Sunday, April 24, 2011

عصبانیم . من عصبانی نمیشم . من از عصبانیت میترسم . عصبانیم . چیزی توی سینه ام میلرزه . حق ندارم عصبانی باشم ولی عصبانیم .
من از این شهر عصبانیم . از اینکه احساس میکنم هیچ چیزی سر جاش نیست . من عصبانیم از اینکه تو لبخند ملیح میزنی به مادر من به دوستهام به همه آدمهای زندگی من . و بعد وقتی که هوا تاریک میشه عصبانیتت و تف میکنی تو صورتم . تو فکر میکنی که من از دست رفته ام که من لیاقت رابطه سالم ندارم و باید عوض شم . باید کمد لباسهام و بسوزونم باید مردهای زندگیمو بسوزونم . کمتر مشروب بخورم کمتر رو هوا باشم . لبخند ملیح بزنم قهقه نزنم . بهت نگم آدم تخمی . مودب باشم . آروم تر حرف بزنم . . من عصبانیم . بعد تو تاریکی تو شلوغی به من لبخند میزنی و نگاه عاشقانه پرت میکنی تو صورتم و دوستهای من در گوشم میگن وای خوش به حالت عجب آدم ال و بلی .
تو واقعیت همه چیز و میدونی . شاید مشکل قضیه همین جاست دقیقا . تو واقعیت خیلی چیزها رو میدونی . شاید وقتشه یک واقعیت ساده دیگه ای رو هم بفهمی که من لباسهای رنگی رنگی عجیب غریبم و دوست دارم . که من مردهای زندگیم و دوست دارم حالا به هر اسمی چه دوستها رو چه فاک بادی ها رو چه اکس ها رو . من کمتر مشروب نخواهم خورد . آروم حرف نخواهم زد . هیچ امیدی هم به مودب شدنم نیست .
و قسمت غم انگیز ماجرا اینجاست که نگاههای عاشقانه تو همه بخاطر تمام چیزها و کارهایی است که من میکنم و تو نمیکنی .
پس همینطوری دوستم داشته باش. عاشق نمیخوام فقط همینی که هستم و دوست داشته باش.

No comments:

Post a Comment