Thursday, May 12, 2011

۱۵

هر وقت حرف بچه میشه من فقط یک تصویر دارم . یک خونه شلوغ . یک آشپزخونه بهم ریخته . میز گرد وسط آشپزخونه پره نون خشک . سینک ظرفشویی پر تا سقف . ۵ تا بچه و ۱۰ تا بچه های همسایه در حال بدو بدو و جیغ داد .
یکی از دوستهام حامله است . توی فیس بوک عکس گذاشته دراز کشیده روی چمن و روی شکمش یک پروانه کشیده .
من حامله نیستم . روی دلم هم هیچ خبری نیست . اما هیچوقت دوتایی مجسممون نکردم . هیچوقت قرار نبود که فقط من باشم و تو باشی . نه خونه شلوغی نه چهارتا بچه دیگه . فقط من و تو .

میترسم از روزی که دلم انقدر نخواد که باشی . که گم بشم تو راهرو های دانشگاه تو درد آدمها تو بغلهایی که هیچی از خودشون باقی نمیزارن .

No comments:

Post a Comment