Saturday, April 30, 2011

شبیه سربازهای از جنگ برگشته ام . یک چشم باد کرده . گردنی که گرفته . زخم روی دلم که بازه که گنده است . اما همه چیز سر جاشه . ساعت هشت و نیم شب ربدوشام میپوشم . ناخون های دستم و از ته میگیرم به زن توی آینه نگاه میکنم . یک جور خوش یاندی خالیم . نه دروغ گفتم . مگه آدمی که روی دلش یک زخم گنده داره جور خوش یاندی میتونه باشه؟ یک لیست نوشتم از کارهایی که میخوام تا قبل از سی و پنج ساله شدن بکنم . شماره هشت - بزرگ شو . شماره یک - تتو . شماره پنج هم بچه است . باید بزرگ شم . باید هم بکشم . یک کار واقعی بگیرم . کت دامن تنم کنم و پوشه های رنگی و پر از لیست مریضیهای بیمار کنم . گور پدر دلم و زخم روش . شاید حتی یک کار دولتی برای مراکز ترک اعتیاد . بچه خرج داره . . باید بزرگ شم . باید زندگی و شاید جدی تر بگیرم . دامنهای بلند چین دارم و بزارم ته کمد . به جای این همه سازمانهای غیر انتفاعی برم دنبال آدمهای جدی اخمو که کارهای مهم و با اخم میکنند .

No comments:

Post a Comment