Wednesday, January 26, 2011

تکلیف من با تنم روشنه . تکلیف من با تنم روشنه؟ بچه است . یا نه شاید من پیر شدم . حول کرده . توی لیوان پلاستیکی ودکا رو با نوشابه قاطی میکنه . من لبخند میزنم . میدونم که چرا اینجام . تکلیف من با تنم روشنه . دوسته . من خوب میدونم که کجاست مرزی که باید به تنم برسم وگرنه تمام روز و پشت تمام کتابها به تنها چیزی که فکر میکنم نیاز تنمه . توی آشپزخونه میبوستم . تو دلم میگم اونقدر هم بد نبود . بوسه دوم حتی خیلی هم خوب بود . چیزی به چیزی دیگه ای ختم میشه و صبح ساعت نه صبح من کنارش از خواب بیدار میشم . لبخند زنان بدون اینکه بیدارش کنم میام بیرون . تمام روز رو هم لبخند میزدم . تجربه خوبی بود .

Tuesday, January 25, 2011

بچه اتاق بغلی خوابیده . باید خفه شم. باید حرفهام و برای خودم نگه دارم . دنیای من جای ترسناکیه؟ نه نیست دنیای من جای ترسناکی نیست برای من . اما برای بقیه هست گویا . چرا این وسط یاد مردن کرت کوبین افتادم؟ بچه اتاق بغلی خوابه و لابد موسیقی متن خوابش صدای عربده های این دوستمونه . باید حرف نزنم . باید بگیرم بخوابم . کتاب بخونم . مقاله هام و بنویسم . تو سر خودم بزنم . و هی راجب احساساتم تو مدرسه وقتی روی زمین تو دایره نشستیم حرف بزنم . اما بهتره خفه شم . اصلا آدم روابط انسانی میخواد چی کار وقتی که انسانها شبیه یک آدم فضایی سبز شب رنگ میبنندش . دنیای من انقدر عجیبه؟ دنیای من بی شک جای تنهاییه .

توهم که حرف نمیزنی . روزه سکوت گرفتی . من عصبانیم . از دست تو که نیستی . از دست به اصطلاح دوستهایی که ابروهاشون و میدن بالا وقتی حرف میزنم . من عصبانیم و خیال پردازی میکنم. که توی یک شهر کوچیک زندگی میکنم که سفید پوستم و پدرم کارگر معدنه که بعد از دبیرستان زن فوتبالیست مدرسه شدم و اون الان مکانیکه و من حامله ام و از پشت پنجره دارم برف و نگاه میکنم . چه تصویر مزخرفی . حتی خیال پردازی ها هم مزخرف شده .

Sunday, January 23, 2011

مادر‌بِلا وقتی حامله شد ما پاهامون و انداختیم روی پامون لیوانهای قهومون و جا به جا کردیم و گفتیم چرا نمیندازیش؟ مادر بِلا وقتی حامله شد ما گفتیم که دیوانه است . وقتی که تصمیم گرفت با بابای بچه ازدواج کنه ما گفتیم دیوانه تره . اون موقع تازه وسط دوران لیسانس ما بود . مادر بِلا وقتی گفت میخواد مدرسه رو ول کنه بره اون سر دنیا که نزدیک مادر پدر شوهرش ازدواج کنه ما میخواستیم سر خودمون و بکوبیم به دیوار. شب عروسیش ما مدام به مرد نگاه میکردیم و تو دلمون میگفتیم که چرا؟ اون اما رفت . الان دوسال گذشته ما درسمون تموم شد . مال من باز شروع شد . دوباره حامله شد این بار سر خواهر بِلا . ما دیگه نپرسیدیم چرا .
ما امشب هم لیوانهای قهوه مون رو جا به جا کردیم . من اومدم خونه . تنها . نشستم روی تخت . لابه لای کتابهایی که باید بخونم و مقاله هایی که باید بنویسم دیدم که از بِلا ویدیو گذاشته .
شاید ما اشتباه کردیم .
صبح : زن روی ویلچ منتظر بود شوهرش بیاد دنبالش . زن روبروم مادر شوهرش و آورده بود که موهاش و رنگ کنه . زن ایرانی راجب جوش صورت با تلفنش حرف میزد . من منتظرم . منتظر درد و مدام از خودم میپرسم که چرا؟ هر ماه؟ که چی بشه .

زن عرب با ظرف موم داغ کنار تخت ایستاده و سخنرانی میکنه که باید با تو حرف بزنم و باید شوهر کرد و هر دختر خوبی دلش میخواد که شوهر کنه . زن عرب حرفها رو دونه دونه انتخاب میکنه و تو دهن من میزاره . من نیمه لخت دلم میخواد که فرار کنم . از زن. از چاقویی که دستشه و از کلمه هایی که روی تخت میچسبند و از تو . زن اصرار داره که من حتما امشب با تو حرف بزنم و حتما یادت بندازم که چند ساله شده ام .

ساعت پنج بعد از ظهر :‌میپرسم ازت برای امشب . تصویر زن عرب هنوز جلوی چشممه . دخترک جلوی پای من روی زمین نشسته . من سالها با مردی زندگی میکردم که هر دوهفته یک بار از من میپرسید که چطوری میتونم راحت بشینم و پام و بزارم توی تشت آب وقتی زنی جلوی پای من روی زمین نشسته . و من هیچوقت جوابی براش نداشتم . کتاب روی پای من میگه که همه خوبن. و همه چیز خوبه . تو خوبی؟ پوکر اما خوب نیست . باخت آخرت بیشتر از حد تو بوده حتی . کتاب روی پای من راست میگه .

ساعت ۱۱ شب . پسرکی که روبروی من ایستاده بود ایرانیه . من و مردهای ایرانی؟ گروهی کنار ما ایستاده اند که زبان تورو حرف میزنند . من عاشق این کلمه های به هم تابیده ام . تلفنت و جواب نمیدی . من مست نیستم . وقتی مست نیستی و همه آدمهای دورورت مستن همه چیز یک جوری مسخره است . پسرک میپرسه که حاضرم برقصم ؟ بچه است . از من چند سالی کوچیکتره . میگم باشه . دستهاش روی تنم میلغزه . من به تو فکر میکنم . چرا؟ چون مست نیستم؟ \چون بی موقع عاشقت شدم؟ حوصله پسرک و ندرام . تو کجایی؟ سر میز پوکر؟ چرا جواب نمیدی/؟ پسرک و ول میکنم میرم دنبال دوستم . جایی کنار بار مردی نگهم میداره . مرد هموطن توه . و من بارها باید بخودم یاد آوری کنم که فقط برای اینکه کسی هموطن توه و شبیه توه و مثل تو حرف میزنه دلیل نمیشه که من گنده ترین لبخندم و بزنم . مرد هموطنت خودش و معرفی میکنه و برادرش رو . چقدر شبیه توه و این شباهت چه احساس امنینتی میده به من وسط این سر و صدا . کیفی روی زمین افتاده . مرد میپرسه که آیا کیف منه و آخر جمله سوالیش میگه ؛ ها جان؟ دلم میخواد که مرد غریبه رو بغل کنم . من و مردهای ایرانی ایده خوبی نیست . مرهای ایرانی شبیه تو نیستند . مردهای ایرانی آخر جمله های سوالیشون نمیگند : (‌ها جان؟)

Saturday, January 15, 2011

میدونم که چیزی رو جایی گم کردم . جایی شاید پشت ویترینهای جواهر فروشیهای تجریش یا لابه لای تور لباسی که هر روز بهش خیره میشدم تا روز پوشیدنش برسه . جایی بین برداشتن بچه ساعت دونیم بعد از ظهر از مدرسه . بین مستی ها و های بودنها . بین افسردگیها و زخمها و نگاهها و پرتاب کردن شمعدونهای کریستال . جایی بین شبهایی که صبج شد تو آغوش تک تکشون . جایی بین منتظر برگشتن مرد بودن و برنگشتنش و باور کردن اینکه برنمیگرده و بعد مهم نبودن برگشتنش . مهم نبودن افسرده بودن یا نبودن . یک چیزی یک جایی جا موند .
من دخترک پر شرو شور احساساتی بودم که راحت باور میکرد راحت عاشق میشد و گاهی انقدر ذوق میکرد که حرف زدن یادش میرفت . این روزها کسی سوپرایزم نمیکنه . کسی اونقدر جالب نیست . شدم زنی که شمرده حرف میزنه . تکیه میده به صندلی میزاره طعمه اش جلوش پر پر بزنه . زن امروز بنظر جذاب میاد . زن امروز منتظر ازدواج کردن نیست . خالی بودن رحمش و قبول کرده . منتظر نیست کسی نجاتش بده . مردی که روبروش نشسته در بهترین حالت میتونه آدمه جالبی باشه .
حتی یادم نمیاد اون چیزی که گم شد چی بود .

Saturday, January 8, 2011

یک. همه خونه من بودند . تمام روز بچه توی استخر و تمام خاله ها تو سالن کوچیک خونه من بست نشسته بودند . وسطهای بهار بود یا اواخرش؟ سه شنبه بود . قرار بود که بیاد دنبالم و من حتی قیافه اش و درست یادم نبود از چند شب پیش ترش. دیت اول. مادربزرگم سر هر قهوه ای که میریخت میگفت آخه رقاص؟ من جواب میدادم بالرین . یادمه که زیبا بود. وقتی رسید من هنوز داشتم دنبال لنگه دیگه کفش پاشنه بلندم میگشتم و تیوپ های بچه زیر میز ناهارخوری بود . زیبا بود . شام خوردیم با آب جو . گفتم بریم تو آب؟ فکر نمیکردم بگه بریم . رفتیم . بوسه اول مزه دریا میداد .
دو-شبها شروع شد . شبهای تا صبح فیلم دیدن و بعد وقتی ساعت ۵ صبح میشست پشت کامپیوتر که کار کنه قهوه درست کردن . شب تولدش . شبی که دستش و روی زخمهای دستم میکشید . شبی که رفتم . شبی که رفت .
سه - ساعت یک نصفه شب زیر نور مزخرف فروشگاه. شبی که همه چیز برای همیشه عوض شد .
چهار . دیدن پدرش که به جای اسمم پارسینکا صدام میزد .
پنج . شد خانواده . رابطه ای که کار نکرد . آدمی که شد عزیزه دل . آدم شبهای رو هوا بودن . آدم مسافرتهای بی هوا . بو سه های یک ثانیه ای . . و حرص خوردنها از روی هوا بودن . آدم رقصهای طولانی تو کنسرتهای تاریک . چلوکباب خوردنهای ظهر روزهای تعطیل . ... . .

Wednesday, January 5, 2011

A Note To Myself

I know I am fucked up beyond the repair when I sit on my bed and read tarot cards over a stupid crush.

So yeah, right now I am right at that point :D

Ps. To be honest, not a bad place to be. It just feels weird and so fourteen year old, other than that, not a bad place.

PSS. Yes, he is a male version of me, which should be a good reason to move on and not even think about it.

PSSS. I can't even remember the last time I had a crush over someone.

PSSSS. He is not my type.

PSSSSS. Another note to myself : If you want to avoid texting him at midnite, writing about it is not helping the situation.

Tuesday, January 4, 2011

با خودم قرار گذاشتم که خوب باشم . قرار آسونی نیست وایستادن تو روی مغز مریضی که خوب بلده دور بزنتت و هر چیز کوچیکی و بهانه کنه برای اینکه پرتت کنه توی تخت . خوب بودن قرار آسونی نیست وقتی توی یک خونه گنده بی در و پیکر شلوغ زندگی میکنی . من اما خوبم .
صبح وسط دعوای مامان با برادر بزرگتر فقط ظرف میشستم . هرچیزی که دستم میومد و میشستم . وقتی ماشینم توی تعمیرگاه گیر کرد بجای اینکه حرص بخورم رفتم خرید . کاهو و سس و شیر و خامه . بعد از ظهر فرصت نداشتم به این فکر کنم که خوبم یا خوب نیستم . خونه کثیف بود و کلی بچه قرار بود بیان زندگیم و بهم بریزند . همه جارو تمیز کردم بدون اینکه فکر کنم به چشمهای کسی به نبودن کسی به تنهاییم به این سال جدید به مدرسه به کاری که پیدا نمیشه به هیچ چیز نمیشد فکر کرد . بچه ها با مادرشون اومدن . و بعد بقیه دونه دونه اومدن میز مدام پر میشد از لیوانهای چایی و بشقابهای شام و صدای گریه یکی از بچه ها یا جیغ اون یکی هم قطع نمیشد . بعد هم من بودم و ماهی و کوه ظرفهای کثیف . ظرفها که شسته شد . آشپزخونه که جمع شد . همه که رفتند . لباس خواب که پوشیدم . چراغ رو که خاموش کردم . مسواک که زدم دیدم خوبم . که آرومم و خوب . زندگی جریان داره تو شلوغی این خونه بین اسباب بازیهایی که همه جا ریخته بین لیوانهای چایی نیمه پر و من بین همه این بهم ریختگی خوبم .

Monday, January 3, 2011

کلی حرف داشتم . باید میگفتم که چقدر بهت افتخار میکنم برای این خودسوزی که راه انداختی برای خراب کردن همه پلهای پشت سرت و اینکه چقدر احمقانه و اشتباهه . اما دیگه نه . جایی ندارم توی قلبم یا توی زندگیم . باید این مریض خونه رو خالی کنم . تمام این تختهای نیمه پررو . همه این جنازه های نیمه زنده رو . سال نو شده . مگه نه؟ امسال باید خودم و نجات بدم . . همه چیز تعطیله . هیچکس و امسال نجات نمیدم . لبخند هم نمیزنم . امسال صاف وایمستم شب ها زودتر میخوابم صبحها کمی زودتر بیدار میشم لباس ورزشم و توی ماشین میزارم و هیچ سوالی نمیپرسم . تمام قصه ها تمام زندانها تمام سرنگها تمام داستانهای سوزناک مال پارسال بود . امسال داستان دیگریست .