Sunday, July 31, 2011

من یک کیسه ام پر از تکه های بلور شکسته که خوب بلده شکسته ها رو خوب قایم کنه . بعد هر از گاهی یکهو یک جایی که نباید دره کیسه باز میشه و خورده شیشه ها میریزه روی تخت میریزه روی لاله های قرمز روی ملافه سفید . یک دفعه حتی نصفه شب توی فروشگاه خورده شیشه ها ریخت زمین . مرد خون سرد بستنی رو گذاشت روی زمین خم شد . خورده هام و جمع کرد برد خونه چسبوند بهم تا صبح . دیشب اما مرد نبود . هیچکسی نبود که اونقدر دوستم باشه که تکه هام و جمع کنه . میدونی آدم مست باید خفه خون بگیره . من مست بودم در کیسه باز شد خورده شیشه ها ریخت روی تخت روی لاله های قرمز . من ترسیدم . هل کردم جمع نمیشدند . کسی اونجا نبود که دوستم داشته باشه . خودم جمع کردم . حالا نشستم اینجا توی بعداز ظهر یک شنبه . گریه دارم اما نمیشه توی ستارباکس وقتی جلوت پر از کتاب بزنی زیر گریه . خصوصا وقتی تنها نیستی . یک خانومی توی صفه باید ۶ یا هفت ماهش باشه . یک کالسکه هم همراشه . لی لی چرا وقتی آدم حالش بده تمام زنهای حامله دنیا دورش جمع میشن؟ خوب من الان غصه چی و بخورم ؟

Friday, July 29, 2011

بیرون سیگار میکشیدیم . آروم پرسید فکر میکنی دعواشون شده؟ گفتم این دوتا همیشه دعواشونه تاحالا دیدی بهم دیگه نگاه کنن؟ برگشتیم لیوانهای نیمه خورده قهوه . کارد و چنگالهای روی میز جای مونده . لیوانهای شات ویسکی . بچه ای که روی مبل خوابش برده بود . زنی که توی آشپزخونه ایستاده بود . مردی که خیره شده بود به اخبار .
توی راه برگشتن گفت میترسه که ازدواج کنه دوباره که دوباره زنی توی آشپزخونه تو سکوت و خیره شه به اخبار و به زن دیگه ای فکر کنه .

وقتی رسیدیم خونه داشت با پدرش حرف میزد پای تلفن . من بیرون نشسته بودم روی صندلی توی حیاط خیره به درختی که از شاخه هاش کسی آویزهای طلایی بسته بود . زنی پشت پنجره ای با پرده های سفید دستهاش و برده بود و بالا با مهربون ترین صدای دنیا با کسی حرف میزد و موهاش و می بافت . پشتش به پنجره بود و تنش توی پیچ و خم نور و سفیدی پرده گم شده بود . صدای مرد میومد که با عجیب ترین لهجه دنیا با پدرش چونه میزد . همسایه کناری ماشینش و پارک کرد . قدش بلند بود شبیه تو بود . درخت و دخیلهای روش و زن یادم رفت . تلفن و قطع کرد اومد بیرون نگاهی بهم انداخت و گفت دفعه اولی که همسایه رو دیدم میخواستم بهت زنگ بزنم بگم که چقدر شبیه اشه ولی دیدم حیف میشه که صورتت و نبینم .
امروز تکست داده بودی که هنوز دوستم داری و من چقدر تلخم . چقدر دورم .

من نه تلخم نه دور

من درخت معجزه نیستم
یکی تک درختم
موجی بر آبکندی

Monday, July 25, 2011

میگن اگر اینجا رو تحمل کنی از پس از همه بر میای . میگن محکم میشی اینجا .زر مفت میزنن . من اینجا دارم هی آب میشم . من اینجا هی نرم تر میشم . از در که میام تو با هزار و یک کارتی به کت شلوار آویزونه که نشون بده ملت با من لاس نزنین همیشه اولش ترسیدم . تنها زن توی یک مجموعه گنده توی فضایی که کاملا مردونه است با ۵۰۰ تا مراجع . بعدش که ترسم میریزه این مردهایی که همشون شبیه همه ان دیگه ترسناک نیستن . من میشینم روبرشون لبخند میزنم خیره میشم بهشون . بعد آروم سوال میپرسم . گاهی عصبانی میشن گاهی باهم میخندیدم به لهجه من به سوالهام گاهی من یواشکی گریه میکنم . گاهی میترسم مثل سگ از اینکه بلایی سر خودشون بیارن گاهی دلم میخواد بغلشون کنم بگم همه چی درست میشه بگم که از زندان در میان بگم که مامانشون هم حتما دوسشون داشته بگم همه چی بهتر میشه . اما نمیگم فقط لبخند میزنم یا بغضم و قورت میدم عوضش از ترسهاشون میگیم واسه ترسهاشون اسم میزاریم . خیره میشم به خالکوبی هاشون . بعد میام بیرون تو ماشین گریه میکنم تا برسم به اتوبان . به این فکر میکنم که زنگ بزنم بهت بگم آره تو راست میگفتی این تصمیم احمقانه ای بود شاید بهتر بود میرفتم یک مدرسه دخترونه کاتولیک به جای اینجا . بعد از نیم ساعت یک قهوه میگیرم سوپروایزرم زنگ میزنه میگه خوب بود میگه نترس اینا خودشون و نمیکشن . بعد من یک نفس راحت میکشم میشینم تا دوروز دیگه که برگردم توی اون ساختمون سیاه هشت طبقه که توی هرطبقه چندتا واحده توی هر واحد دوتا اتاقه توی هر اتاق چهار تا مرده . هیچ کاری هم به امار ندارم که میگه از هر ده نفر این آدمها سه نفرشون خودکشی خواهند کرد . به تو هم زنگ نمیزنم که بگم تو راست میگفتی . من اینجا محکم نمیشم . من اینجا دردی رو میبینم که تا قبل از اینجا حتی فکر نمیکردم وجود داشته باشه . من توی این درد نرم میشم . وقتی که برمیگردم خونه به دنیای خودم فکر میکنم به دنیای رنگی و آروم خودم و بطرز خودخواهانه ای خدایی که خیلی هم فکر نمیکنم وجود داشته باشه رو شکر میکنم .
من خوب میدونم که باید بلند شم لنز هام و در آرم بعد مسواک بزنم بعد لباس خواب پیدا کنم تلفنم و سایلنت کنم بزارم بالا سرم بعد برم روی بچه رو بکشم بعد بیام زیر پتو بخوابم . اما نشستم اینجا آهنگ مزخرف گوش میدم دلم واسه خودم میگیره . اصلا از ساعت ۱۱ شب به بعد آدم نباید بشینه فکر کنه بعدم اینکه کی بود میگفت بعد از ساعت ۲ شب آدم هیچ تصمیم درستی نمیگیره حرف درستی هم نمیزنه بهتره بره بگیره بخوابه که گند نزنه .
دارم به این فکر میکنم که یک لیست از کارهای مفید امروز واسه خودم بنویسم . اما تمام روز رو الواتی کردم . گوشت خوردم . مدیتیت هم نکردم . عوضش اتاق تمیز کردم ( ماسمالی البته )‌به یک الاغی هم گفتم بیا ازدواج کنیم بچه درست کنیم به جای مدرسه رفتن که البته نمیدونم میره توی لیست کارهای خوب یا بد . اون نکبتهم هم گفت میخوای لابد بعدش مزرعه بزنیم . منم نگفتم وای آره یا اینکه راستی نکبت جان من دلم نمیتونه بچه درست کنه . فقط تکیه دادم به صندلیم دستم و هم کشیدم رو خنکی لیوانم و چشمام و از پشت عینکم بستم و به یک مزرعه کوچولو فکر کردم با چندتا درخت میوه دوسه تا گاو چندتا یک دونه خروس .
پاشم برم بخوابم شاید خواب مزرعه دیدم .

Thursday, July 21, 2011

بچه داره دورم میچرخه و صدای موشک در میاره . از صبح یک سری موشک بوده یک سری باهم با زنبورها بازی کردیم رفتیم زیر آب جیغ کشیدیم که اینا آدم فضایین ما باید همدیگر و سفت بغل کنیم بعد فوت کنیم که مارو با خودشون نبرن . یک سری هم ازم عکس گرفته بعد عکسها رو کارتون کرده . الان هم از صدای موشک در آوردن خسته شده نشسته رو زمین داره برام شعر میخونه .
منم خوبم . خسته ام. موهام هنوز از آب بازی خیسه . صدام هم از بس جیغ کشیدم و صدای موشک در آوردم گرفته . نشستم روی زمین دارم دنبال جای درد میگردم اما درد نمیکنه . چرادرد نمیکنه؟
تک تک چیزهای این اتاق رو تو چیدی . آخرین آدمی بودی که دوستت داشتم . ازت خواستم که دیگه بهم زنگ نزنی . من از تو خواستم . من میفهمی؟ منی که دنیام جای امن تریه وقتی تو توشی . منی که تو براش یکی از قشنگ ترین خاطره هاشی . منی که معنی تک تک نگاههات و میفهمم . منی که عاشق بوی تنتم .
بچه داره الان کلمه های شعر و میشمره گویا قراره پنجاه تا باشه . تو فکر کردی شوخی کردم . راستش از سر ترس نبود . ترس از اینکه نیک ازدواج کرده و میتونستم بو بکشم اینکه داره یادت میوفته این رابطه بی در وپیکر برات شبیه عشقه که من تنها جای امن زندگیتم . از سر یک تصویر بود .
تصویر تو نشسته روی اون مبل قهوه ای کنار مرد خسته ای که کنارت ایستاده بود و از جیبش کوکاین در آورد گذاشت روی میز . من روی تخت نشسته بودم . مرد خسته بود من داشتم به این فکر میکردم که آیا کسی منتظرشه ؟ صد دلاری ها روی میز . نگاهم نمیکردی . بخاطر دراگ ماجرا نبود . بخاطر نگاهت بود . کسی که روی اون مبل نشسته بود تو نبودی . مردی که من مسخره اش میکردم برای اینکه تمام عمرش باله رقصیده . پایه شنا کردن های نصفه شب من . تنها مردی که حق این و داشت که داد بکشه و خوب هم بدونه که من بلند تر داد خواهم کشید . مردی که روی اون مبل نشسته بود تو نبودی . سهم من نبودی . در نتیجه درد نداشت رفتن و گذاشتنت روی همون مبل کنار صد دلاری های لوله شده .
حالا تو نیستی . اسمت گاهی روی صفحه تلفنم میوفته . بچه هنوز داره شعر میخونه و من دلم میخوا د پاشم بچلونمش . زندگی هم جریان داره . دلم برات تنگ میشه . ولی برای آدمی که دوستش داشتم نه برای مرد خسته ای که نگاهم نمیکرد .

Monday, July 18, 2011

بیرون گرمه خیلی گرم نه به اندازه کابل اما گرمه . توی ستارباکس سرده خیلی سرد . من پشتم کبوده . تمام پشتم . درد میکنه . مقاله روبروم میگه که تو شصت در صد احتمال خودکشی داری وقتی برگردی . من یک بلوز آستین بلند از تو کیفم در میارم . دم رفتنت میگفتی ترجیح میدی خیلی عضله ای نباشی که لباس و راحت تر تحمل کنی . دم رفتن میگفتی بیا بریم لاس وگاس ازدواج کنیم و من مسخره ات میکردم. بعد یک روز صبح رفتی . این مقاله میگه وقتی برگردی ۴۵ درصد احتمال اعتیاد داری . پشتم تیر میکشه نه بخاطر کبودیهایی که اصلا نمیدونم از کجا اومده بلکه بخاطر نگاهت . اصلا میدونی چیه حتی راجب تو هم نیست . راجب امید داشتنه . تنها آدمی بودی که بعد از این همه سال باعث شد باور کنم که میشه هنوز توی دلم پروانه داشته باشم . بعد رفتی . یک روز صبح رفتی . این مقاله میگه که کلاه ای که سرت میزاری توی حمله ها از کبود شدن مغز جلوگیری نمیکنه و بعد کبودی مغز باعث استرس میشه و این قضیه هیچ کمکی به پی تی اس دی نمیکنه .
حالا تو نیستی اینجوری نبود که نخوای نباشی ولی واقعیت اینه که نیستی . زندگی هم جریان داره . هیچ پروانه ای هم توی دل من نیست .

Sunday, July 17, 2011

وسط اتاق خودم وایستادم به دخترک داره آرایش میکنه جلوی آينه من دارم با کوه لباسهای روی صندلی ور میرم و میگم که حس میکنم بچه من میخواد بدنیا بیاد . میخنده میگه جایی نگی این حرفهاروها همینطوری با این درخت بغل کردنت و بقیه اداهات خوب خلی .

دم آسانسور وایستادم دست پسرک تو دستم . هپی میل مکدونالد تو اون یکی دستم . یک خانم پیری میاد طرفم میگه خوش به حالت که بچه ات هنوز کوچیکه . گفتم پسرم نیست . گفت اه؟ چند سالته؟ گفتم ۲۶. گفت من وقتی بیست سالم بود اولین پسرم بدنیا اومد دومی وقتی بیست و دوسالم بود سومی وقتی بیست و سه سالم بود . آسانسور اومد . من معذرت خواهی کردم . اون هنوز داشت از پسرهاش میگفت . من به زن بیست و سه ساله ای فکر میکردم با سه تا بچه .

زن سرخپوست ریز نقش توی دستشویی بار روی یک صندلی نشسته بود . موهاشو دور سرش بافته بود . موهاش همه سفید بود . آروم بود . بیرون صدای آهنگ و جیغ میومد . دخترها توی دستشویی بالا میاوردند و بحث میکردند من از زن دستمال گرفتم . زن آروم بود . دلم میخواست بهش بگم بیا بریم بچه من و پیدا کنیم . لابد تو بلدی که رحمهای خشک چجوری بچه دار میشند . بیا بریم دنبال بچه من . من همه یک دلاری های ته کیفم و ریختم توی شیشه کنار صابون .

ساعت ۶ صبح دم در هتل منتظرم که تینا بیاد پایین . باز گند زده . تلفیقی از دراگ بیش از حد و مشروب و یادش نمیاد که چی شده که الان اینجاست . اریک تو تلفن سرم داد میزنه که بیخود وایستادی منتظرش بزار همون جا با همون خری که هست بمونه تا آدم شه . من گریه ام گرفته . نمیتونم که ولش کنم به امان خدا . آدم که نمیتونه یک دختر بیست و خورده ای ساله احمق و ول کن به امان خدا . با چشمهای سیاه . کفش پاشنه بلند به دست میاد تو ماشین . عصبانیم . گریه ام یادم میره . آفتاب داره میاد بالا .
بچه من دیگه دلش نمیخواد بیاد . تا وقتی که من یاد نگیرم من مادر همه عالم و آدم نیستم بچه من نمیاد.

Sunday, July 10, 2011

مرد داره حرفهای گنده گنده مهم میزنه راجب شباهت کپیتالیسم با کمونیسم . روبروم یک بشقاب املت سفیده تخم مرغ با یک لیوان قهره است . من میگم که بابا بخدا میفهمم چی میگی فقط حرف من اینه که میخواستم ببینم به عنوان کسی که تو یک کشور کمنیستی بزرگ شده و ام بی ای داره و الان توی سیستمه کپیتالسیتیه تجربه اش چه جوریه . باز قصه میگه . منم با گوجه فرنگی های بشقابم بازی میکنم که یکهو میگه میدونستی من تا دوازده سالگیم آدم فلج ندیده بودم ؟ سرم و میارم بالا میگم یعنی اونجا هیچکس فلج نمیشد؟ گفت که میبردنشون آدمهایی که عقب افتاده بودن یا با مشکل فیزیکی داشتن و میبردن خارج از شهر . بعد من همش داشتم به یک عالمه بچه فکر میکردم که پدر ندارن مادر ندارن که مریضن . گریه ام میگیره . همون موقع دخترک دوساله میاد توی رستوران . با بلوز شلوار صورتی با عینک آفتابی با موهای فر . پشت باباش راه میرفت . مثلا دو متر . زیر لب هم غر میزد . بستنی میخواست . کلی کاراکتر داشت از خودش . من گریه ام گرفته بود . برای همه بچه هایی که بجز مشکل تنشون تنها بودن . من گریه ام گرفت برای دختری که مال من نبود . میدونی هیچ دختر بچه ای پشت سر من راه نمیره . بغض توی گلوم با گوجه فرنگی پایین نمیرفت .

Friday, July 8, 2011

از در که میام بیام بیرون پام میگیره به جعبه کنار میز . یک دسته عکس میریزه پایین . میشینم روی مبل . عکسهای چند سال پیش با دست خط پر پیچ خم دارش کنار عکسها . به عکسها نگاه میکنم . به تنم به موهام به نگاهم به لباسهای گشاد رنگی . عکسها رو جمع میکنم از در که میام برم بیرون خودم و میبینم . کت شلوار مشکی با بلوز صورتی . همیشه فکر میکردم که هیچ وقت این شکلی نشم . وقت ندارم به قیافه ام فکر کنم یا حتی غصه بخورم که چی شد که این شد .

چند ساعت بعد توی آرایشگاه مرد تکست داده که فردا صبح بر میگرده افغانستان . من بغض میکنم . وقت
گریه کردن ندارم . میگه شاید همه چیز جور دیگه ای میتونست باشه . جواب دادم که هرچیزی که میتونست باشه یا قرار بود باشه همین بود که بود .

تلخم؟ نه فکر کنم فقط واقع بین شدم . مجبور شدم که واقع بین باشم . همین هست که هست . زن توی آینه دیگه اون موجود عاشق نرم و ناز نیست . ملت میرن جنگ دیگه هم بر نمیگردن . من یک موجود خسته ام که روزی ۱۲ ساعت داره با جنگ و سربازهای خسته و کتابهای نخونده و مقاله های ننوشته و یوگاهای نگرده و دل خسته کشتی میگیره .

یک آهنگ لوس ننری هست که آقاهه هی میگه تو چه جیگری که من و دوست داری و بیا ببین که چجوری میخوامت و از این مزخرفات که ملت بهم میگن .
من عوضش میرم موهام و رنگ میکنم . دلم دست خودم نیست . موهام که هست . ابروهام و هم رنگ میکنم . افغانستان رفتنش تو کنترل من نیست . ابروهام که هست . عینکم و هم بر میدارم به جاش لنز میزارم . برگشتنش دست من نیست چشمهام که هست .

زن توی آینه حالا شده یک موجود اخمو که هنوز کت شلوا تنشه اما موهای درازش به جای سیاه یک رنگ دیگه است . زن توی آینه همچنان قلب نداره .