Saturday, May 7, 2011

مادرها مهمن . مادرها قرار نیست سکته کنند . چون اگر سکته کنند بچه ها هم باهاشون سکته میکنند و اگر بمیرن یک قسمتی از بچه ها هم میمره . خوب ما که مادر نیستیم . حالا گیریم هم که مردیم . مثل طناب لق واسه خودم ته چاه آویزونم و به هیچ جا وصل نمیشم . مادر مرد بسته سیگارش و میزاره لای سینه اش و میگه باورم نمیشه که بیست و هشت ساله شد . مادر مرد جوونه . مرد یک بار سکته کرده . من مستم و خراب روی پام هم نمیتونم به ایستم اما لبخند میزنم و دعا میکنم که کیک و روی مادری که چشمهاش نم داره نندازم. مرد گوشه ای ایستاده . پسرک ایرانی با موهای عجیب غریب میگه دوست پسرته؟ من مرد و نگاه میکنم و دلم میخواد که بگم آدممه . همونیه که وقتی کم میارم زنگ میزنم بهش . همونی که از سینک گرفته ظرفشویی تا ن ا میتینگ با من میاد . میگم نه دوستمه . پسرک مزخرف میگه . شاید هم من وقتی یکی باهام فارسی لاس میزنه مزخرف میشنوم .
مادرها قرار نیست سکته کنند ولی چیزی توی قلب من داره از جا کنده میشه . من مادر نیستم . طناب آویزون لق ته یک چاهم که دلش پنج تا بچه میخواد و یک خونه کثیف شلوغ که بشینه پشت میز آشپزخونه اش چایی بخوره .
شاید هدایت راست میگه . خودکشی با بعضیها زندگی میکنه .

No comments:

Post a Comment