Sunday, July 17, 2011

وسط اتاق خودم وایستادم به دخترک داره آرایش میکنه جلوی آينه من دارم با کوه لباسهای روی صندلی ور میرم و میگم که حس میکنم بچه من میخواد بدنیا بیاد . میخنده میگه جایی نگی این حرفهاروها همینطوری با این درخت بغل کردنت و بقیه اداهات خوب خلی .

دم آسانسور وایستادم دست پسرک تو دستم . هپی میل مکدونالد تو اون یکی دستم . یک خانم پیری میاد طرفم میگه خوش به حالت که بچه ات هنوز کوچیکه . گفتم پسرم نیست . گفت اه؟ چند سالته؟ گفتم ۲۶. گفت من وقتی بیست سالم بود اولین پسرم بدنیا اومد دومی وقتی بیست و دوسالم بود سومی وقتی بیست و سه سالم بود . آسانسور اومد . من معذرت خواهی کردم . اون هنوز داشت از پسرهاش میگفت . من به زن بیست و سه ساله ای فکر میکردم با سه تا بچه .

زن سرخپوست ریز نقش توی دستشویی بار روی یک صندلی نشسته بود . موهاشو دور سرش بافته بود . موهاش همه سفید بود . آروم بود . بیرون صدای آهنگ و جیغ میومد . دخترها توی دستشویی بالا میاوردند و بحث میکردند من از زن دستمال گرفتم . زن آروم بود . دلم میخواست بهش بگم بیا بریم بچه من و پیدا کنیم . لابد تو بلدی که رحمهای خشک چجوری بچه دار میشند . بیا بریم دنبال بچه من . من همه یک دلاری های ته کیفم و ریختم توی شیشه کنار صابون .

ساعت ۶ صبح دم در هتل منتظرم که تینا بیاد پایین . باز گند زده . تلفیقی از دراگ بیش از حد و مشروب و یادش نمیاد که چی شده که الان اینجاست . اریک تو تلفن سرم داد میزنه که بیخود وایستادی منتظرش بزار همون جا با همون خری که هست بمونه تا آدم شه . من گریه ام گرفته . نمیتونم که ولش کنم به امان خدا . آدم که نمیتونه یک دختر بیست و خورده ای ساله احمق و ول کن به امان خدا . با چشمهای سیاه . کفش پاشنه بلند به دست میاد تو ماشین . عصبانیم . گریه ام یادم میره . آفتاب داره میاد بالا .
بچه من دیگه دلش نمیخواد بیاد . تا وقتی که من یاد نگیرم من مادر همه عالم و آدم نیستم بچه من نمیاد.

No comments:

Post a Comment