Friday, April 29, 2011

با لهجه عجیبی سال بلوا میخوند . من چشمهام و بسته بودم سعی میکردم گریه نکنم . تمام دریاهای دنیا پشت پلکام جمع شده بود . از افسانه دختر شاه میخوند که عاشق پسر زرگر شده بود و پسر وزیر عاشق دختر شاه . آب پشت پلکهام میرسید به روی مژه هام . خودم و بخواب زدم . عینکم و از چشمم برداشت گذاشت روی پاتختی . چراغ و خاموش کرد و من تا صبح گریه کردم . مدام فکر میکردم که چته ؟ اما طوفان پشت پلکهام آروم نمیگرفت .
خواب دختر عمه ها رو میدیدم . صبح پاشدم دیدم که ایمیل دارم . . همه جا عکسهای رویال ودینگ بود (‌هیچ جور دیگه ای نمیشد عمق فاجعه رو رسوند )‌داشتم با خودم فکر میکردم که حالا که چی ؟ نهایتا تو هم چند سال دیگه مثل مادر پسره طلاق میگیری و بعد میکشنت . دوتا خواهر هایی که جمعه ها میان خونه رو تمیز کنند تو آشپزخونه بودند . لباس پوشیدم . دیدم یکیشون داره گریه میکنه . پدرشون سکته کرده . پسر یکیشون زنش گرفته زدتش و چیزی پرت کرده طرف نوزاد ۳ ماهه حالا هم که زنه رفته پسره ۱۹ ساله نمیدونه با یه نوزاد سه ماهه چی کار باید بکنه . دختر اون یکی دیابت داره و دیشب بستریش کردن . نشستم کنارشون . باهم صبحانه خوردیم . اونا بغض کردن . من هی گفتم همه چی درست میشه . تو دلم دعا میکردم که بر نگردن بگن چی مثلا؟
ایمیل دختر عمه رو میخونم بازهم بغض میکنم . چشم راستم هم عفونت کرده . . این حالت تهوع هم کله سحری داره من و میکشه .

احساس میکنم که جای جالبی از زندگیم واینستادم . حساب همه چی از دستم در رفته .

No comments:

Post a Comment