Wednesday, March 9, 2011

یک خانومی یک مطلبی نوشته که واژنمون وپس بگیریم . نوشته خشکه . من دوستش نداشتم . انگار که خوابیده باشم روی تخت دکتر زنان وبدونم که قراره تست بدم و دستهای دکتر سرده و اون اردک پلاستیکی سرده و درد داره .

دفعه آخری که وجینا مانالوگوس رو دیدم بعد از تاتر بیرون زیر بارون اییستادیم . من بودم .یکی از استادهای دانشگاه که فلسفه درس میده بود و دو دوست ایرانی . داشتیم راجب اسمهای واژنمون حرف میزدیم و اسمهایی که مادربزرگهامون روشون میزاشتن . یکی از دوستهای ایرانی پشتش و به جمع کرد و رفت . بی حرف تو سکوت رفت .

امروز بعد از ورزش کردن و دوش گرفتن توی رخت کن جیم داشتم لباس میپوشیدم . دوتا خانم ایرانی حدود ۶۰ ساله اومدند کنارم . من لباس زیرم و در آوردم . یکی از خانومها به اون یکی گفت نگاش کن توروخدا خجالت هم نمیکش دخترهای این دوره زمونه . زمان ما شورتهای ما شورت بود . خسیس بودیم سر تنمون . همینطوری راحت که نمیرفتیم تو بغل شوهرمون . حالا اینو و نگاه کن تورو خدا . من داشتم میرفتم سر کار . من اصلا باورم نمیشد که یکی توی روی من نشسته داره بلند بلند راجب من اینجوری نظر میده فقط و فقط بخاطر لباس زیری که دستمه . لبخند زدم گفتم ولی زیر لباس بهتر وایمیسته . رنگش پرید .

مرد ایستاد کنار تخت . دستهاش روی تنم بود . مغز من سریع داشت فکر میکرد . که اشتباه کردم؟ اشتباه کردم؟ بعد یک لحظه به خودم اومدم که کی میگه ؟ که چرا؟ که این تنه منه . و قرار نیست که زن توی مغز من همون خانوم ایرانی توی جیم باشه . قراره من اون زن نباشم . قراره تنم راحت باشه . قراره اگر فکر میکنم که اشتباه کردم بخاطر این نباشه که جامعه چی میگه یا نرمال چیه . از خودم پرسیدم الان ناراحتی؟ مرد پرسید خوبی؟ راحتی؟ جواب دادم آره . به خودم گفتم خوبم . الان تو این لحظه خوبم و فردا اونقدر هم مهم نیست . اشتباه نبود . من امن بودم. مرد خوب بود . شب خوبی بود .

فکر کنم باید واژنمون و از خودمون پس بگیریم.

No comments:

Post a Comment