Wednesday, June 16, 2010

من دلم میخواهد که بدزدمت از لی لی . از این شهر بی در پیکر . از پدر پیرت . از تلفنی که مدام زنگ میخورد . من دلم میخواهد که اینجا نباشیم . تو در توی این اتوبانها . من دلم میخواهد که تو داغی یک بعدازظهر تهران با من تا کافه نادری بیای که بشینی روی صندلی کنار پنجره و حرف بزنی. نه از لی لی. بگی که کجا جا گذاشتی مردی که ویلونش زندگیش بود . من دلم میخواد که ساعت کارتیه و ماشین گنده و کیف پولت و جا بزاری و با من تار دربند بیای . من دلم میخواد که در -بند - من بیای. من دلم میخواد که بدزدمت از تلویزیون گنده خونه ات از لیکرس . از لاس وگاس . از قمار. از بطری کنیاک توی قفسه. از کابوسهات . دلم میخواد که بشینی کنار پدرم . طفلکی لی لی .

No comments:

Post a Comment