Tuesday, May 10, 2011

زمستان فصل خوبی است . سرده . لباسها تیره است و پوشیده . بعد یکهو بهار میشه . خرسها وقتی خواب زمستانی میکنند چاق میشند . لابد من هم خواب زمستانی بود خبرم . خلاصه که وزنه توی حموم هی به من دهن کجی میکنه و من هی این هیکل و بر میدارم میبرم جیم میبرم کوه میبرم کلاس رقص عربی و یوگا و کوفت و زهر مار . یک پودر های مزخرفی رو هم با آب قاطی میکنم هورت میکشم . بعد دوباره میرم روی وزنه . بازهم وزنه برام شیشکی میبنده .
تابستان فصل خوبی نیست . تابستان بیکینی داره . آدم باید بالا تنه مناسبی داشته باشه برای بیکینی پوشیدن . بالا تنه مناسب یعنی شکمی که صافه و عضله داره . بستنی هم عضله نمیشه . در نتیجه هی من میرم کوه . کی میرم کوه وقتی سه جا کار میکنم و مدرسه هم میرم؟خودم هم نمیدونم .
ملت هم فکر میکنند که آدم کوره . که آدم وزنه ای که براش شیشکی ببنده نداره . خوب دوست خوب ناز من تو اگر فکر میکنی من چاق شدم فکر میکنی من خودم نمیفهمم؟ بعد خدا وکیلی ۶-۷ پوند دیگه گفتن داره؟ نه خدا وکیلی نه این تن بمیره ؟
بعد یک روزی توی ترم پیش یک آقای کچل نازی اومد اکزیستنشیالیسم تراپی درس داد . بعد گفت که تابستون یک کلاس خصوص گذاشته با ۵ تا دانشجو فقط وفقط واسه این کانسپت . خوب آدم عاقل نمیره این کلاس و برداره وقتی تابستون داره حتی یک کار دیگه هم میگیره . بر میداره ؟ نه . من برداشتم کلاس رو؟ بهله !‌
اما خوب بالا پایین کردن این همه کتاب حتما به یک دردی میخوره حتی اگر اون درد فقط و فقط عضلات دست باشه .
بعله من یک آدم سطحی احمقم که همه چیز دیگه زندگیش و ول کرده چسبیده به عدد روی وزنه . چون در حال حاضر تنها چیزی که میتونه کنترل کنه اون عدد مزخرف روی وزنه است .

No comments:

Post a Comment