Monday, July 25, 2011

میگن اگر اینجا رو تحمل کنی از پس از همه بر میای . میگن محکم میشی اینجا .زر مفت میزنن . من اینجا دارم هی آب میشم . من اینجا هی نرم تر میشم . از در که میام تو با هزار و یک کارتی به کت شلوار آویزونه که نشون بده ملت با من لاس نزنین همیشه اولش ترسیدم . تنها زن توی یک مجموعه گنده توی فضایی که کاملا مردونه است با ۵۰۰ تا مراجع . بعدش که ترسم میریزه این مردهایی که همشون شبیه همه ان دیگه ترسناک نیستن . من میشینم روبرشون لبخند میزنم خیره میشم بهشون . بعد آروم سوال میپرسم . گاهی عصبانی میشن گاهی باهم میخندیدم به لهجه من به سوالهام گاهی من یواشکی گریه میکنم . گاهی میترسم مثل سگ از اینکه بلایی سر خودشون بیارن گاهی دلم میخواد بغلشون کنم بگم همه چی درست میشه بگم که از زندان در میان بگم که مامانشون هم حتما دوسشون داشته بگم همه چی بهتر میشه . اما نمیگم فقط لبخند میزنم یا بغضم و قورت میدم عوضش از ترسهاشون میگیم واسه ترسهاشون اسم میزاریم . خیره میشم به خالکوبی هاشون . بعد میام بیرون تو ماشین گریه میکنم تا برسم به اتوبان . به این فکر میکنم که زنگ بزنم بهت بگم آره تو راست میگفتی این تصمیم احمقانه ای بود شاید بهتر بود میرفتم یک مدرسه دخترونه کاتولیک به جای اینجا . بعد از نیم ساعت یک قهوه میگیرم سوپروایزرم زنگ میزنه میگه خوب بود میگه نترس اینا خودشون و نمیکشن . بعد من یک نفس راحت میکشم میشینم تا دوروز دیگه که برگردم توی اون ساختمون سیاه هشت طبقه که توی هرطبقه چندتا واحده توی هر واحد دوتا اتاقه توی هر اتاق چهار تا مرده . هیچ کاری هم به امار ندارم که میگه از هر ده نفر این آدمها سه نفرشون خودکشی خواهند کرد . به تو هم زنگ نمیزنم که بگم تو راست میگفتی . من اینجا محکم نمیشم . من اینجا دردی رو میبینم که تا قبل از اینجا حتی فکر نمیکردم وجود داشته باشه . من توی این درد نرم میشم . وقتی که برمیگردم خونه به دنیای خودم فکر میکنم به دنیای رنگی و آروم خودم و بطرز خودخواهانه ای خدایی که خیلی هم فکر نمیکنم وجود داشته باشه رو شکر میکنم .

No comments:

Post a Comment