Wednesday, March 20, 2013

خالی خالی ام . شاید حتی بیشتر خسته . خیلی سخته وقتی دوتا زن تنها بخوان یک خونه چهار خوابه رو با یک بچه و یک دونه سگ و یک پسر بیست و چند ساله بیمار و جمع کنند . کسی تا ته قضیه رو نمیبیه . زندگی کردن با مریضی که باید سالها پیش بستری میشده آسون نیست . یک جاهایی کم میارم . هفته پیش ج میگفت که دوستم داره برای اینکه میتونم تو شلوغ ترین شرایط ممکن همه چیز و جمع کنم . من خندیدم . چند روز پیش اما وقتی دست چپم تیر میکشید به این فکر میکردم که تنها راه نفس کشیدن در این لحظه باز کردن یک بطری شرابه . روی هم رفته خوبیم . فرصت برای هیچ چیزی نیست جز زندگی . بین کاغذهای روی میز آشپزخونه . ظرفهای توی سینک که هیچوقت تمام نمیشه . حرص خوردنهای دایمی . مشقهای بچه . کارهای احمقانه پسرک . لباسهای نشسته . لباسهای شسته جابه جا نشده . ملافه های کثیف . کمدهای بهم ریخته . مادربزرگ گرامی . فرصتی نیست برای هیچ چیز . همه چیز روی دور تند میچرخه . اما باید اعتراف کنم که با همه این اوصاف امسال عید از سال پیش بهتر بود .

امسال با همه این شلوغی ها شب مهمون داشتم . با همه مستی کلی آشپزی کردم . حتی یک لحظه سرم و آوردم بالا دیدم توی حیاط پشتی تمام آدمهایی که دوستشون دارم کنارمن و صدای خنده مامان از تو سالن میاد . و حتما سال بعد از امسال هم بهتر خواهد بود .

Monday, February 18, 2013

شروع شب خوب نبود . من آدم بار تو وسط بورلی هیلز نیستم . من دلم نمیخواد بین یک عالمه آدم به ایستم و هنوز هم با جدیت تمام شاهس اف سانست و ندیده میگیرم در نتیجه اصلا درک نمیکنم که چرا باید یک سری آقای کپل هیز ایرانی خیلی چیز هیجان زده ای باشه . من دوست دارم یا یک نفر برم یک جای نسبتا خلوت نسبتا تاریک نسبتا ساکت آروم شراب بخورم و صدام به صدای طرف برسه . نه اینکه با ۲۲ نفر وقتی کسی صدای کسی  و نمیشنوه یک گوشه ای به ایستم یا از دست یک آقای ایرانی کنه مانند دور میز هی بچرخم . آخرش هم به یکی از مردهای جمع اشاره کنم به عنوان دوست پسر .
شروع شب خوب نبود . شلوغ بود . من بی حوصله بودم . فهمید . گفت بیا شب و درستش کنیم. گفتم خوب . یک ساعت بعد شب خوب بود . من خوب بودم .  اون رانندگی میکرد . من کنارش محو نورهای توی  اتوبان بودم .  . بقیه سر به سرش میزاشتن که همیشه تنها مذکر بین ما چند نفره .
رسیدیم . ملت میز گرفته بودند . یکی با دوست دخترش دعواش شده بود و جو سنگین بود . هرکسی درگیر یک حسی بود . من خوب بودم و همچنان بی حوصله . برای خودم گوشه ای میرقصیدم که اومد . گفت شب اول یادته . خنده ام گرفت . دقیقا همین جا بودیم . درست مثل امشب تولد کسی بود . من بی حوصله بودم و دل گرفته و مریض . تقریبا همه این آدمها بودند . تقربیا من حوصله هیچکدومشون و نداشتم .  دوست یکی از بچه ها بود . هیچوقت فکر نمیکردم که روزی باهم باشیم بعد بهم بزنیم بعد این آدم یکی از نزدیک ترین هام باشه .
چند ساعت بعد بجای پیراهن مشکی تنگ که مدل خواهرهای سیندرلا توش جا شده بودم . گرمکن اون تنم بود . دراز کشیده
بودم روی زمین . پاهام میلرزید . با دستهاش زانوهام و نگه داشته بود . قرنهای دور وقتی کنار هم از خواب پا میشدیم همیشه سر به سرم میزاشت که همیشه سردمه و در حال لرزم .
خم شد . در گوشم گفت من بهت افتخار میکنم . من با اون حال یک بیست ثانیه هم تاخیر داشتم که بفهمم چی میگه . گفتم چرا ؟ گفت تو بین ما تنها کسی هستی که کاری و میکنی که دوست داری و به هیچ قیمتی هم حاضر نیستی کنار بیای .  حرفش قشنگ بود . درست نبود اما قشنگ بود. من تلاش میکنم که سر اعتقادم به اینکه باید تو رشته خودم کار کنم به ایستم درسته که میدونم باید صبر کرد اما حتی منم داشتم گم میاوردم تو این چند ماهه .
من روی زمین دراز کشیده بودم . ۱۳ نفر آدم توی سالن یک آپارتمان دوخوابه با یک دونه سگ که لای دست و پای ملت وول میزد تا ساعت ۹ صبح روز بعد . ملت کم کم رفتن . من رفتم توی تختش خوابیدم . ساعت ده و نیم از خواب پریدم .  دخترکی که کنارم خوابیده بود رفته بود . کسی به جز اون توی سالن نبود . روی کاناپه خوابش برده بود . آروم کفش به دست اومدم بیرون . نیم ساعت بعد  زندگ زد کجایی اومدم کنارت دیدم که نیستی . من باید میرفتم خونه . اما حس کردم که چقدر شبیه این سریال ها شدیم . که  واسه داغ کردن پیاز ماجرا و کش دادن آدم ها هی باهمن هی باهم بهم میزنند و هی این وسط تو دغدغه همدیگن .

Monday, January 28, 2013

من دیشب یکهو متوجه شدم که تنها تفاوت زندگی من با زندگی یک پسر بچه ۱۲ ساله کمبود یک سری پوستر پلی بوی روی در و دیوار اتاقه .

Sunday, January 27, 2013

بدی عاشقی کردن با دوست و بعد برگشتن به دوست بودن کم نیست . گاهی وسط کارتون دیدن بر میگرده و انگار با چشمهاش داره دنبال این میگرده که آیا هنوزم همونقدر خواسته میشه ؟ من اما جلوی چشمهام یک دیوار پت پهن کشیدم که هیچ چیز ازش رد نمیشه . هر دومون یاد گرفتیم که توی لحظه هایی که امفتامین خونمون بالاست نزدیک هم واینستیم .  شبهایی که گاهی سرش گرمه و میپرسه میای بالا ؟ یاد گرفتم بدون فکر بگم نه .
اما هنوز یک بخشی از من هر بار که از توی اتاقش رد میشم برای دستشویی رفتن دلم میخواد وقتی که بیرون میام در اتاق و بسته باشه و روی تخت نشسته باشه . هنوز گاهی صبحها که هاپول و میبرم بیرون دی دریمینگ میکنم که کنار هم چقدر خوب میبودیم . .
فکر میکنم که تصمیم درستی بود گذشتن از رابطه . فکر میکنم که گذشتن ازش یکی از سخت ترین  کارهای احساسی بود که تو این سالها کردم .  اینکه بخوام با منتطق دیگه عاشق نباشم . عاشق آدمی که هنوز هفته ای سه یا چهار بار میبینمش و مهمترین اتفاقات روزمره رو دلم میخواد بهش بگم . عاشق مردی که هر دو هفته یک بار برام کتاب کنار میگذاره و من هم متقالبا کتابهایی که خودم دوست دارم و براش روی میز شیشه ای آشپزخونه اش میزارم .
شاید هنوز یک بخشی از من دلش بخواد که لمسش کنه که توی دستهام نگهش دارم اما هر چی که زمان میگذره و هر قدر که فاصله فیزیکیمون و بیشتر نگه دارم احساس میکنم که آروم تر و خوشحال ترم .
نبودنمون انتخاب من نبود با اینکه منطقش و ترسش و احتمالات رو درک میکنم . و شاید همین که انتخاب من نبود و باید یاد میگرفتم که چجوری دوست باشم نه عاشق داستان و خیلی  بی دلیل سخت کرد .
اما این روزها خوبم . من آدم خوشبختیم و خوش شانس و این همه حس خوب فقط و فقط ریشه توی این داره که احساس میکنم یک عالمه آدم عزیز پشتم ایستادند که اگر بیوفتم میگیرنم و این احساس امنیت خیلی حس خوبیه حتی اگر یکی از این آدمها یک روزی معشوق بوده و امروز دوست.

Thursday, January 17, 2013

من خوشبختم و خوشبختی من دلایل ساده ای داره . خوشبختی من به سادگی دستهای بزرگ دوستیه که نیم ساعت قبل از عوض شدن سال وقتی که نفس من بالا نمیومد تو تاریکی و سر صدای کنسرت بین آدمهایی که همه لباسهایی شبیه هم تنشون بود . بین ۴ هزار نفر آدم  که همگی توی یک دنیای دیگه بودند . توی اون تاریکی و همهمه من و نشونده یک گوشه ای سرم و گرفته توی دستش که نبینم اطرافم و در گوشم به یک آهنگ عربی قدیمی و زمزمه میکرد . آهنگی که سالها مادرش تو سوریه موقع ظرف شدن زیر لب زمزمه کرده بوده . توی شلوغی چند دقیقه قبل از تحویل سال وقتی که خوندنش تموم شد نفس من هم بالا اومد .
خوشبختی من به اندازه مهربونی های ساده مرد است . به اندازه نگاهش نشسته روی صندلی دورتر  از من با تاکسیدو  و پاپیون مشکی و من نشسته بین استادهاش و نگاهش که گرمه حتی از این فاصله .
خوشبختی من به اندازه گرفتن یک تکست ساده است شب قبل از مصاحبه که من به جات نگرانم تو خیالت راحت باشه .
شاید خیلی چیزها سر جای خودش نباشه . شاید خیلی چیزها باید عوض شه اما از ته دلم میدونم که جای امنی ایستاده ام و کلی دست پشت سرم هست که اگر بخوام تکیه بدم بغلم میکنند . دستهای بزرگ گرمی که حتی تو تاریکی هم حال بد و من حس میکنند .
دنیای من این روزها جای امنیه .

Tuesday, December 18, 2012

خیلی ساده است انقدر آروم و دوست داشتنی هست و بود که در بد ترین شرایط باهاش همه چی خوب میشد . حالا حتی اگر با خودش نه اما آپشن ها برای خوب شدن زیاد بود از تخت بزرگ با ملافه های زرشکی تا قفسه پر از به قول خودش کندی که توی هر شیشه ای چیز هیجان انگیزی پیدا میشد یا حتی شرابهای توی آشپزخونه . خوب توی دستهاش با حضورش روزهای بد گم میشدن مفقود میشدن . حالا دیگه نیست . مثل اون موقع نیست نمیشه بلوزش و در آورد . نمیشه گوشه های گردنش و بوسید . میشه باهاش شام خورد توی جمع .
حالا من موندم با روزهای بد . من بلد نیستم با روزهای بد چی کار کنم . روزهای بده من گاهی خیلی بدن  . این روزها انقدر بد هستن که اون روز تراپیستم میگفت هانی این دیگه افسردگی نیست این تخمی بودن زندگیه در حال حاضر . منم هم حتی خوبم دارم یاد میگیرم که روزهای بد و گم کنم بدون ملافه های آبی و خوشبو ترین گردن دنیا و به قول یکی از بچه ها پرواز کردن . دارم یاد میگیرم که اگر ساعت ۹ برم جیم تا ساعت ۳ تحمل زندگی و خواهم داشت . بعدش که  بدن برگرده به حالت عادی طرفهای ۵ میشه حتی بچه رو گذاشت توی ماشین و هاپول و هم گذاشت کنارش و بردشون مهمونی یا پارک .
باید بزنم بیرون . باید دوباره تنها بزنم بیرون . باید بشینم کتابش که دستم مونده رو بخونم و بهش بدم . باید بزنم بیرون .
باید یاد بگیرم که روزها بد و گم کنم توی همین اتاق با ملافها های سبز بدون شراب بدون بوی دود بدون بوی ادکلن .

Friday, December 14, 2012

ببین الاغ جان بیا انقدر خر نباشیم . بیا دست من و بگیر ببر گیریفت پارک باهم چراغ های کریسمسی نگاه کنیم بعدم زیر همون چراغها بغلم کن . بگو نرو  ایران . بگو همین جا دنبال کار بگرد . اصلا بگو باهم بیا بریم سن فرانسیسکو .
بیا دست من و بگیر . بگو همه چی اوکیه . بگو اصلا ما خیلی هم بهم میایم اصلا دنیا هم تمام شه همین یک هفته دیگه هیچ مهم نیست . بزار من بهت بگم سردمه بعد بچسب بهم . بعد برگردیم خونه . ولو شیم روی مبل تو بغل هم تا بقیه بیان روشون هم نشه بپرسن که چی شد آشتی کردین ؟ اصلا شماها با همین ؟ بعد من و تو بخندیم مثل اون موقع ها .
الاغ جان بیا دستهام و بگیر . بعدا یک خاکی به سرمون میکنیم سر ننه باباهامون . بیا . بیا خر شو . بیا .
بیا برگردیم به کوه رفتنهای شنبه ها به بوسهای یواشکی به پچ پچهای هشت صبح وقتی از بیرون اتاق صدای خر خر میاد . بیا بیا بگو که دلت تنگ شده .
الاغ جان دیر میشه ها .