Saturday, September 24, 2011

دیشب نشسته بودیم روی دوتا مبل سفید کنار استخر با لیوانها صورتیمون . اون به خودش میپیچید که اگر این بشه یا اون بشه اگر دردم باید اگر دلم بشکنه چی . من نگاهش میکردم و به همه ۱۲ سال اخیر فکر میکردم . به این که این شد و اون شد و دردمون هم اومد خوب بعدش چی؟ یک شب مثل دیشب اومدیم نشستیم روی مبلهای سفید پامون و انداختیم رو پامون یا گریه کردیم بعدش خندیدیدم این که درده گذشته بهر حال .
یک موقعی یک دوستی داشتیم که گیر داده بود به جادو و جنبل یک شب یکی بهش گفته بود که هر چیزی که روش جادو بزاری دقیقا نقطه متضاد اون قضیه رو هم توی زندگیت میاری . دیشب داشتم فکر میکردم که هممون همین کار و میکنیم . سراغ همون چیزی که میریم حالا به هر دلیلی همیشه برعکسش هم میتونه پیش بیاد . اگر از ترس تنهایی مدام عاشق میشیم خوب هر لحظه طرف میتونه بزاره بره و دوباره برگشتیم تو تنهایی .
حالا نشستم دارم به این فکر میکنم که خوب درسته این بازی درد داره . آدم یک موقعی میاد همه ورقهاش و رو میکنه از یکی خوشش میاد فکر میکنه که کون آسمون پاره شده یارو افتاده زمین . بعدش هم تموم میشه میره و خوب بعدش چی ؟ گریه میکنی . مست میکنی . جیغ میکشی . ورزش میکنی . میشینی رو زمین حموم . واقعیت زندگیت برعکس میشه . بعدشم یک روز بیدار میشی میبینی جاش دیگه درد نمیکنه . بعد بازی از سر.

No comments:

Post a Comment