Tuesday, January 4, 2011

با خودم قرار گذاشتم که خوب باشم . قرار آسونی نیست وایستادن تو روی مغز مریضی که خوب بلده دور بزنتت و هر چیز کوچیکی و بهانه کنه برای اینکه پرتت کنه توی تخت . خوب بودن قرار آسونی نیست وقتی توی یک خونه گنده بی در و پیکر شلوغ زندگی میکنی . من اما خوبم .
صبح وسط دعوای مامان با برادر بزرگتر فقط ظرف میشستم . هرچیزی که دستم میومد و میشستم . وقتی ماشینم توی تعمیرگاه گیر کرد بجای اینکه حرص بخورم رفتم خرید . کاهو و سس و شیر و خامه . بعد از ظهر فرصت نداشتم به این فکر کنم که خوبم یا خوب نیستم . خونه کثیف بود و کلی بچه قرار بود بیان زندگیم و بهم بریزند . همه جارو تمیز کردم بدون اینکه فکر کنم به چشمهای کسی به نبودن کسی به تنهاییم به این سال جدید به مدرسه به کاری که پیدا نمیشه به هیچ چیز نمیشد فکر کرد . بچه ها با مادرشون اومدن . و بعد بقیه دونه دونه اومدن میز مدام پر میشد از لیوانهای چایی و بشقابهای شام و صدای گریه یکی از بچه ها یا جیغ اون یکی هم قطع نمیشد . بعد هم من بودم و ماهی و کوه ظرفهای کثیف . ظرفها که شسته شد . آشپزخونه که جمع شد . همه که رفتند . لباس خواب که پوشیدم . چراغ رو که خاموش کردم . مسواک که زدم دیدم خوبم . که آرومم و خوب . زندگی جریان داره تو شلوغی این خونه بین اسباب بازیهایی که همه جا ریخته بین لیوانهای چایی نیمه پر و من بین همه این بهم ریختگی خوبم .

No comments:

Post a Comment