Wednesday, May 18, 2011

پنجره بازه . بارون میاد . بوی خاک بارون خورده میاد . میگه حوا سیب سمی و داد به آدم . میگم که گاهی آدمها تو رابطه هاشون مسموم میشن . تاریکه . بوی سیگار میاد و صدای بارون . خوابم میبره . کابوس نمیبینم . برای اولین بار تو هفته گذشته کابوس نمیبینم . ساعت هفت صبح اتاق هنوز نیمه تاریکه . هنوز داره بارون میاد . بوی قهوه میاد و سیگار . در گوشم میگه ساعت ده صبح بیدارت میکنم .
ساعت نه و نیم بیدار میشم . بچه های مدرسه روبرویی جیغ میکشند توی حیاط . همسایه طبقه بالا داره لابد کشتی میگیره . من یک تیشرت گنده مردونه تنمه و خیره ام به سقف .
قبلا راحت نبودم اینجا . احساس میکردم که فضای من نیست . حس میکردم که هنوز دل زنش توی این خونه است . الان فقط بنظرم فضای خودش میاد . بلند شدم . تخت و جمع کردم . بوی عطرم روی بالشتها مونده بود . مسخره ام میکنه بخاطر چیزهایی که جا میزارم . بهشون میگه گنجهایی که قایم میکنم تا پیدا کنه . کرم صورت زیر میز . انگشتر عقیق روی پاتختی . کش سر توی حمام . برق لب زیر تخت . همشون و چیده بود کنار هم روی میز . مرتب به صف .
ظرفها رو شستم . بالشتهای روی کناپه ها رو هم چیدم . در و بستم .
ساعت ۵ پیغام گذاشته بود : وقتی رسیدم خونه انگار که رفته باشی اما حضورت و جا گذاشته باشی .

No comments:

Post a Comment