Sunday, August 7, 2011

خاصیت این شهر اینه که هر اتفاقی اینجا بیوفته همین جا بمونه . دروغ محضه . دفعه آخری که اینجا بودم تا چند ماهی بعد داشتم زخمهام و لیس میزدم . خاصیت این شهر اینه که همه چیزش خالی انگار همچی فقط یک صحنه است که پشتش خالیه . شب اول تنها بودم . تنهایی خوب بود . یخهای توی لیوانم رو تکون میدادم و به مردم نگاه میکردم . آدمها تو این شهر راحت قصه هاشون و میگن . توریست آلمانی که هر سال دوماه اینجاست . پسرک سفید پوستی که تمام شب با من راجب سیستانی و شریعت و ایران و عراق بحث میکرد و دست راستش رو روی زخم دست چپش نگه داشته بود . دوتا دختر چینی که فکر کرده بودند من هم آلمانیم سر اون میز . مرد قد بلند سفید پوستی که حلقه طلای ظریفی تو دست چپش بود و مدام لیوان ودکاش و به لیوان ودکا من میزد و راجب متادون و هرویین و اعتیاد و دوران لیسانسش حرف میزد . دکتر هندی که از میامی اومده بود و مادرش نگران تنها موندنش بود .
من بین این آدمها با قصه هاشون میلغزیدم . شب روی سکوی وان نشسته بودم به این فکر میکردم که چقدر دلم گرفته . چرا انقدر خالی شدم . چرا هر چی که فکر میکنم چیزی پیدا نمیکنم برای چنگ زدن
برای مرد تکست دادم که دارم ترک میخورم . جواب نداد . فکر کردم خوابه . تلفنم و خاموش کردم و خوابیدم صبح ۵ تا میس کال داشتم و یک پیغام که زنگ بزن دارم میام اونجا .
یادم رفته بود بگم که نیستم .
شاید اونقدر هم تنها نیستم .
شاید همه چیز اونقدر هم بد نیست .
شاید این حس خالی بودن فقط برای این شهر کویریه . وقتی برگردم هنوز چیزی برای چنگ زدن باشه . یکی از استادهام همیشه میگه تنها کار ما ٫‌مهم ترین کار ما ٫ امید بخشیدنه وقتی چیز دیگه ای باقی نمونده .