Tuesday, September 27, 2011

بهترین ساعته روزه اوج بعد از ظهر . آشپزخونه روشنه . مادربزرگ مادری ام فنجون قهوه اش و بر میگردونه و میگه من نتیجه میخوام . با همون لهجه غلیظی که چند دقیقه پیش به پسر مردم میگفت ؛‌ایشه دهتره . چرا؟ چون طرف دامپزشکه . من با فنجونم بازی میکنم به گربه همسایه نگاه میکنم . هیچی تو من نیست هیچ حسی هیچ رنگی هیچ صدایی. تو تکست میدی که هفته دیگه بریم یک خراب شده ای . تو مزخرف زیاد میگی برنامه هات هم رو هواست . خاله از اون ور میز جیغ میکشه که کیه؟ جواب میدم هیشکی ایمیل بود از مدرسه . حوصله توضیح ندارم حوصله ندارم که نصیحت بشم که تو ال و بل .
مادربزرگ مادری باز تشر میزنه که اون قهوه رو برگردون ببینم . قهوه رو برمیگردونم . ته فنجون من همیشه حلقه ای عروسی چیزی پیدا میشه که بحث و برسونه به نتیجه خواستن خانم . ته فنجون من همیشه سفید و قهوه ایه همیشه خالیه .
و ما هر روز غروب این مراسم و تکرار میکنیم .

Saturday, September 24, 2011

دیشب نشسته بودیم روی دوتا مبل سفید کنار استخر با لیوانها صورتیمون . اون به خودش میپیچید که اگر این بشه یا اون بشه اگر دردم باید اگر دلم بشکنه چی . من نگاهش میکردم و به همه ۱۲ سال اخیر فکر میکردم . به این که این شد و اون شد و دردمون هم اومد خوب بعدش چی؟ یک شب مثل دیشب اومدیم نشستیم روی مبلهای سفید پامون و انداختیم رو پامون یا گریه کردیم بعدش خندیدیدم این که درده گذشته بهر حال .
یک موقعی یک دوستی داشتیم که گیر داده بود به جادو و جنبل یک شب یکی بهش گفته بود که هر چیزی که روش جادو بزاری دقیقا نقطه متضاد اون قضیه رو هم توی زندگیت میاری . دیشب داشتم فکر میکردم که هممون همین کار و میکنیم . سراغ همون چیزی که میریم حالا به هر دلیلی همیشه برعکسش هم میتونه پیش بیاد . اگر از ترس تنهایی مدام عاشق میشیم خوب هر لحظه طرف میتونه بزاره بره و دوباره برگشتیم تو تنهایی .
حالا نشستم دارم به این فکر میکنم که خوب درسته این بازی درد داره . آدم یک موقعی میاد همه ورقهاش و رو میکنه از یکی خوشش میاد فکر میکنه که کون آسمون پاره شده یارو افتاده زمین . بعدش هم تموم میشه میره و خوب بعدش چی ؟ گریه میکنی . مست میکنی . جیغ میکشی . ورزش میکنی . میشینی رو زمین حموم . واقعیت زندگیت برعکس میشه . بعدشم یک روز بیدار میشی میبینی جاش دیگه درد نمیکنه . بعد بازی از سر.

Saturday, September 17, 2011

آدرس استادیو رو که داد دیدم نزدیکه گفتم میرم و بعد از تمرینشون برمیگردم . شب که داشتم برمیگشتم اسم خیابون و دیدم فکر کردم که خیلی سال گذشته اوکیه اذیت نمیشم . چهار راه اول رستورانی بود که شبها میرفتیم . چهار راه دوم مکدونالد بود که نصفه شبها ازش بستنی میخریدیم . چهار راه سوم بقالی اون آقای ارمنی بود که همیشه ازش نون میخرید . نفسم بند اومد هنوز بعد از این همه سال نفسم بند اومد . به این فکر میکردم که اگر نرفته بودم الان زندگیمون چه ریختی بود آیا انقدر تنها بودم؟ آیا بچه داشتیم ؟ رسیدم به خونه سابق با خودم گفتم نگه دارم؟ گفتم حتی نگه دار گریه کنم . ساعت ۲ نصفه شب بود . از دست خودم هم حرصم گرفت که بعد این همه سال آخه به چی آویزونی؟ یک سری اگر یک سری شاید ؟ دور زدم رفتم تو خیابون بغلی.

اینجا امن بود . پسرک و میاوردم اینجا کلاس رقص . چهار راه اول چراغ قرمزی بود که من همیشه از پشت فرمون التماس میکردم که کفشهای رقصت پات کن قبل اینکه آنی سرت جیغ بکشه که دیری . چهار راه دوم اتوبان بود . اتوبان امنه خونه نداره خاظره نداره خبری توش نیست .
خروجی خونه رو اومدم بیرون . دوازده سال خاطره . از دم دبیرستانم رد شدم . از کنار خونه مادربزرگم . از کوچه هایی که توش رانندگی یاد گرفتم از دونات شاپی که ازش صبحانه میگیرم . اینجای شهر مال منه . نه خاطره ای نه نفسی که بند بیاد نه شایدی نه اگری . رسیدم خونه . همه چی سر جاش بود دنیا هم جای امنی بود .

Friday, September 16, 2011

من از خوشبختی یک تصویر دارم یک تصویر ساده . من باید نفس بکشم . نفسهایی که بهم وصلن آروم . شمرده . من باید آروم باشم . پاهام روی زمین باشه . چشمهام و نبندم نرم توی یک حباب شیشه ای که توش صدای آدمها گم بشه که فقط من باشم و من .
من بلد نیستم آروم باشم . مثل قطاری که داره میره من روی سقفش نشستم . میدونم باید پیاده شم اما اگر بپرم میمیرم باید صبر کنم تا برسه به ایستگاه که پیدا بشم . من همه عمرم روی قطاری بوده که هیچوقت جایی واینستاده . پس نفس میکشم بعد میدونم که اگر نفسهام آروم باشه قطاره وایمیسته .
منم میتونم پیداشم برم خوشبختیم و پیدا کنم .

Tuesday, September 13, 2011

یک کیسه گنده آروزی شکسته دارم . پرسیدی که چی خوشحالم میکنه . جواب ندادم . اما چند ساعت بعد پشت چراغ قرمز منتظر بودم که پدری که با دوتا دختر بچه دوچرخه سوار از خیابون ردشن و از نگاه کردنشون خوشحال بودم . دلم میخواست زنگ بزنم بگم ببین نگاه کردن به این صحنه خوشحالم میکنه . فرار کردن هم خوشحالم میکنه . میدونی من گوشواره هام و زیاد گم میکنم . درشون میارم میزارمشون کنار گیلاس شرابم یا کنار تلفن مردی که کنارمه و بعد فرار میکنم و هیچوقت برای گوشواره هام بر نمیگردم .

راستش حتی فکر میکنم که من آدم خوشحالیم . راحت میخندم . راحت به آدمها نزدیک میشم تا زمانی که گوشواره هام و جایی نزارم .
در واقع رابطه ای است بین خوشحالی / آرزویی که میشکنه / و گوشواره هایی که جا میمونه .