ساعت نه و نیم بیدار میشم . بچه های مدرسه روبرویی جیغ میکشند توی حیاط . همسایه طبقه بالا داره لابد کشتی میگیره . من یک تیشرت گنده مردونه تنمه و خیره ام به سقف .
قبلا راحت نبودم اینجا . احساس میکردم که فضای من نیست . حس میکردم که هنوز دل زنش توی این خونه است . الان فقط بنظرم فضای خودش میاد . بلند شدم . تخت و جمع کردم . بوی عطرم روی بالشتها مونده بود . مسخره ام میکنه بخاطر چیزهایی که جا میزارم . بهشون میگه گنجهایی که قایم میکنم تا پیدا کنه . کرم صورت زیر میز . انگشتر عقیق روی پاتختی . کش سر توی حمام . برق لب زیر تخت . همشون و چیده بود کنار هم روی میز . مرتب به صف .
ظرفها رو شستم . بالشتهای روی کناپه ها رو هم چیدم . در و بستم .
ساعت ۵ پیغام گذاشته بود : وقتی رسیدم خونه انگار که رفته باشی اما حضورت و جا گذاشته باشی .
No comments:
Post a Comment