Saturday, April 30, 2011

شبیه سربازهای از جنگ برگشته ام . یک چشم باد کرده . گردنی که گرفته . زخم روی دلم که بازه که گنده است . اما همه چیز سر جاشه . ساعت هشت و نیم شب ربدوشام میپوشم . ناخون های دستم و از ته میگیرم به زن توی آینه نگاه میکنم . یک جور خوش یاندی خالیم . نه دروغ گفتم . مگه آدمی که روی دلش یک زخم گنده داره جور خوش یاندی میتونه باشه؟ یک لیست نوشتم از کارهایی که میخوام تا قبل از سی و پنج ساله شدن بکنم . شماره هشت - بزرگ شو . شماره یک - تتو . شماره پنج هم بچه است . باید بزرگ شم . باید هم بکشم . یک کار واقعی بگیرم . کت دامن تنم کنم و پوشه های رنگی و پر از لیست مریضیهای بیمار کنم . گور پدر دلم و زخم روش . شاید حتی یک کار دولتی برای مراکز ترک اعتیاد . بچه خرج داره . . باید بزرگ شم . باید زندگی و شاید جدی تر بگیرم . دامنهای بلند چین دارم و بزارم ته کمد . به جای این همه سازمانهای غیر انتفاعی برم دنبال آدمهای جدی اخمو که کارهای مهم و با اخم میکنند .

Friday, April 29, 2011

داریم اخبار ترسناک میدیم . میگه میخواد برگرده نیو یورک . بغضم گرفت . گفتم شاید حامله باشم . خندید . گفت منم دیرم ولی خبری تو دل من نیست . گفتم اتفاق بود . گفت میخواستی که باشی نه؟ گفتم اوهوم تا آخر ماه آینده هم میتونم خیال پردازی کنم که شاید هستم . گفت بیا با ماشین بریم نیویورک . اول میریم وگاس بعد یک هفته دور قاره رو میگردیم . گفتم بریم . گفت اسمش ؟ گفتم الایزا . گفت الایزا؟ گفتم همکلاسی بچه است . پسرک میگه که دخترک عین یک بچه میمون میمونه همیشه هم نیشش بازه انگار که یک دونه موز گیر کرده تو دهنش . الایزا یعنی قولی که خدا داده باشه .
گفت پدرش؟ گفتم مهم نیست . تا آخر ماه دیگه مهم نیست . بعد بهش فکر میکنم .
با لهجه عجیبی سال بلوا میخوند . من چشمهام و بسته بودم سعی میکردم گریه نکنم . تمام دریاهای دنیا پشت پلکام جمع شده بود . از افسانه دختر شاه میخوند که عاشق پسر زرگر شده بود و پسر وزیر عاشق دختر شاه . آب پشت پلکهام میرسید به روی مژه هام . خودم و بخواب زدم . عینکم و از چشمم برداشت گذاشت روی پاتختی . چراغ و خاموش کرد و من تا صبح گریه کردم . مدام فکر میکردم که چته ؟ اما طوفان پشت پلکهام آروم نمیگرفت .
خواب دختر عمه ها رو میدیدم . صبح پاشدم دیدم که ایمیل دارم . . همه جا عکسهای رویال ودینگ بود (‌هیچ جور دیگه ای نمیشد عمق فاجعه رو رسوند )‌داشتم با خودم فکر میکردم که حالا که چی ؟ نهایتا تو هم چند سال دیگه مثل مادر پسره طلاق میگیری و بعد میکشنت . دوتا خواهر هایی که جمعه ها میان خونه رو تمیز کنند تو آشپزخونه بودند . لباس پوشیدم . دیدم یکیشون داره گریه میکنه . پدرشون سکته کرده . پسر یکیشون زنش گرفته زدتش و چیزی پرت کرده طرف نوزاد ۳ ماهه حالا هم که زنه رفته پسره ۱۹ ساله نمیدونه با یه نوزاد سه ماهه چی کار باید بکنه . دختر اون یکی دیابت داره و دیشب بستریش کردن . نشستم کنارشون . باهم صبحانه خوردیم . اونا بغض کردن . من هی گفتم همه چی درست میشه . تو دلم دعا میکردم که بر نگردن بگن چی مثلا؟
ایمیل دختر عمه رو میخونم بازهم بغض میکنم . چشم راستم هم عفونت کرده . . این حالت تهوع هم کله سحری داره من و میکشه .

احساس میکنم که جای جالبی از زندگیم واینستادم . حساب همه چی از دستم در رفته .

Wednesday, April 27, 2011

۲

گاهی نمیشه حرفها رو زد . گاهی نمیشه ترسهارو گفت . ترس از اعتیاد یا ترس از عشق یا ترس از مرگ وقتی زیادی نزدیکه . من عاشق پدرت شدم . نه بخاطر چشمهاش . نه بخاطر شب اولی که حاضر شد با کت شلوار بیاد دم آب و بعد هم بپره تو آب. نه بخاطر شبهایی که توی آپارتمان من صبح شد بدون اینکه بفهمیم . نه بخاطر صبحها ساعت ۵ بیدار شدن و نگاهش کردن وقتی کار میکرد .
من عاشقش شدم چون من و همونی که بودم میدید و همونی که بودم و می خواست .
وقتی که تصمیم گرفت نباشه از سر این بود که میگفت میترسه از روزی که بهش بگم زندگیم و تلف کردم .
پدرت به من حق انتخاب نداد . بجای جفتمون تصمیم گرفت . شاید اگر تو باشی و من انتخاب کنم که بمونی من هم به جای جفتمون تصمیم بگیرم .
نگرانشم . این روزها لاغر شده . من این آدم و مثل پستی بلندیهای تنم میشناسم . وقتی عصبانیست . وقتی ترسیده . وقتی فکر میکنه که خطر ناکه کنارش بودن . وقتی میخواد که کنارش باشم و میترسه از بودنم . خسته است . کلافه است و عصبانی .

شاید نگه داشتنت اگر باشی احمقانه است . شاید اصلا عادلانه نیست پای تورو باز کردن وسط این بازار مکاره .

Tuesday, April 26, 2011

۱

هیچکس نمیتونه بگه وجود داری یا نداری تا سی و خورده ای روز دیگه . پس برای من وجود داری تا خلافش ثابت شه . همیشه فکر میکردم اگر دختر داشته باشم اسمش رو میزارم نفس . ولی اسم تورو نمیشه نفس گذاشت . نفس اسم دخترک ایرانی من بود با موهای مشکی فر . ولی با این همه خون مهاجر روس و یونانی و ... شبیه نفس نخواهی شد . اسم مادربزرگ پدرت (‌پدرت چه کلمه سردیه باید یک چیزه دیگه صداش کنیم اینجا )‌الیزا بوده وقتی پدربزرگت یازده سالش بوده فوت میکنه واسه همین اسم عمه ات هم الیزاست . مرد دلش میخواد که اسم دخترش الیزا باشه . ولی اسمت الیزا هم نیست . حالا برات یک اسمی پیدا میکنیم .
دیشب تو اتاق بچگی پدرت اعلام کردم که قرص نخواهم خورد . اون هم اصراری نکرد . هر دو خوب میدونیم که رحم من ناخون خشک تر از این حرفهاست که به این تصادفها تن در بده . کلی هم خندیدیم به این که چقدر خوشگل بشی و چه بلاهایی سر ما خواهی آورد .
دیشب اما تو تخت خودم خیلی دورتر از اتاق بچگیهای مرد و عکس اخم آلود پدرش روی کنتر آشپزخونه و مبلهای گنده ای که روش ملافه سفید کشیده بودند تا صبح خواب دیدم که حامله ام . که تنهام . ساعت هشت صبح پاشدم لباس بپوشم که برم قرص بگیرم اما نرفتم . شاید برای اینکه ترس احمقانه ایست وجود داشتنت . شاید هم من دلم میخواد که وجود داشته باشی چه مرد باشه چه نباشه . ولی اگه راستش و بخوای اگر وجود داشته باشی حتی ممکنه خودم دلم نخواد که باشی . ولی اون تصمیم مال الان نیست .
راستی اسم مادربزرگ من ایران دخته .

Sunday, April 24, 2011

عصبانیم . من عصبانی نمیشم . من از عصبانیت میترسم . عصبانیم . چیزی توی سینه ام میلرزه . حق ندارم عصبانی باشم ولی عصبانیم .
من از این شهر عصبانیم . از اینکه احساس میکنم هیچ چیزی سر جاش نیست . من عصبانیم از اینکه تو لبخند ملیح میزنی به مادر من به دوستهام به همه آدمهای زندگی من . و بعد وقتی که هوا تاریک میشه عصبانیتت و تف میکنی تو صورتم . تو فکر میکنی که من از دست رفته ام که من لیاقت رابطه سالم ندارم و باید عوض شم . باید کمد لباسهام و بسوزونم باید مردهای زندگیمو بسوزونم . کمتر مشروب بخورم کمتر رو هوا باشم . لبخند ملیح بزنم قهقه نزنم . بهت نگم آدم تخمی . مودب باشم . آروم تر حرف بزنم . . من عصبانیم . بعد تو تاریکی تو شلوغی به من لبخند میزنی و نگاه عاشقانه پرت میکنی تو صورتم و دوستهای من در گوشم میگن وای خوش به حالت عجب آدم ال و بلی .
تو واقعیت همه چیز و میدونی . شاید مشکل قضیه همین جاست دقیقا . تو واقعیت خیلی چیزها رو میدونی . شاید وقتشه یک واقعیت ساده دیگه ای رو هم بفهمی که من لباسهای رنگی رنگی عجیب غریبم و دوست دارم . که من مردهای زندگیم و دوست دارم حالا به هر اسمی چه دوستها رو چه فاک بادی ها رو چه اکس ها رو . من کمتر مشروب نخواهم خورد . آروم حرف نخواهم زد . هیچ امیدی هم به مودب شدنم نیست .
و قسمت غم انگیز ماجرا اینجاست که نگاههای عاشقانه تو همه بخاطر تمام چیزها و کارهایی است که من میکنم و تو نمیکنی .
پس همینطوری دوستم داشته باش. عاشق نمیخوام فقط همینی که هستم و دوست داشته باش.
همه مست بودن . از اون مهمونی های بی سر و ته . یک عده تو حیاط نشسته بودیم رو سر و کول هم دیگه . بحث بچه بود . مرد گفت به جون سه تا پسرهام . گفتم مگه سه تان؟ گفت نه دوتان . یکیشون مال دوران جوونیم بود . دخترک گفت حامله است .
گفتم مال من نیست . گفت باشه ولی مرد باش. من مرد نبودم .

Friday, April 22, 2011

من ولو میشدم روی مبل قهوه ای زیر کتاب خونه پدرت . انقلاب رفتن گاهی برای تو فقط تنهایی رفتن بود . لیست کتابهایی که میخواستم و میدادم دستت و ناخنک میزدم به کتابهای پدرت . خواهر کوچکترت توی اتاق با دوست پسرش حرف میزد و از ذوق این که تو رفتی سریع قرار میزاشت . مادرت چایی میریخت و صدام میکرد توی آشپزخونه . بر میگشتی و کلی مسخره ام میکردی سر لیست کتابها . . توی جلد چیزهایی که خریده بودی برام مینوشتی . توی کیفت همیشه برای من چیز هیجان انگیزی داشتی . موهام کوتاه بود و تو سر به سرم میزاشتی برای اون دمبی که پشت سرم میبستم .


روی دلم دراز کشیدم مرد نشسته روی مبل . داره قصه میگه . قصه جنگهای صلیبی و سرهای بریده . بعد شعر میخونه از یک لرد انگلیسی . لیوان شرابم و میزارم روی پاتختی . میچرخم ذل میزنم به سقف . موهام از کنار تخت آویزونه . میرسه به زمین .

مدتها هر تصویری حتی تنم توی آینه تورو یادم مینداخت . سالها گذشته . الان کمتر میای و میری . گاهی خوابت و میبینم . ماههای اول هر شب خواب میدیدم که کنارم دراز کشیدی و با گریه از خواب میپریدم . حالا همیشه خواب رفتنت و میبینم .

رامین جهانبیگلو من و یاد تو میندازه . کفشهای گل دار روی زمین وقتی که مرد منتظر ایستاده تا باهم از در اتاق بریم بیرون . موهایی که دیگه کوتاه نیست . حلقه های طلا. سفره های عقد . اخوان ثالث . ...
چجوری بعد از تو میشه عاشق یک مرد ایرانی شد؟ چجوری میشه بعد ازتو به دستهایی که خط مینویسن اعتماد کرد ؟

مرد هیچ شباهتی به تو نداره . هیچکدومشون هیچ شباهتی به تو ندارن ...

Friday, April 15, 2011

من آدم خوشبختیم . الان نشسته ام روی مبل کرم رنگ اتاق خواب قاطی پرونده های و کاغذها و به این فکر میکنم که باید از جام بلند شم و حاضر شم . از صبح احساس میکنم که من آدم خوشبختیم . من دلم میخواد که مادر باشم . من دلم میخواد که دوباره عاشق شم . من دلم دکترا و فوق دکترا میخواد . دلم میخواد که برگردم ایران یک سال و ظهرها ناهار بابارو گرم کنم ببرم بهش بدم . دلم میخواد که مزرعه داشته باشم .
من ایران نمیتونم برم . ممکنه که هیچوقت بچه دار نشم . عاشق شدن تو کنترل من نیست . همین الان هم تا خرخره بدهکارم . ولی شاید روزی یک مزرعه دار شم .
با همه این حرفها من خوشبختم . کارم و دوست دارم . . درس رو همه با همه غرهایی که میزنم دوست دارم . احساس میکنم از من آدم بهتری میسازه . از همه مهمتر فکر میکنم که آدمهای زندگیم بی نظیرن . ناهارهای بی هوا با مادربزرگم و مامان . دوستهایی که شنبه شبها میزان الکل خونم رو مواظبن و شب ساعت ۴ زنگ میزنند که ببیند خوبم و لنزهام و در آوردم یا نه . دوستهایی که حرصم میدن و بعد میگن میخوای کشتی بگیریم از سیستمت بیاد بیرون؟
من آدم خوشبختیم . این و باید یادم باشه . برای دفعه بعدی که خوردم به بی پولی و دل گرفتگی و بی بچگی و مشقهایی که روی هم جمع شده بود .