Sunday, July 31, 2011

من یک کیسه ام پر از تکه های بلور شکسته که خوب بلده شکسته ها رو خوب قایم کنه . بعد هر از گاهی یکهو یک جایی که نباید دره کیسه باز میشه و خورده شیشه ها میریزه روی تخت میریزه روی لاله های قرمز روی ملافه سفید . یک دفعه حتی نصفه شب توی فروشگاه خورده شیشه ها ریخت زمین . مرد خون سرد بستنی رو گذاشت روی زمین خم شد . خورده هام و جمع کرد برد خونه چسبوند بهم تا صبح . دیشب اما مرد نبود . هیچکسی نبود که اونقدر دوستم باشه که تکه هام و جمع کنه . میدونی آدم مست باید خفه خون بگیره . من مست بودم در کیسه باز شد خورده شیشه ها ریخت روی تخت روی لاله های قرمز . من ترسیدم . هل کردم جمع نمیشدند . کسی اونجا نبود که دوستم داشته باشه . خودم جمع کردم . حالا نشستم اینجا توی بعداز ظهر یک شنبه . گریه دارم اما نمیشه توی ستارباکس وقتی جلوت پر از کتاب بزنی زیر گریه . خصوصا وقتی تنها نیستی . یک خانومی توی صفه باید ۶ یا هفت ماهش باشه . یک کالسکه هم همراشه . لی لی چرا وقتی آدم حالش بده تمام زنهای حامله دنیا دورش جمع میشن؟ خوب من الان غصه چی و بخورم ؟

No comments:

Post a Comment