Monday, February 18, 2013

شروع شب خوب نبود . من آدم بار تو وسط بورلی هیلز نیستم . من دلم نمیخواد بین یک عالمه آدم به ایستم و هنوز هم با جدیت تمام شاهس اف سانست و ندیده میگیرم در نتیجه اصلا درک نمیکنم که چرا باید یک سری آقای کپل هیز ایرانی خیلی چیز هیجان زده ای باشه . من دوست دارم یا یک نفر برم یک جای نسبتا خلوت نسبتا تاریک نسبتا ساکت آروم شراب بخورم و صدام به صدای طرف برسه . نه اینکه با ۲۲ نفر وقتی کسی صدای کسی  و نمیشنوه یک گوشه ای به ایستم یا از دست یک آقای ایرانی کنه مانند دور میز هی بچرخم . آخرش هم به یکی از مردهای جمع اشاره کنم به عنوان دوست پسر .
شروع شب خوب نبود . شلوغ بود . من بی حوصله بودم . فهمید . گفت بیا شب و درستش کنیم. گفتم خوب . یک ساعت بعد شب خوب بود . من خوب بودم .  اون رانندگی میکرد . من کنارش محو نورهای توی  اتوبان بودم .  . بقیه سر به سرش میزاشتن که همیشه تنها مذکر بین ما چند نفره .
رسیدیم . ملت میز گرفته بودند . یکی با دوست دخترش دعواش شده بود و جو سنگین بود . هرکسی درگیر یک حسی بود . من خوب بودم و همچنان بی حوصله . برای خودم گوشه ای میرقصیدم که اومد . گفت شب اول یادته . خنده ام گرفت . دقیقا همین جا بودیم . درست مثل امشب تولد کسی بود . من بی حوصله بودم و دل گرفته و مریض . تقریبا همه این آدمها بودند . تقربیا من حوصله هیچکدومشون و نداشتم .  دوست یکی از بچه ها بود . هیچوقت فکر نمیکردم که روزی باهم باشیم بعد بهم بزنیم بعد این آدم یکی از نزدیک ترین هام باشه .
چند ساعت بعد بجای پیراهن مشکی تنگ که مدل خواهرهای سیندرلا توش جا شده بودم . گرمکن اون تنم بود . دراز کشیده
بودم روی زمین . پاهام میلرزید . با دستهاش زانوهام و نگه داشته بود . قرنهای دور وقتی کنار هم از خواب پا میشدیم همیشه سر به سرم میزاشت که همیشه سردمه و در حال لرزم .
خم شد . در گوشم گفت من بهت افتخار میکنم . من با اون حال یک بیست ثانیه هم تاخیر داشتم که بفهمم چی میگه . گفتم چرا ؟ گفت تو بین ما تنها کسی هستی که کاری و میکنی که دوست داری و به هیچ قیمتی هم حاضر نیستی کنار بیای .  حرفش قشنگ بود . درست نبود اما قشنگ بود. من تلاش میکنم که سر اعتقادم به اینکه باید تو رشته خودم کار کنم به ایستم درسته که میدونم باید صبر کرد اما حتی منم داشتم گم میاوردم تو این چند ماهه .
من روی زمین دراز کشیده بودم . ۱۳ نفر آدم توی سالن یک آپارتمان دوخوابه با یک دونه سگ که لای دست و پای ملت وول میزد تا ساعت ۹ صبح روز بعد . ملت کم کم رفتن . من رفتم توی تختش خوابیدم . ساعت ده و نیم از خواب پریدم .  دخترکی که کنارم خوابیده بود رفته بود . کسی به جز اون توی سالن نبود . روی کاناپه خوابش برده بود . آروم کفش به دست اومدم بیرون . نیم ساعت بعد  زندگ زد کجایی اومدم کنارت دیدم که نیستی . من باید میرفتم خونه . اما حس کردم که چقدر شبیه این سریال ها شدیم . که  واسه داغ کردن پیاز ماجرا و کش دادن آدم ها هی باهمن هی باهم بهم میزنند و هی این وسط تو دغدغه همدیگن .