Tuesday, June 21, 2011

اون موقعه ای که میوفتی به جون تک تک اعتقادات و تاریخ اسلام و فلسفه به این جاش فکر نمیکنی . اون موقعی که همه اعتقادات میکشی بیرون و میندازی دور به این جاش فکر نمیکنی . بعد میرسی اینجا . تویی که فکر میکنی همین هر چی که هست همینه و تمام شدنش هم همینه یکهو عزیزت میزاره میره بعد حالا تمام شد؟ راه رفته رو که نمیشه برگشت . بعد آی درد داره . ای درد داره . اینکه میبینی که تمام شد . همین بود که بود توهم همه این سالها که ندیدیش که فکر کردی وقت داری که یک روزی بر میگردی ایران بعد جمعه ها همه دور هم جمع میشین میبینی که وقت نداری هیچ جایی هم نمیری . انگار آدم مهاجرت که میکنه فکر میکنه همه باید همونجا مثل قبل صبر کنند که ما بر گردیم . نه آدمها میمیرن . آدمها قبل از اینکه ما برگردیم میمیرن و تصویر آخر ما میشه نگاهشون تو فرودگاه خوب این درد داره . این خیلی درد داره .

Monday, June 20, 2011

دمر خوابیده بودم خیره به ایمیلی که روبروم بود . خون ریزی . از زیر عمل بیرون نیومد . خون ریزی . بلند شدم . شلوار کوتاهم تو حموم بود . تی شرتم روی مبل . هنوز صداش توی گوشم میپچید وقتی با حوله از زیر دوش میومد بیرون میشت روی سکو طبقه بالا فرنگیس میخوند . من چند سالم بود؟ کی پیر شد؟ انگار دیروز بود که عاشق دخترک چادری اداره شده بود و خانواده جیغ میکشیدند سرش که فکرش و هم نکنه . نکرد . زدم بیرون با دوستی که اومده بود دنبالم و من هنوز فرصت نکرده بودم اعلام کنم که چی شده . دچرخه ها رو باز کردیم از پشت ماشین . هفت ساعت پدال زدم . هفت ساعت روی دچرخه گریه کردم . برای بچه هایی که بی پدر شدن برای مادری که هنوز نمیدونه پسرش رفته برای خودم که به هیچ چیز اعتقاد ندارم و توی این بی اعتقادی به این فکر میکنم که تمام شد که رفت که همین . بعد از هفت ساعت خسته و سوخته نشستم توی ماشین . خوابم برد تو ترافیک خسته کننده شنبه بعد از ظهر با دستهای قشنگی که دستهام و گرفته بود توی آفتاب و صدای گنگ زنی که یک ترانه روسی رو مدارم تکرار میکرد .
ساعت دوازده شب نشسته بودم روی زمین . تلفنم مدام زنگ میخورد . دختر عموها و پسر عمه ها از مراسم ختم خبرهای اینکه کی کی میرسه به ایران و کی به کی چی گفته . گریه میکردم . هنوز هم گریه میکنم . نیست . این آدم دیگه نیست . ساعت دوازده شب پاشدم زدم بیرون تا شیش صبح فردا که برگردم روی زمین . من بودم و یک دوست دیگه ای که دایی ش فوت کرده بود و دخترکی که مادرش سرطان داره و چند نفر دیگه . تاحالا آدمهایی که از شدت غم نمیدونن باخودشون چی کار کنن دیدین ؟ تاریک بود صدای موزیک بند بند تنمون و میلرزوند . دی جی بسیار مزخرف بود .اما ما جایی بودیم بسیار دور .

امروز ساعت ۱۱ صبح که بیدار شدم این آدم همچنان نیست . و هیچوقت هم دیگه نخواهد بود و هیچ قرصی و هیچ شاتی برش نمیگردونه . و من با تنی که سوخته و پاهایی که گرفته همچنان دارم گریه میکنم .

Thursday, June 16, 2011

شب آخر سفر خواب دیدم که توی یک خونه خالیم . صدای تو از یکی از اتاقها میاد که صدام میکنی . بطرف صدا میرم ولی به جای تو مرد توی اتاق ایستاده بود . از خواب پریدم . گریه ام گرفته بود و عصبانی بودم. مرد کنارم خواب بود . برهنگی بازوش با پیچ و خمهای نقش خالکوبی روی دستش معلوم بود . دستم و کشیدم روی نقاشی دستش تا جایی که میرسید به صلیب و یکسری چیز گنگ دیگه . خوابم برد . صبح پرسید دیشبم کابوس دیدی . گفتم نه .
تو راه برگشتن من رانندگی میکردم . دوستش پشت خواب بود . . من به خوابم فکر میکردم که یعنی چی؟ که‌ آیا من جایی پشت ذهنم فکر میکنم که مرد شبیه توه؟ که اینکه توی این سفر به این نتیجه رسیدم که به درد من نمیخوره باعث شده که احساسهام سر تو بالا بیاد ؟ دلم میخواست که بزنم کنار برم تو تاریکی جنگل . گفتم : هیچوقت بهت گفتم که ازدواج کردم ؟ داشت نگاهم میکرد گفت : دفعه اولی که بیرون رفتیم گفتی که آدمها گاهی بهای بیشتری برای اشتباههاشون میدن

Friday, June 10, 2011

زندگی روی دور تنده . کیف پارچه ایم پر از کتابه . کلاسهام پشت سرهمه و من یک دستم ظرف سالاد به دست دیگه ام فایل کلاینت به دست یا میرم سر کلاس یا میشینم و تلاش میکنم که نفس بکشم . دستم و میزارم روی دلم و نفسهام و میشمرم قبل از اینکه مریض (؟ کلاینت بهتره ) برسه که بشینه روبروم . نفس میکشم و مدام به خودم میگم
I am in the present moment,
Its a wonderful moment
کلاینت که روبروم میشینه ترسیدم . همه چیز با چیزهایی که توی کتابها خوندم فرق میکنم . نمیزاره که برم تو . پس میزنه . باید آروم باشم بزارم که در بزنم . بعد اگر اجازه داد نظرم و بگم . عین بچه ای میمونم که تو شکلات فروشیه . ذوق دارم اولین کلاینتمه .
بین کلاسهام مرد زنگ میزنه . جیغ میکشه . که چرا نمیتونی مثل بقیه باشی چرا نمیری سراغ بچه ها . چرا من همش باید نگرانت باشم . اصلا کی به تو گفته میتونی با مردهای سخت گنده از جنگ برگشته یا توی زندان کار کنی . در جواب اینکه ما نسبت به جامعه مسولیت داریم بیشتر جیغ میکشه . من فقط میخندم . . دوباره جیغ میزنه که مثل بقیه باش یک کاری پیدا کن ازش بیزار باشی که من نگران این نباشم تو رفتی اون سر شهر یک جایی که حتی از ماشین پیدا شدنت خطره بعد باهم میریم تعطیلات . اون هنوز جیغ میکشه و من دارم خیال پردازی میکنم .
به تن برهنه اش فکر میکنم . به گودی شونه هاش و عضله های دستهاش و لبهاش و موهای سینه اش و به اینکه یکی از زیبا ترین مخلوقات خدایی است که هیچ کدوممون بهش باور نداریم .
میگم پسر جان من اینجوری خوشحالم . میگه خوشحالی من و تو الان دم ساحله نه اینکه تو پاشی بری زندان با یک سری آدمی سر و کله بزنی که هیچ سودی برای جامعه ندارن .
میزارم جیغ بزنه . هر کس دیگه ای بود تاحالا روش قطع کرده بودم . اما این آدم میفهمه . این آدم بخصوص تو همون جاهای شهر که نمیخواد من برم زندگی کرده که توی همون زندانهایی که به من میگه نرو رفته . میزارم که جیغ بکشه . آخرشم میگم باشه بهم قول بده که من تو هیچوقت باهم نریم لاس وگاس که مست و پاتیل به این نتیجه برسیم که بیا بریم ازدواج کنیم . گفت آره فکر کن در عرض یک هفته من سکته میکنم .
قطع که میکنم یاد زخمهای تنش میوفتم زیر دستهام . جای رد شدن گلوله . زخم چاقو روی دلش . و نگاهش .
لیوان قهوه به دست باید برگردم سر کلاس .

Monday, June 6, 2011

کارتها گفتن که بر میگردی . کارتهای تاروت کنار تلویزیون . من نشستم روی زمین و کارتها رو چیدم روبروم و کلی به خودم خندیدم . به فمینیست بودنم . به کارم . به رسیدن به ته خط که یک چشم و میدوزی به تلفن یک چشم به کارتهای تاروت روبروت . با خودم گفتم خوب چه فرقی میکنی تو با زنهای همسایه بچگیت که میشستن دور میز آشپزخونه خونه الهام اینا و فال قهوه میگرفتن با کتاب . بعدهم به خودم گفتم قراره چه فرقی داشته باشم؟ شاید دل اونها هم گرفته بوده تو اون بعدازظهرها . شاید اونها هم چشمشون به چیزی بوده که از کنترلشون خارجه .
رفتم کوه . زیر بارون . بوی خاک میومد . روی تارهای عنکبوت قطره های آب جمع شده بود و فقط زیبا بود . یک جور نفس بر غریبی زیبا بود . هی راه رفتم و گفتم هرچیزی که توی تنم جمع شده رو میدم به زمین همه غمم و همه نگرانیم و همه انتظارم و . از کنار درختی که همیشه زیرش مدیتیت میکنم رد شدم و اونجا چالت کردم . به درختم گفتم اگر خواست برگرده بلده پیدام کنه .
شب بچه گیر داده بود که فشن شو میخوام . هی لباسهایی که میخوام برای فردا بپوشم و پوشیدم از جلوش رد شدم . هی نظر داد . آخرشم گفت چرا همش سیاه؟
it makes your mood dark
گفتم مورچه جان ارتشه . همین سیاه خوبه .

بعد هی خودم و تو آینه نگاه کردم . من این لباسهای رسمی و دوست ندارم . انگار رفتم تو جعبه . اصلا این آدم با شخصیت تو آینه شبیه من نیست .

Friday, June 3, 2011

میپرسم که چشمت چی شده؟ میگه یادگاری عراقه که میخوام با خودم ببرم افغانستان . زیباست . بلنده و چشمهاش رنگ موهای طلاییشه . رنگه کهربای تسبیح های آویزون از دیوار خونه پدرم . کنارم که راه میره باید کنار دیوار باشم تا اون طرف خیابون باشه . سریع عکس العمل نشون میده . هنوز انگار برنگشته توی شهر بین آدمها همه چیز و جنگ میبینه و همه چیز بحث مرگ و زندگیه . از چشم راستش اشک میاد و با چشم چپش نمیتونه گریه کنه . گفت میتونی مردی و تحمل کنی که چشمهاش آب میده؟ گفتم هر وقت یادبگیری گریه کنی دیگه چشمت آب نمیده . خندید .



فردا صبحش مامان توی آشپزخونه جیغ میکشید که نه این یکی نه . این آدم مردمی که شبیه مان رو میکشه . این یکی نه .