Friday, June 25, 2010

لابه لای ملافه های سفید پیچیدیم بهم . سر انگشتهام روی پوست تنش میلغزه . چشمهاش و بسته . دستهام و روی کمرش میکشم بعد سر میخورن پایین تا پایین کمرش و بعد راه رفته رو بر میگردن روی عضله های دستش میرقصن بعد سر میخورن پایین تر . لبخند میزنه . با دستش پایین کمرم و فشار میده نفسش توی صورتمه . پشتم و میکنم بهش نمیزاره بلند شم . دستهاش و مثل تنه درخت میپیچه به تنم . به تنم نگاه میکنم و به جای سوختگی آفتاب . دستهام و دوباره میکشم رو تنش زیر انگشتم جای هیچ بخیه ای نیست . باید پاشم و لابه لای ملافه ها دنبال تکه تکه لباسهام بگردم . فکر نمیکنم و حواسم هست به این که فکر نمیکنم . بلند میشه دستش و از زیر سرم میکشه بیرون . چراغ روشن حموم یک ذره اتاق و روشنتر میکنه . صدای بسته شدن در میاد . به پشت میخوابم و به خودم میگم که حس خوبیه که این خوبه . صدای شیر آب که بسته میشه بلند میشم . از در حموم که میاد بیرون نگاهم میکنه دستهام و میگیرم به چهارچوب راهرو. میبوسمش . میبوستم . مرواریدهای گردنبندم میلغزند روی پوستم تا . .
صدای ایمیل از تلفنم میاد . بدون اینکه نگاه کنم میرم توی حموم.
اگر نگاه میکردم میدیدم که نوشته فلانی دیگه با ما نیست . اما ننوشته که فلانی چرا با ما نیست یا کجاست . . اگر تلفنم و نگاه میکردم شاید اونقدر خونسرد دنبال لباسهام نمیگشتم . که با لبخند نمیشستم روی تخت که پشت بلوزم و ببنده که تمام طول راه به این فکر نمیکردم که چه حس خوبی . چه حس خوبی.
تمام امروز همه به این فکر میکنیم که چرا؟ چه زود بود . که خودش و کشت ؟ که اصلا واقعا تمام شد؟

No comments:

Post a Comment