Monday, February 7, 2011

روزه مرد گرفتم . همه چیز و خط زدم . تنم و بر میدارم میبرم کلاس یوگا . دلم میخواد که کسی بغلم کنه . کسی که بمونه . از رفتنها خسته شدم و همه چیز و تعطیل کردم . گرچه واقعیت تلخ ماجرا این جاست که اصولا رفتنها کار منه وقتی طرف کم میزاره یا نمیشه . میرم کلاس یوگا به جای سکس . حوله ام و پهن میکنم روی زمین . یک خانم ایرانی تپل روبروی من نشسته . معلمه اصولا با سطون فقرات آدمیزاد مشکل داره و شاید بهش گفتن که استخوان فقط یک فرضیه است و وجود خارجی نداره . تو دلم میگم نمیشه حالا سکس داشته باشی ؟ و اینجوری کش و قوص نیای اینجا آخه . خانم ایرانی از خودش صداهای عجیب غریب در میاره . آقای بغلی هم مثل من داره دنبال نزدیک ترین در میگرده برای فرار . من نفس میکشم اما ذهنم نه تنها آزاد نیست که گیج میزنه . نگرانی هام و میشموره . بعد بخودم غر میزنم که حداقل وقتی سکس داری پنج دقیقه خفه خون میگیری انقدر با خودت چونه نمیزنی . همه جا هستم به جز توی کلاس اما پاهام بطرز باز نشدنی گره خورده . دراز میکشم چراغ و خاموش میکنند . دستم و میزارم روی قلبم دست راستم و میزارم روی دلم نفس میکشم . ذهنم بلاخره بعد از یک ساعت و نیم گره زدن لنگ و پاچه بلاخره ساکت شده . فقط یک چیزی توی ذهنم تکرار میشه :
ای دل همین جا لنگ شو
ای دل همین جا لنگ شو
ای دل همین جا لنگ شو

No comments:

Post a Comment