دوست نداره راجب کارش حرف بزنه . حرفهاش گنگه وقتی راجب کارش حرف میزنه . برای همین نمیپرسم . .
داشتم دگمه های پیراهنش و میبستم و هی تکون میخورد گفتم : یک دقه وایستا . خندید میخواست ادای من در بیاره و نمی تونست بگه یک دقه . گفت میدونستی من تاحالا با هیچ زن ایرانی نبودم . گفتم منم مدتهاست با هیچ مرد ایرانی نبودم . خندید گفت پس مردهای زندگیت؟ گفتم فکر میکنی چرا گاهی میفهمم چی میگی ؟

توی لابی هتل تلفن من روی کانتر بود با عکس پسرک . پرسید پسرت چند سالشه ؟ گفتم پسرم نیست . دلم میخواست بپرسم پسر تو چند سالشه . گفتم هفت . پرسید امروز که زنگ زدم داشتی باهاش تخم مرغ رنگ میکردی آخرش چه رنگی کرد تخم مرغهاش و؟ گفتم بنفش و قرمز .


















Thursday, March 10, 2011

دیشب داشتم فکر میکردم که اگر تورو تو مغازه مرد ببینم بهت چی میگم. میگم من همه کاسه کوزه ها رو بهم زدم چهار سال پش سر همین قضیه . خطبه عقد و رومیزی ترمه و حلقه نقره با نگین فیروزه و گریه های تو . آخ گریه های تو . با تو دیشب تا کجا رفتم؟ خانه ات آباد ویرانی سبز عزیز من. مرد باغچه داره . بالای باغچه هاش بارون تقلبی داره . حتی پشت پنجره آشپزخونه اش یک دونه هسته آواکادو رو گذاشته که سبز شه . توی جیبهاش تخم درخت کاج داره . مرد دستهاش سبزه . دیشب بهش گفتم میدونستی یک سری از سرخ پوستها باور داشتند که خدا روی درختهاست و بعد وقتی تبعیدشون کردند رفتند جایی که حتی یک دونه درخت هم نداشت . مرد گفت پس یعنی بالای سر تمام گیاههای من یک خدای کوچک هست؟

Wednesday, March 9, 2011

یک خانومی یک مطلبی نوشته که واژنمون وپس بگیریم . نوشته خشکه . من دوستش نداشتم . انگار که خوابیده باشم روی تخت دکتر زنان وبدونم که قراره تست بدم و دستهای دکتر سرده و اون اردک پلاستیکی سرده و درد داره .

دفعه آخری که وجینا مانالوگوس رو دیدم بعد از تاتر بیرون زیر بارون اییستادیم . من بودم .یکی از استادهای دانشگاه که فلسفه درس میده بود و دو دوست ایرانی . داشتیم راجب اسمهای واژنمون حرف میزدیم و اسمهایی که مادربزرگهامون روشون میزاشتن . یکی از دوستهای ایرانی پشتش و به جمع کرد و رفت . بی حرف تو سکوت رفت .

امروز بعد از ورزش کردن و دوش گرفتن توی رخت کن جیم داشتم لباس میپوشیدم . دوتا خانم ایرانی حدود ۶۰ ساله اومدند کنارم . من لباس زیرم و در آوردم . یکی از خانومها به اون یکی گفت نگاش کن توروخدا خجالت هم نمیکش دخترهای این دوره زمونه . زمان ما شورتهای ما شورت بود . خسیس بودیم سر تنمون . همینطوری راحت که نمیرفتیم تو بغل شوهرمون . حالا اینو و نگاه کن تورو خدا . من داشتم میرفتم سر کار . من اصلا باورم نمیشد که یکی توی روی من نشسته داره بلند بلند راجب من اینجوری نظر میده فقط و فقط بخاطر لباس زیری که دستمه . لبخند زدم گفتم ولی زیر لباس بهتر وایمیسته . رنگش پرید .

مرد ایستاد کنار تخت . دستهاش روی تنم بود . مغز من سریع داشت فکر میکرد . که اشتباه کردم؟ اشتباه کردم؟ بعد یک لحظه به خودم اومدم که کی میگه ؟ که چرا؟ که این تنه منه . و قرار نیست که زن توی مغز من همون خانوم ایرانی توی جیم باشه . قراره من اون زن نباشم . قراره تنم راحت باشه . قراره اگر فکر میکنم که اشتباه کردم بخاطر این نباشه که جامعه چی میگه یا نرمال چیه . از خودم پرسیدم الان ناراحتی؟ مرد پرسید خوبی؟ راحتی؟ جواب دادم آره . به خودم گفتم خوبم . الان تو این لحظه خوبم و فردا اونقدر هم مهم نیست . اشتباه نبود . من امن بودم. مرد خوب بود . شب خوبی بود .

فکر کنم باید واژنمون و از خودمون پس بگیریم.