Wednesday, June 23, 2010

عزیزکم امشب گفتم که دیگه نمیخوام ببینمت. گرچه شاید امید به دیوانگی بود . به سرزده آمدنت . به داد کشیدنت. اما واقعیت این روزها در قابل پیش بینی بودن توست و اشکی که انگار سر بند آمدن ندارد و دلی که هر لحظه به جز دلتنگی کاری . امشب اما اگر گفتم خداحافظ از سر سنگی نبود . از سر دلی بود که چنان شکسته است که جایی حتی برای یک شب دیگر انتظار بی جواب ندارد. من امشب دلم پدرم و خواست . عزیزکم من هم شاید لی لی مردی باشم . مردی که اینجا نیست . مردی که نمیدونه دل دخترکش چقدر گرفته است . اما این حق من نبود . منی که پدرم نیست تا با گریه بگویم امشب گفتم دیگر نمیخواهم ببینمش. .

No comments:

Post a Comment