Saturday, January 8, 2011

یک. همه خونه من بودند . تمام روز بچه توی استخر و تمام خاله ها تو سالن کوچیک خونه من بست نشسته بودند . وسطهای بهار بود یا اواخرش؟ سه شنبه بود . قرار بود که بیاد دنبالم و من حتی قیافه اش و درست یادم نبود از چند شب پیش ترش. دیت اول. مادربزرگم سر هر قهوه ای که میریخت میگفت آخه رقاص؟ من جواب میدادم بالرین . یادمه که زیبا بود. وقتی رسید من هنوز داشتم دنبال لنگه دیگه کفش پاشنه بلندم میگشتم و تیوپ های بچه زیر میز ناهارخوری بود . زیبا بود . شام خوردیم با آب جو . گفتم بریم تو آب؟ فکر نمیکردم بگه بریم . رفتیم . بوسه اول مزه دریا میداد .
دو-شبها شروع شد . شبهای تا صبح فیلم دیدن و بعد وقتی ساعت ۵ صبح میشست پشت کامپیوتر که کار کنه قهوه درست کردن . شب تولدش . شبی که دستش و روی زخمهای دستم میکشید . شبی که رفتم . شبی که رفت .
سه - ساعت یک نصفه شب زیر نور مزخرف فروشگاه. شبی که همه چیز برای همیشه عوض شد .
چهار . دیدن پدرش که به جای اسمم پارسینکا صدام میزد .
پنج . شد خانواده . رابطه ای که کار نکرد . آدمی که شد عزیزه دل . آدم شبهای رو هوا بودن . آدم مسافرتهای بی هوا . بو سه های یک ثانیه ای . . و حرص خوردنها از روی هوا بودن . آدم رقصهای طولانی تو کنسرتهای تاریک . چلوکباب خوردنهای ظهر روزهای تعطیل . ... . .

No comments:

Post a Comment