Thursday, June 17, 2010


خوابیدم کنار جکوزی ان و گهم و باهم قاطیه . گیج میزنم.کی میگه که من باید تصمیم بگیرم؟
وقتی بغلم کرد کنار پنجره بودم . گفتم ببین فرقی نمیکنه پشت پنجره چی باشه اگر به اندازه کافی تاریک باشه میتونی فکر کنی همون چیزیه که تو میخوای. از اورشلیم میگفت و من به یروان فکر میکردم . بلندم کرد جیغ کشیدم که دیگه اینکار و نکن بیزارم از احساس اینکه میتونم مثل کیسه برنج از اینطرف به اون طرف تکونم بدن . گفت تو از اینکه تو کنترل نباشی بیزاری. دستهام و کشیدم روی خط گردنش . تن این مرد هیچ خالکوبی نداره جایه هیچ بخیه ای روی تنش جا نمونده . اینجا همه چیز مرتبه . هیچ چیز رنگی نداره . ملافه ها وپتو روتختی هم حتی سفیده .

پرستار فیلیپینی سه تا خانوم کپل ایرانی رو میارو تو جکوزی . سه تایی لغزون میرن تو آب. پیری من هم این شکلی خواهد بود؟ جوونیهاشون چه شکلی بودن؟ عاشق شدن؟ تاحالا شده که نتونسته باشن بین دو نفر انتخاب کنن. به چی فکر میکنن؟ واسشون مهمه که یهوه الاهه بوده؟ براشون خیانت یعنی چی؟

همه چیز باهاش راحته . سکس . بیرون رفتن . کنارش تا صبح خوابیدن . همه چیز باهاش آرومه . رنگ چشمهاش . قصه هاش . میگه دفعه دیگه که میای کتاب فارسی بیار برام بخون میخوام به صدات گوش بدم . حرف میزنه . حرف میزنه . من اما به یروان فکر میکنم .

پرستار فیلیپینی خانومهای ایرانی و جمع میکنه میبره که حمام کنند. کاش ازشون میپرسیدم تاحالا شده بین دوتا آدم نتونن انتخاب کنند.

No comments:

Post a Comment