Monday, February 21, 2011

باید حواسم به تنم باشه . باید حواسم باشه که من دارم توی این تن زندگی میکنم که باهاش یکیم . اگر حواسم نباشه یکهو به خودم میام میبینم که دارم از بالا نگاهش میکنم . باید دوستش داشته باشم . لمسش کنم . باید یادم باشه که ماله منه . و مهمه و عزیزه .
خودم و پیچیدم لای زرورق . انگار مدام مواظبم که تو شرایط بدی نباشم . با آدمهایی که حس بد مزه ای با خودشون میارن نباشم . خبری هم نیست . زندگی روال خودش و داره . مقاله هایی که روهم جمع شده کنار کتابهایی که روی هم جمع شده و رزومه ها وای رزومه هایی که باید فرستاده بشه به بیمارستانها به مراکز ترک اعتیاد به مراکز ایدز و سرطان و هر جای دیگه ای که آدمها افسرده یا نگران یا..... و بعد یاد میره که توی تنم بمونم . نگران میشم احساس میکنم که وقت کم میارم و اگر کارم و بلد نباشم چی؟ و هزار و یک اگر دیگه ای که بهم
میپیچه . میپیچه روی تنم و من مدام باید مواظب باشم .

گاهی شبها که کابوس دیده عروسک به بغل و پتو به دست میاد وای میسته وسط اتاق من چند دقیقه ای حرف نمیزنه . بعد میپرسه : بیام؟ منم چیزی نمیگم فقط براش جا باز میکنم . اشتباه میکنم بهتره توی جای خودش بخوابه .
گاهی هم عصرها باهم خمیر بازی میکنیم . چهار زانو نشسته روی زمین پروانه و گربه و درخت درس میکنیم و من و تنم باهم همون جاییم .
بارون که میگیره چکمه پامون میکنیم میریم توی کوچه تا توی چاله های پر از آب بپریم . تا زیر گردنش خیس میشه . مامان جیغ میکشه که این بچه آخرش از دست تو میمیره .

گاهی هم دلم تنگ میشه برای مرد . هنوز دلم تنگ میشه . بدون خواستن اینکه برگرده . جدا از درست و غلط بودن اون رابطه . فقط دلم تنگ میشه . برای پوست تنش دلم تنگ میشه . و انگشتهاش .

زندگی خوبه . باید مواظب خودم باشم .

Sunday, February 13, 2011

سنت که یکمی میره بالاتر . بعد از یک بار جدایی چند بار روی زمین حموم گریه کردن . هفت هشت بار تا تهش رفتن دیگه قلبت روی آستینت نیست . دیگه هیچکدومشون آخ ت رو در نمیارن . عاشقت نمیکنن . نه تحصیلکرده های کتاب خونده شون نه مردهایی که با دستهاشون کار میکنند و هیچ کاری به فوکو و اعتقادات فمینیستی تو ندارن . هیچکدوم شبها به خواب نمیان . از یک جایی به بعد دیگه حتی راجب به سکس نیست . پارتی هات و کردی عاشقی هات و هم حالا هی دلت میخواد یکی فقط یکی باز دوباره باعث شه یک لحظه صبر کنی و دوباره خودت و توی آینه ببینی یکی که دلت ذره ذره تنش و بخواد . اینجاست که میشینی روبروشون حرف میزنند و تو خوب گوش میدی بعد این همه مدت راحت میخونیشون لبخندهاشون و زیر نویس حرفهاشون و . اونجاست که میشه شطرنج . اونجاست که ساکت گوش میدی و گوش میدی و دم آخر آروم یک چیزی میگی و بعد در ماشین و میبندی و تو دلت میگی : کیش مات.
از یک جایی به بعد جنگ قدرته و تو منتظر مردی که جنگ نبازه اما بلد باشه چجوری باهات تانگو برقصه . هدف جنگ مرگ نیست . این جنگ فقط یک رقصه .

Friday, February 11, 2011

من مادری بی بچه ام . مادری با رحمی خشک . به عمه خانم فکر میکنم . که دوست داشت مادربزرگ ما باشه و نبود . مادری بود بی بچه با رحمی که خشک بود و من از مادر پدرم بیشتر دوستش داشتم . بزرگتر که شدم بعد از طلاق هر بار که اتفاق بدی میوفتاد عمه خانم صداش میزدم و هربار میدیدم که چیزی توی صورتش میشکست . شاید آدم وقتی سنش پایین تره بی رحم تره . تا وقتی که عاشق یک بچه ای نشدی نمیفهمی که چقدر عمه ها و خاله ها مادربزرگها عاشقت بودند .
عمه خانم مرد . من این سر دنیا بودم و هنوز اشکهام خشک نشده . من پسرک و کلاس میبرم . از مدرسه میارم . شبها گاهی میبینم که ایستاده وسط اتاقم با بالشتش . گاهی براش قصه میگم . قصه مادری که بی بچه بود . مادری با رحمی خشک . عمه ای که به تمام گربه های کوچه غذا میداد .

Monday, February 7, 2011

روزه مرد گرفتم . همه چیز و خط زدم . تنم و بر میدارم میبرم کلاس یوگا . دلم میخواد که کسی بغلم کنه . کسی که بمونه . از رفتنها خسته شدم و همه چیز و تعطیل کردم . گرچه واقعیت تلخ ماجرا این جاست که اصولا رفتنها کار منه وقتی طرف کم میزاره یا نمیشه . میرم کلاس یوگا به جای سکس . حوله ام و پهن میکنم روی زمین . یک خانم ایرانی تپل روبروی من نشسته . معلمه اصولا با سطون فقرات آدمیزاد مشکل داره و شاید بهش گفتن که استخوان فقط یک فرضیه است و وجود خارجی نداره . تو دلم میگم نمیشه حالا سکس داشته باشی ؟ و اینجوری کش و قوص نیای اینجا آخه . خانم ایرانی از خودش صداهای عجیب غریب در میاره . آقای بغلی هم مثل من داره دنبال نزدیک ترین در میگرده برای فرار . من نفس میکشم اما ذهنم نه تنها آزاد نیست که گیج میزنه . نگرانی هام و میشموره . بعد بخودم غر میزنم که حداقل وقتی سکس داری پنج دقیقه خفه خون میگیری انقدر با خودت چونه نمیزنی . همه جا هستم به جز توی کلاس اما پاهام بطرز باز نشدنی گره خورده . دراز میکشم چراغ و خاموش میکنند . دستم و میزارم روی قلبم دست راستم و میزارم روی دلم نفس میکشم . ذهنم بلاخره بعد از یک ساعت و نیم گره زدن لنگ و پاچه بلاخره ساکت شده . فقط یک چیزی توی ذهنم تکرار میشه :
ای دل همین جا لنگ شو
ای دل همین جا لنگ شو
ای دل همین جا لنگ شو
آدما با دل تنگیشون چی کار میکنند؟ بحث ناراحتی نیست . بحث این تصاویره که می پیچه بهم. پیراهن ابریشم آبی / بوسه هات / بوی دستهات / نگاهت / خوابیدنت / نشستنت صبحها روی تخت تکیه داده به عقب وقتی که لباس میپوشیدم / نگاهت / آدمها با دل تنگیشون چی کار میکنند؟ امی توی بیگ بنگ تئوری به شلدن میگفت بیا حافظه ات برات فریز کنم بعد اون قسمتش و با لیزر پاک کنیم . امروز روی مبل توی اتاق نشستم یادت افتادم. دیشب با دوستی تو کافه ای شراب میخوردم و مردی که میز کناری نشسته بود نگاهش شبیه تو بود . همیشه کسی هست که شبیه تو باشه . کفشهاش . دستهاش . ماشینش . ساعتش . صداش . انگار که پخش شدی تو آدمهای این شهر .
دل تنگی که منطق نداره . مهم نیست براش که این رفتن خوبه یا بده . که من عصبانیم یا نیستم .
عصبانیم . از دست تو از دست این شهر که پره از چیزهایی که آدم و یاد تو میندازه . از خودم که دل تنگ توام .

Friday, February 4, 2011

باید بنویسیم از زن بودنمون . از تجربه هامون از تنمون. باید صدا داشته باشیم. اما چی بگیم؟ من این هفته دو تا پرونده تجاوز داشتم. دوتا . یکی سر کار . یکی توی مدرسه . من هر بار چیزی توی تنم میلرزه . چجوری میشه گفت کجای تنمون از هم میپاشه وقتی خیلی از زنهای دورورمون تنشون حریم شخصیشون نبوده یک جایی توی یک زمانی .

باید بنویسم . از تنم. از نیازهای تنم که گیجم میکنه . از خواستن تن مردی نیست . از نیازی که رشد میکنه که گاهی افسار پاره میکنه . که گاهی حتی فقط برای یک شب فقط برای یک شب براش بسه . و از این روزها نیازها رو افسار میکنم . چرا؟ خودمم نمیدونم . توی تاریکی شب که خوابیدم روی تخت وقتی که زنگ میزنه بپرسه بیاد یا نه یا من حاضرم برم یا نه . تلفن و قطع میکنم و میخوابم . نه از نخواستن . فقط از سر دونستن اینکه شاید به جایی رسیدم که یک شبها بس نیست . من دلم مردی رو میخواد که تن من براش عزیز باشه چون تن منه و نه بر سر زیبایی . من مردی رو میخوام که امشب و فردا شب و هفته آينده هم باشه . و نیست و شاید هرگز نباشه .

دیشب داشتم فکر میکردم که از الان کاغذهام و بفرستم شاید خواستم سال دیگه با ارتش برم عراق . با استادهام راجبش حرف زدم . بعد یادم میوفته که سنم داره میره بالا و آرزوی ازدواج کردن و بچه دار شدن چی میشه ؟ حتی به این فکر کردم که اگر مردی بودم ۲۶ ساله که میخواست بره چقدر جا داشت برای اینکه نگران بقای نسلم نباشم . اما نیستم . به این فکر کردم که چقدر خوب که تنهام نگران این نیستم که تصمیم روی کسی تاثیر بزاره . کاش مرد بودم . شاید زندگی راحت تر بود .

گاهی دوست داشتم اون نگاه و نگاهی که طرف مثل یک آبنبات توی زر ورق داره نگاهت میکنه . الان نه . الان دلم میخواد که شنیده بشم .وقتی دستهاشون و میکشن روی تنم من حرفها برای زدن دارم . واسه همین مشکل پیدا کردم با جاهای تاریک پر از مردهای مست .

هنوز تصمیم نگرفتم که با این تنهایی اوکی ام یا نیستم . تصمیم گرفتم که عاشق شم ولی مگه آدم برای عاشق شدن تصمیم میگیره؟