Thursday, December 30, 2010

یک سری تصاویر هست که میمونه . انگار که درست تو همون لحظه بخصوص چیزی و میفهمی که دیره . من وسط اتاق ایستاده بودم . تو نشسته بودی . پاهات و روی میز دراز کرده بودی . جوراب های مشکی کلفت پات بود . نور اتاق پرفکت بود . من نگاهت کردم و چیزی توی دلم ریخت . میخواستم که باشی . میخواستم که باشم . . کم مونده بود پاهام و بکوبم زمین گریه کنم بگم که کاری که انقدر دلم میخواست و نمیخوام . مهمونی سال نو نمیخوام . این همه آدمهای دورورم و نمیخوام . اما حرفی نزدم . جاش نبود . داشتی میرفتی . میخواستی بری . لبخند زدم . بغضم قورت دادم . نشستم که حرف بزنی . احساس فاحشه ای رو داشتم که عاشق مشتریش شده که نباید چیزی بگه باید همینطور بازی و ادامه بده . من از این حس بیزارم .

تو سهم من نبودی.

Sunday, December 19, 2010

مردهای زندگی من میان ولی نمیرن . الان مدتهاست که کسی از زندگیم خارج نشده . بیرون میریم . دیت میکنیم . فکر میکنیم که ای جان عجب آدمی پیدا کردم بعد میبینیم که بهم نمیایم . بعد اینجای قضیه قصه قراره که تمام شه . اما نمیشه . میمونن تا سالهای سال میمونن . میمونند بعد یک شب سرت و بالا میاری میبینی که یک بطری ودکا رو میزه لیوانهای خالی هم کنارشه هر کی هم یک جایی افتاده بعد میشینی میشمری بببینی کی بهم زدین . کجا تمام شد. اصلا چرا الان بهتره . الان که کسی عشوه نمیاد کسی توقعی نداره . آدم تازه هم نمیاد . جایی برای آدم تازه نیست . بین اسباب بازیهای پسرک روی زمین . بین کار و مدرسه و کوه لباسهای نشسته جایی برای سلام و علیک تازه نیست . برای اینکه بخوای فکر کنی ای جان چه آدمی پیدا کردم . اینجوری ساعت چهار صبح روی کاناپه ولو میشی و از پسرک میگی و مرد از بچه اش میگه که تب داره و دوست پسر سابقت لیوانها رو پر میکنه . و یک جایی تو بین این دایره صبح میشه و هر کسی آروم میره خونه و کوه لباسهای نشسته هنوز به تو لبخند میزنه .

Saturday, November 13, 2010

ساعت هشت و هشت دقیقه شبه . ملافه های تخت بوی تنت و داره . خیلی ها فکر میکنن که من دیوانه ام یا زیادی به بو گیر میدم . تنم بوی تنت و داره . بالشتهای روی مبل بوی گریه میده . لباسهای دیشب روی صندلیه هنوز . ۱۳ ساعت پیش رفتی. دنیا تکست داده که :‌
don't get attached to this idiot .
احمق ؟ احق خیلی هارشه برای تو . باید پاشم برم زیر دوش . این همه بو داره دیوانه ام میکنه . تو حق داری . همه به تو حق میدن . حق میدن وقتی میگی ما به هم نمیخوریم یا تو نمیتونی من و خوشبخت کنی یا تو زندگیت رو هواست . من نمیفهمم خوشبختی من از کی تا حالا شده شورت گلداری که روی بند رخت یک بالا پشتبوم جا مونده .
باید پاشم برم زیر دوش . بشورمت از تنم . ملافه ها رو بندازم توی ماشین . دلم و چی کار کنم ؟ بزارم توی یک تشت خیس بخوره بعد آویزونش کنم کنار خوشبختی؟

من نمیفهمم . رابطه خودمون نمیفهمم . رابطه های خودم و نمیفهمم . حرفهای تورو هم نمیفهمم . تو میگی من یک سال دیگه تازه میفهمم که اشتباه کردم که دنیاهامون فرق میکنه که من بیشتر از تو مدرسه رفتم که من درآمدم بیشتر خواهد بود که من مردانگی تورو زیر سوال خواهم برد .

مامان میگفت بزارم بری . که تو خوشبخت تری بدون من . میبینی خوشبختی تو هم انگار یک زیرشلواریه روی بند رخت بغلی. که من نمیفهمم که تموم میشه و آینده تو هم از بین میره .
من دردم اومده .

Tuesday, November 2, 2010

لیوانهای مارتینی تا امروز صبح که مامان برشون داشت روی میز بودن . جای تنت هنوز روی تخت مونده . بالشتی که پرت کردی بالای تخت هنوز اونجاست . بسته قرص سر درد روی پاتختیه .
خیلی خری که نیستی .

Thursday, October 28, 2010

من آدم مزخرفیم واسه اینکه تنها بخوابم . جیغ میکشم . گاهی حرف میزنم ولی بیشتر یک جور وحشتناکی با جیغ میپرم یا انقدر جیغ میکشم که اگر کسی از بخت بد کنارم خواب باشه سکته کنه بعد از سکته بیدارم کنه . من اصولا همیشه تنهام. امشب داشتم برای خودم دل میسوزندم که ببین تنها خودتی که هیچکسی تو زندگیت نیست بعد تازه گیرم هم باشه همه آدمها یکی از یکی تخمی تر بهتر که نیست که فقط خودتی همه چیز ساده تره . راحت تره . ساعت نه شب از تو اوج غم و افسردگی گرفتم خوابیدم از اون مدلها ه داشتم دعا میکردم از خواب بیدار نشم . . خواب دیدم که تمام دیوارهای اتاق و خون گرفته جیغ کشیدم . انقدر جیغ کشیدم که از خواب پریدم . چراغ و روشن کردم با مصیبت دنبال عینک گشتم که خیالم راحت شه خونی روی دیوارهای نارنجی نیست . قلبم چنان میزد که نمیتونستم چشمهام و ببندم. ساعت هنوز ده نشده بود . کسی هم نبود که بهم بگه من اوکی ام که همه چیز اوکی ه که فقط خواب دیدم .
یکم گریه میکنم . بعد میرم زیر پتو به این فکر میکنم که تمومش کن . تو میدونی که هیچی قرار نیست بهتر بشه . چیزی هم نیست و نمونده برای آویزون شدن . تمامش کن . باور کن کسی هم تعجب نمیکنه . بعد به خودم میگم نه زندگی خوبه بهتر میشه بهتر میشه بهتر میشه بهتر میشه اگر میبینی رسیدی به اینجا اگر میبینی امشب از اون شباست پاشو بزن بیرون . بعد فکر میکنم تنهایی؟ الان بلند شم از جام لباس بپوشم تنهایی برم کجا؟ که باخودم تنها نباشم که بلایی سر خودم نیارم؟ که جهنم نمیارم بگیر بتمرگ . بعد فکر میکنم آدمها یک سری آدم باید باشن که الان تو دلت بخواد باهاشون بری بشینی توی یک کافه کنار خیابون کیک شکلاتی بخوری . جوابش میاد که اگر منو میخواستن که پیشم بودن دیگه زنگ زدن و پرسیدن نداشت . یک ذره میگذره میبینم نه امشب منم و این فکری که ول نمیکنه . به تنها کسی که به ذهنم میرسه که الان میشه تحملش کنم تکست میدم بیداری؟ جواب نمیده فکر هم نمیکنم وقتی تکست بیبینه جواب بده یا حتی خیلی براش مهم باشه .
خنده ام میگیره . بخاری و روشن میکنم بر میگردم زیر پتو

Saturday, October 23, 2010

بیبی جان از کجا وظیفه من شد مراقب ایگو تو بودن؟ من بین دوستها وپسر خاله های تو اون دختریم که راحته و وسط شماها میشینه وقتی که شرط بندی میکنید یا قلیون میکشید ٫ همون آدمی که به پسر خاله کوچیکه و دوستهاش دیتینگ ادوایس میده باهاش شرط میبنده قرار میزاره قول میده که اولین بازیشون و از دست نده .
ولی عزیزه دلم تو بین دوستهای من داستان دیگریست . من نمیتونم به اونها توضیح بدم که پنج سال اخیر چه بر تو گذشته . میتونم بهشون بگم که رابطمون جدی نیست درست همونطوری که تو فکر میکنی . میتونم آروم به تو بگم که دختری روبروت نشسته دکترای تاریخ داره . مدرک فلسفه داره . داره فوق لیسانس مطلعات زنان میگیره . این یعنی با اونی که دکترای تاریخ داره بحث تاریخی نکن . با اون یکی که فلسفه خونده راجب نیچه حرف نزن .و تحت هیچ شرایطی بحث اورینتالیسم و اعدام و راه ننداز . عزیزم من میتونم وسط بحث دستم روی پات بکشم . انگشتهام و از زانوهات تا بالای پات بلغزونم که شاید بحث و ادامه ندی و بجای حرف زدن ببوسیم . ولی نمیتونم وقتی دخترک داره راجب انقلاب الجزیره و حمله های تروریسیتی با من حرف میزنه و تو یک کامنت بی ربط میدی من میتونم که لبخند بزنم و ببوسمت و بحث و قطع کنم ولی باور کن بیشتر از این با شناختی که از تو دارم بهت بر خواهد خورد .
میفهمم که اصولا تو برنامه های شبانه ما تو مستی و اصولا حال ماهم حال عادی نیست . میفهمم که تو درک نمیکنی چرا یک سری آدمی که حال عادی ندارن نشستن دارن راجب انقلاب الجزیره یا اتیکس حرف میزنند . میفهمم که رابطه من تو توی یک چهارچوب دیگه معنی میده . که دلایل من برای خواستن تو ربطی به تحصیلات تو نداره .
خواستن من بخاطر این نیست که تو باهوش ترین مردی هستی که من دیدم (‌قبول کمی بدجنسانه بود )‌ بخاطر اینکه وقتی چهار صبح لا به لای ملافه ها بهم میپیچیم و من از پسرک حرف میزنم تو قشنگترین نظرهای دنیا رو میدی نه بخاطر اینکه ۱۲ تا واحد تربیت کودک برداشتی فقط بخاطر اینکه پسرک و دوست داری . خواستن من بخاطر تمام شبهایی که تا صبح من و لای دستهات نگه داشتی که حس نکنم تنهام که باور کنم همه چیز سر جاشه . بخاطر روشهای احمقانه ات برای حل کردن مشکلات گاهی پیچیده منه .
و در جواب تمام شبهایی که بین بازوهای مردانه تو صبح شده از جایی در این رابطه وظیفه من شده مراقب ایگوی تو بودن . که احساس بدی نکنی لای سر و صدای دخترها که باورکنی اگر در پنج سال اخیر ماها درگیر مقاله ها و نمره هامون بودیم تو تجربه ای داشتی که هیچکدوم از ما زنده ازش بیرون نمیومد . و گاهی فقط گاهی تو خیلی مهم تر از انقلاب الجزیره یا کانت یا حمله های تروریسیتی یا ادوارد سعیدی .

Thursday, October 21, 2010

خوابیده بودم روی تختش . تخت کوچیک یک نفره . از زیر دوش اومد بیرون نشست روبروی کامپیوتر . رفتم توی حموم . دفعه اولی بود که خونه اش تنها بودیم . خونه پدر مادرش . توی حموم لوازم آرایش خواهرش یک گوشه ولو بود . روی زمین یک حوله نارنجی افتاده بود . خودم تو آینه نگاه کردم .صورتم از خط چشمم سیاه بود . تی شرت سفید تنم بود . بافته موم هنوز خیس بود از حموم صبح . باز شده بود . . باید میرفتم خونه . قبل از اینکه خیلی دیر بشه . برگشتم تو اتاق دراز کشیدم روی تخت . پرسید ماساژت بدم . گفتم نه بغلم کن . صورتش کنار صورتم بود . کسی حرفی نمیزد . تکونی هم نمیخوردیم . بحث تنمون نبود . رسما بغلم کرده بود انگار اگر ولم کنه از دره پرت میشم . بیرون بارون میومد . یک لحظه به این فکر کردم که چقدر من برای این آدم احترام قایلم . برای این آدم و برای زندگیش توی همین خونه بهم ریخته .

خیلی سال پیش وقتی درگیر لباس عروس و مهریه و حق طلاق و خانواده مرد و زندگی که تازه شروع شد بودم . تو تمام اون سالها هیچوقت براش انقدر احترام قایل نبودم . عاشقش بودم . اونقدر عاشقش بودم که تاتهش برم که پای همه چی وایستم . اما تمام طول اون رابطه اون آدم میخواست چیزی باشه که نبود . من هم تمام تلاشم و میکردم که نقشش و خوب بازی کنه و همین باعث شده بود که اون به من و من به خودم دروغ بگم . هیچوقت برای چیزی که بود ندیدمش .

حالا چرا توی یکشنبه بارونی وسط این روزها یادش افتادم ؟ چون وقتی بغلم کرده بود حس کردم که من این آدم و میبینم با همه ضعفهاش با همه ترسهاش . که این آدم جلوی من انگار جوری عریان ایستاده که اون مرد تو تمام طول رابطمون نایستاد . مهم نیست که کجا ایستاده ایم مهم نیست که نمیدونیم کجا میریم . فقط احساس کردم هرچیزی که هست من برای این آدم احترام قایلم .

Wednesday, October 20, 2010

بخدا ناشکری نمیکنم . فقط خسته ام . خیلی خسته . دلم میخواد سه روز فقط سه روز کسی کاری بهم نداشته باشه منتظرم نباشه . بچه رو از مدرسه میارم باهم مشق مینویسیم. بی دلیل گریه میکنه . بهانه میگیره . نمیخواد مشق بنویسه نمیخواد این قسمتش و تمام کنه . .هی باید یاد خودم بندازم که آروم باشم منطقی باشم که لحن صدام عوض نشه که کمکش کنم که تمام شه . بعد وسط سر و کله زدنها سر جدول ضرب دلم میخواد که بزارم برم . برم توی یک اتاق تاریک خالی که خونه من نیست با یک تخت دونفره و یک میز کوچیک بغل تخت . بعد از مشق ها بهش قول پای سیب دادم . باهم سیب پوست میکنیم . میپرسم روزت چطور بود میگه نمیخوام بگم . میگم دوست داری بستنی بخوریم با پای سیب . میخنده . دندونهاش افتاده . من خوشبختم؟ من خوشبختم . اما میخوام برم دو سه روز تو همون اتاقه . دلم میخواد که روی اون میز کنار تخت پر باشه از چیزهای خوب مثل کوک مثل یک بطری پاترون . توی تخت هم یک آدم خوش قد و بالایی که حرف نزنه . خسته ام . باید آشپزخونه رو تمیز کنم . باباش لج کرده و فکر کنم که فردا نره دنبالش مدرسه باید از سر کار زودتر در بیام . دلم میخواد اون اتاق و با مرد لختی که حرف نمیزنه بعدش هم مفقود میشه و من برای دوروز بخوابم . فقط دوروز . بخدا ناشکری نمیکنم . فقط دوروز کسی به من نیاز نداشته باشه . فقط دوروز وقت دکتر نگیرم . آشپزخونه تی نکشم . بچه رو از مدرسه نیارم . مشق ننویسم . غذا درست نکنم . جواب پس ندم .

Tuesday, August 17, 2010

دیشب خواب دیدم که توی کشوری که دیکتاتورش داره همرو قتل عام میکنه قاتی یک مشت آدم انقلابی دارم تو جنگل زندگی میکنم و عاشق یکیشون شدم که سر یارو رو میزنند و من بقیه خوابم تن بدون سر عشقم و گرفته بودم دستم و گریه میکردم . الان که ساعت یک بعد از ظهره هنوز حالم خرابه از اون همه گریه دیشب .
باید بلند شم برم خبر بدم که میخوام از این خونه پاشم . همه چیز هم به نسبت خوبه . بابای بچه هم (‌اسم مسخره ای که مادر بنده هر وقت میخواد خطابش کنه به من میگه )‌خوبه . یعنی وقتی با این هجم سنگین غم بلند شدم گفتم بشینم فکر کنم شاید غمه ماله خودمه و یادم نمیاد مثلا دیشب چی شده . دیشب هچ چیزی نشده . خیلی هم امروز روز معمولی و گرمیه منم کاره خاصی ندارم به جز اینکه برم دنبال بچه ( این بچه با اون بچه فرق میکنه اون بچه روش مامان است برای اینکه اعلام کنه از رابطه فعلی راضیه و در عین حال مسخره کنه نگرانی های من رو برای حامله شدن که در واقع هر بار چیزی به جز دل پیچه نبوده )‌ احساس میکنم به طرز خوشایندی دارم زندگی جلبک وار میکنم برنامه های روزانه ام مثل امروز چیزی نیست بجز استخر بردن بچه . خرید رفتن به قصد پیدا کردن یک جفت کفش نقره ای پاشنه بلند برای عروسی شنبه شب . و هیجان انگیزترین قسمت ماجرا شاید تصمیمی برای پختن قرمه سبزی به جای اینکه از بیرون پیتزا بگیرم . ولی شبها تا صبح چه میکنند این خوابها .

Thursday, August 12, 2010

دهنم تلخه . تو تاریکی نشستم به این فکر میکنم که نمیاد که بلند شم برم توی تخت . ساعت دو ربعه . گریه کرده . گفتند که گریه کرده . من سرم و گذاشتم روی میز چوبی و موهام پخش شد روی میز . گریه نکردم فقط لبهام و بهم فشار دادم . گفتند که اسمم و صدا میکنه . من زنگ زدم خندید . اینجا کی عقلش به حراج گذاشته ؟ کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها . رفتم نشستم لب استخر . آپارتمان خالی رو اعصابم بود . کافه شلوغ روی اعصابم بود . چشمهاش . الا ای ایهلاساقی ادرکسا و ناولها . ناولها؟؟ از صبح به خودم میگم چه فرقی میکنه . گفتم برو رفت . دیگه گریه کردنش چیه؟ دیگه صدا زدنش چیه؟ این همه بی تابی برای چی؟ دیشب تا صبح کابوس دیدم کابوس زندگی کردن با مرد خوش قد و بالا توی خونه تو بورلی هیلز با سه تا توله . امروز گفتم که بسه . این همه شلوغی بسه . گفتم همه چیز و تمام و میکنم و آخر هفته با یک ساک کوچولوی آبی میرم خونه مرد . لبخندهای گنده میزنم . لای ملافه های سفیدش عشقبازی میکنم و به صدای تق تق کفشم روی پارکت گوش میدم و به این فکر میکنم که گور پدر عاشقی گور پدر چشمهات . اصلا همه زندگی به این واضح بودنه به این آرامشه نه به پر پر زدن مدل تو. دهنم تلخه ساعت دو نیم صبحه . گریه کرده . گفتند که گریه کرده . تو تاریکی نشستم که بیاد . قلبم تو بالکن داره پر پر میزنه . چرا پس نمیاد؟

Monday, August 9, 2010

صبح دوشنبه هیچ خبری از صدای نفس کشیدن کسی کنارم نیست . دیشب قبل از خواب داشتم مرور میکردم چهارشنبه ای که صبح خیس و خالی روی تخت نشسته بودم که زنگ زد دم دره و صبحانه به دست و شبی که روبروی مردی خوش قد و بالا لبخند میزدم و راجب عروسی حرف میزدیم . پنجشنبه و سر زده دوباره آمدنش و جا گذاشتن تی شرتش و شلوارکوتاهش و مسواکش انگار که هنوز اینجا باشه . ملافه ها رو عوض کردم زرشکی تیره . جمعه صبح رفت و جمعه شب پر بود از استرس پاک کردن تمامی چیزهایی که جا گذاشته بود خونه پر بود از بطریهای نیمه پر شامپاین و فنجونها خشک شده قهوه ترک و نگرانی برای تنی که روی تخت من خواب بود و همه چیز و باهم قاطی کرده بود و نگرانی برای ماهی که توی سالن خوابیده بود جمعه تا صبح شنبه پر بود از چایی شیرین درست کردن آب یخ آوردن و دستهاش و هجم تنش و بوی شونه هاش و غم چشمهاش و عکسهاش . جمعه شب تا بعد از ظهر شنبه ادامه داشت بعد از ظهر شنبه ای که تازه حتی در یک مهمونی زنونه به مدت ۴ ساعت تمام لبخند زدم . شنبه شب من بودم و باری که شلوغ بود و مرد خوش قد و بالا که هنوز لبخند میزد و چشمهاش میخندید هیچ جای تنش خالکوبی نداشت هیچ شهری نداشت شهرش همینجا بود چشمهاش غمی نداشت . لیوان اول . لیوان دوم . خوابم میومد حساب کم خوابی هام از دستم در رفته بود اما حساب درینکهام همیشه مشخص بود تا لیوان سوم همیشه میشه جا داشت و از اونجا به بعد بستگی به این داره که تو چه حالیم و کجام . خوب بودم . آدمهای ذهنم کمی جیغ میکشدند که انتخاب کن و کسی که یواش تو مخم پچ پچ میکرد که چی بشه ؟ که چرا؟ تکست داده بود که کز سیرموم منم گفتم دوست دارم و به خودم گفتم فاک . تو آشپزخونه مرد خوش قدو بالا روی کنتر نشستم شات سوم و رفتم بالا . دنیا چرخید . مسخره است که بعد از این همه شب بعد از این همه سابستنس و تکیلا و کلی چیزهای بهتر دنیا دقیقا الان چرخید . اینجا چرخید . راه نمیتوستم برم . چه برسه به رانندگی کردن تا اون سر شهر چه برسه حتی به پایین اومدن از کنتر آشپزخونه . شب شنبه هم تا یکشنبه صبح ادامه پیدا کرد لا به لای ملاف های سفید که بوی شوینده میداد و دستهایی که به قول ماهی چنان محکم بغلم کرده بود انگار که اگر ولم کنه دود میشم . صبح تی شرتش و در آوردم و گذاشتم کنار پاتختی لباسهایی که برام تا کرده بود و پوشیدم . باید برمیگشتم به آپارتمان خودم با بطری های نیمه خالی و لیوانهای گوشه کنار و ملافه زرشکی و جمع میکردم و میشستم . صداهای توی ذهنم هنوز جیغ میکشیدند . صبحانه نمیخواستم حرف هم نمیخواستم بزنم فقط میخواستم برم . راهروی تاریک آپارتمان و تق تق پاشنه کفشهام . یکشنبه خوب و خالی بود تا امروز صبح .

Tuesday, July 27, 2010

The truth is ...
دیگه حقیقتی نیست؟ چی میخواستی باشه؟ چی میخواستی بمونه؟ جاکش شدم میبینی؟ ویرم گرفته بزارم برم توی سوراخ . یک خراب شده ای که شلوغ نباشه .
The truth is we were much too young
آره؟ شاید تو همین فاصله هم پیر شدیم. اصلا شاید تو همین چند ماه. فرقی نیست بین تو و پسرخاله فلانی و مرد بالرین و پدر من و عموی تو و غیره وقتی همه عین همند چه فرقی میکنه .
باید برم .
باید برم.
تو دلت بچه میخواد . من هم و بعد بچه دار شدن از تو مثل به آتیش کشیدن آینده من میمونه .
آینده من؟
آینده من !
میای بریم؟
نه بند های تو پر رنگن .
عموی یک لشگر بچه که نمیتونه سرش و بندازه پایین یهو سر به بیابون بزاره که .
بندهای من اما شلن .
The truth is ...
Now I am looking for you, or anyone like you.....

Thursday, July 22, 2010

از راه پله میام بالا . به دستهام نگاه میکنم به رگهای برجسته دستم . کاش میشد ازت بپرسم الان چطوری؟ بهتر شد چیزی؟ یهو یه جا دیدی اون تهی و فقط خودتی ؟ یاد مجلس ختمت افتادم هممون نشستیم گریه کردیم هی به خودمون گفتیم چرا بهت زنگ نزدیم . رفتیم تو اتاق حتی به خودمون قول دادیم که اگر خواستیم از این غلطهای زیادی بکنیم بهم دیگه بگیم یادمون باشه که یارو هست .
حالا نشستم روی مبل و به رگهام نگاه میکنم . من الان حاضرم به یکی از اون دوتا آدم زنگ بزنم بگم حالم خرابه؟ بگم حالم انقدر خراب هست که چیزی برام نمونده؟ یکی از اون دوتا برام ایمیل زده بود که ناراحته چرا مهمونیش و نرفتم وقتی میدونست که شب مهمونی من کجا بودم و چرا نبودم.
من همیشه فکر میکردم که تو تنهایی و تنهاییت انتخابت بوده . الان به این فکر میکنم که تنهایی من انتخابم نبود. من که اعلام کردم بشریت من خوب نیستم حواستون به من باشه ولی فرقی نمیکرد . منظورم اینکه شاید حتی اگر به هرکدوم از مایی که تو مجلس ختمت نشسته بودیم و گریه میکردیم زنگ میزدی هم فرقی نمیکرد . باور کن.
ولی اگر مرگ انتخابم باشه حاضر نیستم مدل تو باهاش برخورد کنم . هنوز هم میگم رگهای ورقلمبیده دست چپ تو وان حموم اپتشن بهتریه .
خیلی ساده است . هستی . برای همه هستی . برای تولدشون . برای دل گرفتشون . برای طلاقشون . برای نگه داشتن بچه . برای بیمارستان رفتن . برای ترسیدنهاشون . برای بهم زدنهاشون . برای امتحانهاشون .
بعد یکهو میرسی ته خط . چیزی برای دادن نداری . هیچی . میری سراغ همون آدما . یکی میگه چرا توقع داری؟ اون یکی میگه چرا این روزها اینجوری میکنی میگه نمیفهمی درس دارم؟
همه چیز خیلی ساده است . خیلی ساده . ساده تر از اون چیزی که فکرش و میکنی .
نمیدونم کجایی یا اینکه جات الان بهتره یا نه . اما اگر بودی هم فرقی نمیکرد .

Tuesday, July 20, 2010

این روزها همه چیز خنده داره . من مثل یک پرنده احمق دیوارهای شیشه ای دورت و نمیبینم و مدام از دور اوج میگیرم و با شتاب میام که بپرم بغلت و شتلقق میخورم به دیوار و بعد دوباره و دوباره دوباره همین کار و میکنم . میدونی فکر کنم که دارم عاشق میشم اما خودم هم حاضرم اعتراف کنم که معشوق کاملی نیستی . این و وقتی فهمیدم که پنج صبح داشتی کار میکردی و من اومدم نشستم توی بغلت اخم کرده بودی به نظرم حتی جذاب ترین مرد دنیا هم نبودی اما عزیز ترین بودی . ولی میگه قرار نیست آدم وقتی عاشق میشه فکر کنه طرف تالاپی از آسمون افتاده پایین یا از اون بهتر پیدا نمیشه؟ شب تولدت من در گوشت گفتم دارم عاشقت میشم و تو لبخند زدی چند دقیقه بعد دیدم که مرد تکست داده که دوستم داره . خنده ام گرفت که بیا من عاشقیم و یک جای دیگه میکنم و جوابش از یک سوراخ دیگه در میاد .
اصلا خنده داری این روزها فقط به تو نیست . تنها دختر این خانواده که تنها دختر بودنش خوار مادرش و سرویس کرده نمیخواد بره دانشگاه نمیخواد دکترا بگیره حداقل الان نمیخواد اصلا کاغذهاش و هم پست نکرده تازه حتی به کسی هم نگفته . میخواد شاطر شه . میخواد بره مدرسه شاطری (‌حالا به اونا میگه دانشکده فرانسوی شیرینی پزی اما من و تو که میدونیم شاطریه )‌ این یعنی تو تمام مهمونی های ایرانیه سال آینده در جواب اینکه خوب دخترتون چی کار میکنه لبخند خواهند زد . اوه اوه اوه و سوال خوشگل اینکه پس هنوز ازدواج نکرده؟ ولی چه حالی ببره دخترشون از ۹ ماه که قراره فقط شیرینی درست کنه آخرش هم یاد بگیره کیک عروسی بپزه . نه فکرش و بکن چه کاری لذت بخش از تمام روز بین آررد و شکر و شکلات بودن؟
اصلا خنده داره این همه غربی بودن تو و این همه شرقی بودن من و این همه آروم بودن توه و این همه هارتو پورت من . تو میگی آدما وقتی عاشق میشن که خل و چلی شون به هم بیاد . خل بودن من تو لج کردنم با هرچیزی که بخواد من و بکنه تو جعبه خل بودن تو تو لج کردن با پدرت و رد کردن فرهنگی از تو توقع داره . شایدم عاشقم شی کی میدونه؟
در راستای خنده دار بودن این روزها من امید وارم که این خانواده عزیز وقتی دیدنت درک کنند که چرا باید عاشق تو شد با اون همه رنگ توی چشمات عاشق تویی که شب اول حاضر شدی با من بیای توی آب عاشق تویی که اولین بوسه ات زیر موج بود و مزه دریا میداد نه آقای با شخصیت ایرانی که هی ما باهم رفتیم زیر نور شمع شام خوردیم و راجب اقتصاد خاور میانه حرف زد و باز ما رفتیم شام خوردیم انقدر راجب اقتصاد حرف زد تا تو اومدی و من و بوسیدی . مهم هم نیست اگر نفهمند . مهم اینکه من فهمیدم که آدم باید عاشق تو بشه .

Thursday, July 15, 2010

از کجا اومدی نشستی وسط عاشقی کردنهای این روزهام؟ خودت که نه . این خود کچل ترس زده سر در گم نه . اون خود خوده ۲۴-۲۵ ساله عاشقی که ادای طاهر علی حاتمی و در میاورد - همون خودی که نفس دخترک ۱۶ ساله رو برید از عشق . همون مردی که بس بود برای همیشه و همیشه بس بود . یک شب که روی همین کاناپه نشسته بودم و داشتم اخوان ثالث میخوندم یک هو از بین خطهای : خانه ات آباد ای ویرانی سبز ..... پریدی بیرون اومدی نشستی این وسط. شبی که برای اولین بار بوسیدیم فرداش زنگ زدی گفتی :‌با تو دیشب تا کجا رفتم .... چقدر خوشبخت بودی مرد که میشد برای معشوقت اخوان ثالث بخونی . دیشب داشتم فکر میکردم آخ بسه دیگه میشه حالا من فارسی حرف بزنم؟ یاد یکی از دوستهای مامانی افتادم که مهمون فارس که براشون میومد بعدش میرفت دراز میکشید رو تخت که مردم از بس فارسی حرف زدم. چی داشتم میگفتم؟ آهان . جدی نگرفتم این که یهو اومدی نشستی اون وسط تا اینکه بازم دیشب ( عجب شبی بود دیشبا حالا خوبه من اصلا هم فرصت فکر کردن نداشتم)‌ بین نسیمی که از پنجره بوی کاج و لیمو میاورد تو بین نفسهاش و بوسه هاش و زبری صورتش و نگاهش یکهو لبهام نزدیک بود که بگن :‌دوستت دارم. حالا از جناب مغز اصرار که فعلا خفه شو از لبها اصرار . منم از بس لبهام و فشار دادم بهم که داشت نفسم بند میومد . روم کردم اون ور نگاهش روی گردنم بود روی صورتم . باخودم گفتم الان اگه بگه دوستت دارم که من عین یک جونور عجیب غریب میپرم روش که وای منمممممممممم. بعد تو اومدی نشستی اون وسط بین ما . من بعد از تو هیچکس و دوستی نداشتم . من بعد از تو عاشقی نکردم. سه ساله که تو دیگه طاهر علی حاتمی نیستی و سه ساله که هیچکس هیچ نفسی و از من ندزیده بود.
آخ کاش میشد بریم بشینیم قهوه بخوریم بهت بگم که دارم عاشقی میکنم . کاش میشد عشقمون که مرد دوستیمون زنده میموند. آخ .

Thursday, July 8, 2010

وسط خونه بمب ترکوندن . تازه بیدار شدیم . پسرک دیشب اینجا بوده و من از دیشب هی بغض کردم و سوپ جو پختم . بغض کردم و باهم کیک تمشک پختیم . رفتم رو کف زمین حموم نشستم گریه کردم بعد اومدم باهم فیلم دیدیم. ظرف شستم و گریه کردم بعد باهم دسر خوردیم. دیشب وقتی که بچه خوابید و من گریه هام و کردم و لباسها و کفشها و مداد رنگی ها رو جمع کردم فکر کردم که گریه هام تموم شده . امروز صبح که داشت انگشتهاش و میکرد تو دماغم که ببینه کدومش جا میشه یادم افتاد که قراره تمام امروز و منتظر باشم که برگردی . یاد اولین بوسمون بودم . زیرپوشت هنوز با بوی عطرت روی پاتختیه و من اگر بچه کنارم نبود تا صبح بغلم میکردمش تابوی تنت بره توی تنم. هنوز همه چیز وسطه و من دارم فکر میکنم که چجوری میتونی برنگردی؟ همونطور که دارم فکر میکنم صبحانه چی بدم به این جوجه . یعنی دلت تنگ نمیشه؟ ببرمش استخر یا موزه؟ ساعت هنوز یازده و نیم صبح هم نشده این همه بغض؟
راستی میدونی کامادو دراگن چیه؟ لابد میدونی اصولا سوالهای عجیب غریب این بچه رو درک میکنی . من نمیدونستم . یعنی وقتی پرسید که کامادو کجاست من داشتم به چشمهات فکر میکردم و به اینکه تو عمرا امروز زنگ نمیزنی که بگی قبول که بگی باشه و داشتم با بغضم کشتی میگرفتم که اومد با سوالش . گفتم نمیدونم بیا بشین ببینیم کجاست و خدا عمر بده ویکیپیدارو یک خراب شده ای تو اندونزی با مارمولکهای سه متری لاشخور . جدا چرا باید برای یک جوجه هفت ساله موجوداتی به این بی ریختی انقدر جالب باشه؟ کلی هم عکس نگاه کردیم از اینکه چجوری یک بدبختی و میخورن و من کنار بغضم حالت تهوع هم اضافه شد .راستی ۶ سالگی تو چجوری بوده؟ چرا نمیشه برگشتن تورو ویکیپیدا کرد؟ جدا من فکر میکنم که تو خیلی زیبا تر و مهم تر از این تنه لش های سه متری بی ریختی که گوساله قورت میدن . همین الان از دانشگاه ایمیل زدن که تا ساعت سه بعد از ظهر امروز اعلام میکنند که قبول شدم یا نه و من بیشتر از قبولی به این فکر میکنم که میشه اگر قبول شدم زنگ بزنم جیغ بزنم از خوشی؟ بعد توبگی که حالا بی خیال دعوا شیم بیا شب بریم جشن بگیریم؟؟ دیشب بچه که خوابید نشسته بودم روی مبل داشتم واسه خودم نرم نرم گریه میکردم و ماهی میگفت که دلش میخواد مثل من الان یکی و این مدلی بخواد . من تمام این جنگهای صلیبی و راه انداختم برای اینکه دلم این همه میخواد که توی بغلت گم شم این از مرگ هم ترسناک تره وقتی تو انقدر معقول و دور و سردی .

Tuesday, July 6, 2010

کاش بهت گفته بودم که دل من بی جنبه است . عاشقی میکنه تا ته خط . برات تمشک میخره میزاره تو در یخچال. بسته کوکی رو میزاره قاطی قاقالیهات . تو روزهای بد فقط به سبزی چشمهات فکر میکنه . وقتی که میگیره به یاد دستهات خوشه . اما یکهو یک جا وسط اون همه دل تنگی و خواستن اگر نباشی و اگر روز بعدش هم نباشی و روز بعدش و روز بعدش دلم دیگه برات تنگ نمیشه . عاشقیهاش یادش میره . نه یاد چشمهات میکنه نه هوس دستهات عوضش یکمی هیزی میکنه شاید حتی دلش کسی دیگر و بخواد . کاش بهت گفته بودم دلم جنبه نبودن نداره . جنبه ادای آدم بزرگها رو در آوردن . خواستنش ساده است و نخواستنش جواب نبودنه . دل من پوکر بازی کردن شنبه شب و باریبیکیو یکشنبه رو کارهای دوشنبه رو اومدن و پدرت و حالیش نیست هرچی هم بهش میگم گوشش بدهکار نیست. دیشب دلش بوسه میخواست . امشب اما حتی خودت رو هم نمیخواد . چهار شب پشت سر هم سراغت و گرفت من هی بهونه آوردم امشب شونه هاش و انداخت بالا فکر کنم سبزی چشمهات یادش رفت . کاش بهت گفته بودم دلم بی جنبه است. .

Sunday, July 4, 2010

اینروزها من مادری نیمه وقتم معشوقی تمام وقت و مثل تمامی این سالها خواهر تمام وقت. رفت و آمد تخت خواب بالاست و کوهی از ملافه که هر روز شسته میشود. پسرک رو که نمیشه روی تختی که شاهد هم آغوشی بوده خوابوند و روی ملافه هایی که بچه هفت ساله جای انگشتهای شکلاتیش را جا گذشته نمیشود مرد را بوسید . ماهی هم هست با دل تنگیهاش و نگرانی های من با صدای خنده هاش و بسته سیگارش و بوی عطرش که روی ملافه ها جا میمونه . این آپارتمان یک خوابه این روزها جزیره ای ست که گنج دارد که اگر در را ببندی زندگی بیرون می ایستد . گاهی از زیر میز ناهارخوری تویوپ آبی پسرک بیرون می آید از پشت ظرف چایی حتی یک روز دستمال عجیبی بیرون اومد کنار پاتختی زیرپوش مردونه ای است که فقط بوی عطرش برای تمام شبهای تنهایی کافی است . آشپزخانه ای که همیشه خالی بود باید جواب گوی شکمویی های این مذکرها شود . گوشه کنار تستر کوهی است از پاستیل و کوکی و شکلات . این آشپزخونه باید توانایی سینی مزه را در شب و صبحانه یک جوجه هفت ساله را باهم داشته باشه . زمان انگار که سریع میگذرد و من جایی بین بد مستی ها تمیز کاری ها و بازی کردن با جوجه و ۱۲ تا کاپ کیک پختن و گند زدن به آشپزخانه و گریه کردن و ترسیدن از گم شدن تو سبزی چشمهاش و بو سه ها و سرخ کردن بادمجون و سر کار رفتن و دانشگاه قبول شدن و بوسیدن ماهی کنار پیاده رو و و وووو ترسیدم که عاشق شم .
امروز که پسرک با خاله هایش دم آب است و ماهی سر کار و مرد کنار خانواده اش فرصتی بود برای دلشدگان دیدن . کشف کردن گنجهای جامانده اشان از گوشه کنار این جزیره . فرصتی برای دوتا لیوان چایی نبات توی بالکن و دلتنگی کردن برای پدرم و حتی نترسیدن از عاشق شدن . .

Wednesday, June 30, 2010

هوا سرده . هنوز دوازده شب نشده . کل کل کردنامون هم تمام شده . جفتمون میدونیم که تا اینجاشو اومدیم بقیه شو هم باید بریم دیگه . دیگه مهم نیست که این ایده احمقانه مال کی بوده . مهم نیست که سرده . مهم نیست که یک چندنفری به جز ما تو ساحل نشسته اند . مهم نیست که تاحالا تن برهنه هم و ندیدیم . مهم نیست که تا چند دقیقه پیش مثل دوتا آدم متشخص با لباسهای رسمی روبروی هم زیر نور شمع داشتیم شام میخوردیم . اصلا مهم نیست . میرسیم دم آب . بوی دریا . نسیمی که تا استخونمون و از سرما میلرزونه . یک تیکه حوله رو پهن میکنیم رو ماسه ها کفشها شو در میاره . جورابهاش و میزاره توی کفشهاش . تی شرتش و تا میکنه روی حوله . لباس زیرش و درمیاره . نگاه نمیکنم . باخودم میگم حالا حتما باید این و هم در میاوردی؟ دلم میخواد که نگاه کنم . تاریکه و به بهانه تاریکی خودم و خر میکنم . وایمسته نگاهم میکنم که یعنی واسه چی وایستادی؟ ژاکتم و در میارم تا میکنم روی حوله شال پارچه ای رو از دور گردنم باز میکنم تا میکنم . پیراهن مشکیم و هم میازرم روشون . دستم و میگیره میدویم توی آب. انقدر میریم جلو که آب به سینه هامون میرسه . بغلم میکنه . ترسیدم . سرده . میبوستم . زمان می ایسته . موج بعدی جفتمون و پرت میکنه زیر آب. موهام باز شده . شوری دریا تا ته حلقم میره . نمیتونم نفس بکشم زیر فشار آب . . اما نترسیدم دستهاش و پیچیده دورتنم . زیر پامون خالی شده . معلقیم زیر آب سیاه رنگی انگار شب قورتمون داده . اما هنوز دستهاش دور تنمه . موج بعدی پرتمون میکنه دم ساحل . نفس نفس میزنیم . بلند میشیم . دوباره میدویم وسط اون همه سیاهی.


من توی اتاق خواب لباس میپوشم که برم سر کار . پشت میز ناهار خوری داره کار میکنه . من لباس زیرهام و میچینم روی تخت . پیراهن قهوه ای رو در میارم . من خودم و توی آینه اتاق نگاه میکنم . دکمه های پیراهنم و میبندم میبینم که دم در اتاق ایستاده . میشه توی بغلش گم شد . لبخند میزنه میره سر کارش و من به تمام مهاجرهایی فکر میکنم که انقدر رفتند و رفتند و تا ما رسیدیم به امروز صبح که من تو سبزی چشمهاش گم شم . به مهاجرهای ارمنی و یونانی و فرانسوی و فقازی و روس و ایرانی . این همه برای رسیدن به بغلش .

Tuesday, June 29, 2010

خوب نیستم . ته چاهم و خسته .فیسبوک چک میکنم موسوی و زنش باز رفتن خونه کسی اما باز نمیکنم عکسهارو ببینم . توی صف با تلفنم اخبار و سر سری نگاه میکنم . وقتی ته چاهی کاندیدای ساپریم کورت همچین خیلی مهم نیست . هنوز سایه مرگ بالا سرمه . شیرینی میپزم دوازده . ۶ تا به سرعت غیب میشه بقیه رو تو ظرفهای کاغذی میزارم که بچه با خودش ببره خونه که برسه به خونه خاله . از هشت شب میرم تو تخت . هی غلت میزنم به این فکر میکنم که خوب افسردگی هم خیلی چیز بدی نیست . اصلا میمونم زیر این پتو تا ابد . تلفنم زنگ میزنه . از زیر سه تا بالشت پیداش میکنم . میپرسه خوابی میگم نه . صداش زنده است . تمام بعد از ظهر و کوه بوده . میام تو سالن . هنوز زیر پیراهن گل دارم مایو تنمه هنوز ظرفها روی میزه . میشینم روی مبل حرف میزنه . تو دلم میگم پتیاره تو میخواستی زیر پتو بمونی تا ابد؟ تازه است هنوز باهم بیرون نرفتیم . میره که بخوابه . . منم میرم یک تیکه سینه مرغ و پرت کنم تو قابلمه با سبزیجات . برمیگردم زیر پتو . فیلم میبینم . تایمر . من ته چاهم نفسم هم در نمیاد . دختره هم توی فیلم هی دنبال عشقش میگرده . هی به خودم میگم لابد بهتر میشه . لابد یک اتفاقی میوفته حتما لازمه بگم نیوفتاد؟؟ خیلی هم مزخرف بود. تلفنم باز زنگ میزنه . این دفعه یکی دیگه است حس خطر کرده برنامه شام برای چهار شنبه . میخواد بیاد دنبالم . خنده ام میگیره . بعد از سه ماه بیرون رفتن . انقدر خنده ام گرفت که دلم نیومد چیزی بگم . تلفنم و پرت میکنم زیر میز . همچنان ته چاهم . همچنان نفسم در نمیاد . همچنان بغض دارم . و همچنان زیر پتو .

حالا اصلا این حرفا زدن داشت؟ نه فقط میخواستم توی چاه داد بکشم .

Sunday, June 27, 2010

اون روزها خوب بود . دنیای من جای خوبی بود . روزها انتظار بود و بوی تنت که روی ملافه ها جا مونده بود و تلخی قهوه کنار پنجره . این روزها دنیای من پره از شک و ترس و نفرت و عصبانیت و ملافه های تمیز . اون روزها - روزها میگذشت به انتظار شب و دم دمای غروب آینه توی حموم پر میشد از رنگ و سایه و دلهره دیدنت و شب که میشد نگاهی که خیره میشد به تلفن . این روزها آینه حمام جای مهمی نیست . شبها آخر هفته که اینجا بودی من منتظر بودم و چند در پایین تر همسایه ای دیگر . جمعه بعد از ظهرها دخترک با جیپ زرد رنگش میرسید گاهی اگر پایین بودم در و براش باز میکردم و پسرک از پله ها پایین میومد و دختر پابرهنه از ماشین پیاده میشد و بغل کردنشون دقیقه های طولانی کش میومد . چند ساعت بعد تو هم ماشینت و پارک میکردی کنار جیپ زرد رنگ و دقیقه های من انگار بجای اینکه کش بیان از زیر انگشتهام میلغزیدند تا وقت رفتنت . تو که میرفتی . جیپ زرد رنگ هم نبود . این روزها مدتهاست که من تو بعد از ظهرهای جمعه جیپ زردی تو پارکینگ نیست . یعنی دنیای چندتا در اونطرفتر هم این روزها مثل دنیای من پره از ترس و شک و عصبانیت؟ راستی این روزها تو چطوری؟

Friday, June 25, 2010

لابه لای ملافه های سفید پیچیدیم بهم . سر انگشتهام روی پوست تنش میلغزه . چشمهاش و بسته . دستهام و روی کمرش میکشم بعد سر میخورن پایین تا پایین کمرش و بعد راه رفته رو بر میگردن روی عضله های دستش میرقصن بعد سر میخورن پایین تر . لبخند میزنه . با دستش پایین کمرم و فشار میده نفسش توی صورتمه . پشتم و میکنم بهش نمیزاره بلند شم . دستهاش و مثل تنه درخت میپیچه به تنم . به تنم نگاه میکنم و به جای سوختگی آفتاب . دستهام و دوباره میکشم رو تنش زیر انگشتم جای هیچ بخیه ای نیست . باید پاشم و لابه لای ملافه ها دنبال تکه تکه لباسهام بگردم . فکر نمیکنم و حواسم هست به این که فکر نمیکنم . بلند میشه دستش و از زیر سرم میکشه بیرون . چراغ روشن حموم یک ذره اتاق و روشنتر میکنه . صدای بسته شدن در میاد . به پشت میخوابم و به خودم میگم که حس خوبیه که این خوبه . صدای شیر آب که بسته میشه بلند میشم . از در حموم که میاد بیرون نگاهم میکنه دستهام و میگیرم به چهارچوب راهرو. میبوسمش . میبوستم . مرواریدهای گردنبندم میلغزند روی پوستم تا . .
صدای ایمیل از تلفنم میاد . بدون اینکه نگاه کنم میرم توی حموم.
اگر نگاه میکردم میدیدم که نوشته فلانی دیگه با ما نیست . اما ننوشته که فلانی چرا با ما نیست یا کجاست . . اگر تلفنم و نگاه میکردم شاید اونقدر خونسرد دنبال لباسهام نمیگشتم . که با لبخند نمیشستم روی تخت که پشت بلوزم و ببنده که تمام طول راه به این فکر نمیکردم که چه حس خوبی . چه حس خوبی.
تمام امروز همه به این فکر میکنیم که چرا؟ چه زود بود . که خودش و کشت ؟ که اصلا واقعا تمام شد؟

Thursday, June 24, 2010

خورشیدم
امشب که از مرز می گذشتی . از مرزهای دلم هم گذشتی.

اینجا کسی منتظرت نیست .

Wednesday, June 23, 2010

عزیزکم امشب گفتم که دیگه نمیخوام ببینمت. گرچه شاید امید به دیوانگی بود . به سرزده آمدنت . به داد کشیدنت. اما واقعیت این روزها در قابل پیش بینی بودن توست و اشکی که انگار سر بند آمدن ندارد و دلی که هر لحظه به جز دلتنگی کاری . امشب اما اگر گفتم خداحافظ از سر سنگی نبود . از سر دلی بود که چنان شکسته است که جایی حتی برای یک شب دیگر انتظار بی جواب ندارد. من امشب دلم پدرم و خواست . عزیزکم من هم شاید لی لی مردی باشم . مردی که اینجا نیست . مردی که نمیدونه دل دخترکش چقدر گرفته است . اما این حق من نبود . منی که پدرم نیست تا با گریه بگویم امشب گفتم دیگر نمیخواهم ببینمش. .

Saturday, June 19, 2010

خونه من خونه یک زن شرقیه . بخاطر فرش کرمان . کوسنهایی که روشون بته جقه دارن . کاشی های آبی بالای شومینه . ترمه های توی کمد . خونه من خونه یک زنه که با اسلام بزرگ شده . بخاطر جانماز ته کمد . بخاطر چادر گل دار تا شده قاطی ملافه ها که خریده شده بود فقط برای توی امامزاده صالح رفتن . بخاطر کاشی آبی هدیه پدرم که روش نوشته :‌نصر من الله و فتح قریب . خونه من خونه یک زنه . بخاطر تمام رنگها . بخاطر کشو توی حموم که پره از موچین و سشوار و هفتاد تا رژ لب و گل سر و گیره این نوع مزخرفات . خونه من خونه منه بخاطر درخت پشت پنجره . زنگوله های آویزون از بالکن . عکسهای مامان بالای شومینه . عکسهای آیدا و راستین روی در یخچال . مجسمه شیوای روی شمینه . بخاطر این همه شمع بخاطر روتختی از جمعه بازار خریده شده . بخاطر کتابهای توی کتابخونه و زیر تخت و روی تخت و بالای یخچال و زیر میز . خونه من اما تنها جای این شهره که توی میتونی خودت باشی که میتونی نفس بکشی . نه بخاطر حوله سفید توی حموم نه بخاطر مسواک توی کشو نه بخاطر ظرف قهوه روی کابینت نه بخاطر زیرسیگاری روی پاتختی . بخاطر اینکه اینجا کسی به حکم مرد بودن ازت توقع نداره که معجزه کنی . اینجا زنی فقط دل تنگته که گاهی شبها دستش و روی پوست کمرت بکشه و به صدای نفسهات گوش بده وقتی که خوابی.
تو میزاری میری ماهی قرمز دلم میمره . تو وقت نداری و نصفه شب راه میوفتی که بری وگاس . من بسته چیپس و میگیرم بغلم. دامنم و میندازم زیر مبل لنزهام و درمیارم بغض میکنم . بعدم فردا احتمالا میرم توی بغل رقیبت که تو از حضورشم خبر نداری . لابد تو برمیگردی و وقتی که کنار لبه مبل ایستادم میبوسیم و من نفسم بند میاد و وجدانم درد میگیره اما باز تو میری تو زندگیت . تو زندگی که جایی برای من نداره و من باز غم باد میگیرم و سوزن به خایه خودم میزنم .

امشب وقتی لیوان مشروبم دستم بود و دستم روی پهلوهای دخترک میکشیدم مرد از پشت کنارم ایستاد . گفتم که نمیرقصم خم شد پرسید چرا؟ بوی تورو میداد . از همون خراب شده ای بود که تو توش بدنیا اومدی حتی لهجه اش هم شبیه تو بود . تویی که نبودی اونجا .

اصلا میدونی چیه؟ من دلم میخواد امشب ماهی قرمز دلم خشک شه تو آفتاب شاید دست از سر تو برداره .
ساعت سه نصفه شبه . خدا کنه سالم برسی .

Thursday, June 17, 2010


خوابیدم کنار جکوزی ان و گهم و باهم قاطیه . گیج میزنم.کی میگه که من باید تصمیم بگیرم؟
وقتی بغلم کرد کنار پنجره بودم . گفتم ببین فرقی نمیکنه پشت پنجره چی باشه اگر به اندازه کافی تاریک باشه میتونی فکر کنی همون چیزیه که تو میخوای. از اورشلیم میگفت و من به یروان فکر میکردم . بلندم کرد جیغ کشیدم که دیگه اینکار و نکن بیزارم از احساس اینکه میتونم مثل کیسه برنج از اینطرف به اون طرف تکونم بدن . گفت تو از اینکه تو کنترل نباشی بیزاری. دستهام و کشیدم روی خط گردنش . تن این مرد هیچ خالکوبی نداره جایه هیچ بخیه ای روی تنش جا نمونده . اینجا همه چیز مرتبه . هیچ چیز رنگی نداره . ملافه ها وپتو روتختی هم حتی سفیده .

پرستار فیلیپینی سه تا خانوم کپل ایرانی رو میارو تو جکوزی . سه تایی لغزون میرن تو آب. پیری من هم این شکلی خواهد بود؟ جوونیهاشون چه شکلی بودن؟ عاشق شدن؟ تاحالا شده که نتونسته باشن بین دو نفر انتخاب کنن. به چی فکر میکنن؟ واسشون مهمه که یهوه الاهه بوده؟ براشون خیانت یعنی چی؟

همه چیز باهاش راحته . سکس . بیرون رفتن . کنارش تا صبح خوابیدن . همه چیز باهاش آرومه . رنگ چشمهاش . قصه هاش . میگه دفعه دیگه که میای کتاب فارسی بیار برام بخون میخوام به صدات گوش بدم . حرف میزنه . حرف میزنه . من اما به یروان فکر میکنم .

پرستار فیلیپینی خانومهای ایرانی و جمع میکنه میبره که حمام کنند. کاش ازشون میپرسیدم تاحالا شده بین دوتا آدم نتونن انتخاب کنند.

Wednesday, June 16, 2010

من دلم میخواهد که بدزدمت از لی لی . از این شهر بی در پیکر . از پدر پیرت . از تلفنی که مدام زنگ میخورد . من دلم میخواهد که اینجا نباشیم . تو در توی این اتوبانها . من دلم میخواهد که تو داغی یک بعدازظهر تهران با من تا کافه نادری بیای که بشینی روی صندلی کنار پنجره و حرف بزنی. نه از لی لی. بگی که کجا جا گذاشتی مردی که ویلونش زندگیش بود . من دلم میخواد که ساعت کارتیه و ماشین گنده و کیف پولت و جا بزاری و با من تار دربند بیای . من دلم میخواد که در -بند - من بیای. من دلم میخواد که بدزدمت از تلویزیون گنده خونه ات از لیکرس . از لاس وگاس . از قمار. از بطری کنیاک توی قفسه. از کابوسهات . دلم میخواد که بشینی کنار پدرم . طفلکی لی لی .

Tuesday, June 15, 2010

عصبانی بودم. بغض داشتم . دکتر غددم قرار بود که نسخه قرص ضد حاملگی برام فکس کنه به داروخانه لحظه آخر تصمیم میگیره که نکنه که مجبورم کنه برای یک نسخه پول بدم . داروخانه ساعت ۴ به من خبر میده . من باید امروز دوتا قرص میخوردم وگرنه تا ماه آینه باید صبر کنم . دکترم دیگه تو مطب نیست . داروخانه بدونه نسخه نمیده . من بیمه ندارم . پارتنرم بچه میخواد . در واقع حاضره همه کار و ریسکی و برای حامله شدنم بکنه . پارتنرم ایرانی نیست . ما ازدواج نکردیم . رابطه مشخصی نداریم . من بچه میخوام . اما الان نه . این مدلی نه . منشی دکترم حاضر نیست کمکی بکنه . دکتر داروخانه هم نمیتونه کاری بکنه . من اگر حامله بشم اما از دید این جامعه تقصیر منه . از دید هر جامعه ای تقصیر منه . منی که مسول نبودم منی که مواظب نبودم . ساعت چهار بعد از ظهره دوشنبه است و من تمام روز درگیر خانواده ام و کارهای مربوط به دکتر و آزمایش و دواهاشون بودم . ساعت ۵ با چرخ خرید لا به لای راهروهای فروشگاه میگشتم و به این فکر میکردم که پس کی قراره پشت من باشه ؟ دکتری که حاضر نیست نسخه بده؟ پارتنری که حاضر نیست ریسک نکنه ؟ داروخانه ای که کمکی نمیکنه ؟ خانواده ای که نمیدونن؟ اصلا نمیدونن طرف وجود داره؟ و اگر بفهمن که هست چه بحثی خواهد بود نه سر اینکه کیه بلکه سر مملکتی که توش به دنیا اومده . جامعه کپیتالسیتی که از من مالیاتهای فضایی میگیره اما برای بیمه بودن من باید دوسوم و حقوقم و بدم یا برای یک نسخه صد دلار پیاده شم؟ و بعد اگر حامله شم تقصیر منه فقط من .

Monday, June 14, 2010

روش به دیواره . زیر روتختی سرمه ای رنگ از جمه بازار خریده شده ای که شبیه شب پر ستاره است . صدای نفسهاش میاد . دلم میخواد که از پشت بغلش کنم فشارش بدم اما دلم نمیاد که بیدارش کنم . دیشب دروغ گفتم . پرسید بعد از من کسی بوده . گفتم نه . دروغ گفتم . اما اگر هزار بار هم اون لحظه تکرار شه بازهم دروغ میگم . دیشب وقتی پرسید من روبروی آینه ایستاده بودم دلم گرفته بود دلم میخواست که بغلش کنم دلم میخواست که ببوسدم دلم میخواست که تو تختم باشه . دیشب وقتی پرسید من حتی به این فکر کردم که اگر این بار بمونه اگر این بار تا تهش بریم چی؟ یعنی تمام رابطه میشه روی یک دروغ . مهم نبود . میخواستم که باشه . تلفنش زنگ میزنه . بیدار نمیشه . پا میشم دوش میگیرم . با حوله بر میگردم کنارش . بغلش میکنم . بیدار نمیشه . میخوابم . با بو سهاش بیدار میشم . برهنه است . حوله رو باز میکنم . تنش و دوست دارم . زبری صورتش و تماس دستهاش و . مهم نیست که چی میشه . مهم نیست که دروغ گفتم . چشمهام و میبندم روتختی سرمه ای میوفته رو زمین . کنار حوله آبی .