Wednesday, June 30, 2010

هوا سرده . هنوز دوازده شب نشده . کل کل کردنامون هم تمام شده . جفتمون میدونیم که تا اینجاشو اومدیم بقیه شو هم باید بریم دیگه . دیگه مهم نیست که این ایده احمقانه مال کی بوده . مهم نیست که سرده . مهم نیست که یک چندنفری به جز ما تو ساحل نشسته اند . مهم نیست که تاحالا تن برهنه هم و ندیدیم . مهم نیست که تا چند دقیقه پیش مثل دوتا آدم متشخص با لباسهای رسمی روبروی هم زیر نور شمع داشتیم شام میخوردیم . اصلا مهم نیست . میرسیم دم آب . بوی دریا . نسیمی که تا استخونمون و از سرما میلرزونه . یک تیکه حوله رو پهن میکنیم رو ماسه ها کفشها شو در میاره . جورابهاش و میزاره توی کفشهاش . تی شرتش و تا میکنه روی حوله . لباس زیرش و درمیاره . نگاه نمیکنم . باخودم میگم حالا حتما باید این و هم در میاوردی؟ دلم میخواد که نگاه کنم . تاریکه و به بهانه تاریکی خودم و خر میکنم . وایمسته نگاهم میکنم که یعنی واسه چی وایستادی؟ ژاکتم و در میارم تا میکنم روی حوله شال پارچه ای رو از دور گردنم باز میکنم تا میکنم . پیراهن مشکیم و هم میازرم روشون . دستم و میگیره میدویم توی آب. انقدر میریم جلو که آب به سینه هامون میرسه . بغلم میکنه . ترسیدم . سرده . میبوستم . زمان می ایسته . موج بعدی جفتمون و پرت میکنه زیر آب. موهام باز شده . شوری دریا تا ته حلقم میره . نمیتونم نفس بکشم زیر فشار آب . . اما نترسیدم دستهاش و پیچیده دورتنم . زیر پامون خالی شده . معلقیم زیر آب سیاه رنگی انگار شب قورتمون داده . اما هنوز دستهاش دور تنمه . موج بعدی پرتمون میکنه دم ساحل . نفس نفس میزنیم . بلند میشیم . دوباره میدویم وسط اون همه سیاهی.


من توی اتاق خواب لباس میپوشم که برم سر کار . پشت میز ناهار خوری داره کار میکنه . من لباس زیرهام و میچینم روی تخت . پیراهن قهوه ای رو در میارم . من خودم و توی آینه اتاق نگاه میکنم . دکمه های پیراهنم و میبندم میبینم که دم در اتاق ایستاده . میشه توی بغلش گم شد . لبخند میزنه میره سر کارش و من به تمام مهاجرهایی فکر میکنم که انقدر رفتند و رفتند و تا ما رسیدیم به امروز صبح که من تو سبزی چشمهاش گم شم . به مهاجرهای ارمنی و یونانی و فرانسوی و فقازی و روس و ایرانی . این همه برای رسیدن به بغلش .

Tuesday, June 29, 2010

خوب نیستم . ته چاهم و خسته .فیسبوک چک میکنم موسوی و زنش باز رفتن خونه کسی اما باز نمیکنم عکسهارو ببینم . توی صف با تلفنم اخبار و سر سری نگاه میکنم . وقتی ته چاهی کاندیدای ساپریم کورت همچین خیلی مهم نیست . هنوز سایه مرگ بالا سرمه . شیرینی میپزم دوازده . ۶ تا به سرعت غیب میشه بقیه رو تو ظرفهای کاغذی میزارم که بچه با خودش ببره خونه که برسه به خونه خاله . از هشت شب میرم تو تخت . هی غلت میزنم به این فکر میکنم که خوب افسردگی هم خیلی چیز بدی نیست . اصلا میمونم زیر این پتو تا ابد . تلفنم زنگ میزنه . از زیر سه تا بالشت پیداش میکنم . میپرسه خوابی میگم نه . صداش زنده است . تمام بعد از ظهر و کوه بوده . میام تو سالن . هنوز زیر پیراهن گل دارم مایو تنمه هنوز ظرفها روی میزه . میشینم روی مبل حرف میزنه . تو دلم میگم پتیاره تو میخواستی زیر پتو بمونی تا ابد؟ تازه است هنوز باهم بیرون نرفتیم . میره که بخوابه . . منم میرم یک تیکه سینه مرغ و پرت کنم تو قابلمه با سبزیجات . برمیگردم زیر پتو . فیلم میبینم . تایمر . من ته چاهم نفسم هم در نمیاد . دختره هم توی فیلم هی دنبال عشقش میگرده . هی به خودم میگم لابد بهتر میشه . لابد یک اتفاقی میوفته حتما لازمه بگم نیوفتاد؟؟ خیلی هم مزخرف بود. تلفنم باز زنگ میزنه . این دفعه یکی دیگه است حس خطر کرده برنامه شام برای چهار شنبه . میخواد بیاد دنبالم . خنده ام میگیره . بعد از سه ماه بیرون رفتن . انقدر خنده ام گرفت که دلم نیومد چیزی بگم . تلفنم و پرت میکنم زیر میز . همچنان ته چاهم . همچنان نفسم در نمیاد . همچنان بغض دارم . و همچنان زیر پتو .

حالا اصلا این حرفا زدن داشت؟ نه فقط میخواستم توی چاه داد بکشم .

Sunday, June 27, 2010

اون روزها خوب بود . دنیای من جای خوبی بود . روزها انتظار بود و بوی تنت که روی ملافه ها جا مونده بود و تلخی قهوه کنار پنجره . این روزها دنیای من پره از شک و ترس و نفرت و عصبانیت و ملافه های تمیز . اون روزها - روزها میگذشت به انتظار شب و دم دمای غروب آینه توی حموم پر میشد از رنگ و سایه و دلهره دیدنت و شب که میشد نگاهی که خیره میشد به تلفن . این روزها آینه حمام جای مهمی نیست . شبها آخر هفته که اینجا بودی من منتظر بودم و چند در پایین تر همسایه ای دیگر . جمعه بعد از ظهرها دخترک با جیپ زرد رنگش میرسید گاهی اگر پایین بودم در و براش باز میکردم و پسرک از پله ها پایین میومد و دختر پابرهنه از ماشین پیاده میشد و بغل کردنشون دقیقه های طولانی کش میومد . چند ساعت بعد تو هم ماشینت و پارک میکردی کنار جیپ زرد رنگ و دقیقه های من انگار بجای اینکه کش بیان از زیر انگشتهام میلغزیدند تا وقت رفتنت . تو که میرفتی . جیپ زرد رنگ هم نبود . این روزها مدتهاست که من تو بعد از ظهرهای جمعه جیپ زردی تو پارکینگ نیست . یعنی دنیای چندتا در اونطرفتر هم این روزها مثل دنیای من پره از ترس و شک و عصبانیت؟ راستی این روزها تو چطوری؟

Friday, June 25, 2010

لابه لای ملافه های سفید پیچیدیم بهم . سر انگشتهام روی پوست تنش میلغزه . چشمهاش و بسته . دستهام و روی کمرش میکشم بعد سر میخورن پایین تا پایین کمرش و بعد راه رفته رو بر میگردن روی عضله های دستش میرقصن بعد سر میخورن پایین تر . لبخند میزنه . با دستش پایین کمرم و فشار میده نفسش توی صورتمه . پشتم و میکنم بهش نمیزاره بلند شم . دستهاش و مثل تنه درخت میپیچه به تنم . به تنم نگاه میکنم و به جای سوختگی آفتاب . دستهام و دوباره میکشم رو تنش زیر انگشتم جای هیچ بخیه ای نیست . باید پاشم و لابه لای ملافه ها دنبال تکه تکه لباسهام بگردم . فکر نمیکنم و حواسم هست به این که فکر نمیکنم . بلند میشه دستش و از زیر سرم میکشه بیرون . چراغ روشن حموم یک ذره اتاق و روشنتر میکنه . صدای بسته شدن در میاد . به پشت میخوابم و به خودم میگم که حس خوبیه که این خوبه . صدای شیر آب که بسته میشه بلند میشم . از در حموم که میاد بیرون نگاهم میکنه دستهام و میگیرم به چهارچوب راهرو. میبوسمش . میبوستم . مرواریدهای گردنبندم میلغزند روی پوستم تا . .
صدای ایمیل از تلفنم میاد . بدون اینکه نگاه کنم میرم توی حموم.
اگر نگاه میکردم میدیدم که نوشته فلانی دیگه با ما نیست . اما ننوشته که فلانی چرا با ما نیست یا کجاست . . اگر تلفنم و نگاه میکردم شاید اونقدر خونسرد دنبال لباسهام نمیگشتم . که با لبخند نمیشستم روی تخت که پشت بلوزم و ببنده که تمام طول راه به این فکر نمیکردم که چه حس خوبی . چه حس خوبی.
تمام امروز همه به این فکر میکنیم که چرا؟ چه زود بود . که خودش و کشت ؟ که اصلا واقعا تمام شد؟

Thursday, June 24, 2010

خورشیدم
امشب که از مرز می گذشتی . از مرزهای دلم هم گذشتی.

اینجا کسی منتظرت نیست .

Wednesday, June 23, 2010

عزیزکم امشب گفتم که دیگه نمیخوام ببینمت. گرچه شاید امید به دیوانگی بود . به سرزده آمدنت . به داد کشیدنت. اما واقعیت این روزها در قابل پیش بینی بودن توست و اشکی که انگار سر بند آمدن ندارد و دلی که هر لحظه به جز دلتنگی کاری . امشب اما اگر گفتم خداحافظ از سر سنگی نبود . از سر دلی بود که چنان شکسته است که جایی حتی برای یک شب دیگر انتظار بی جواب ندارد. من امشب دلم پدرم و خواست . عزیزکم من هم شاید لی لی مردی باشم . مردی که اینجا نیست . مردی که نمیدونه دل دخترکش چقدر گرفته است . اما این حق من نبود . منی که پدرم نیست تا با گریه بگویم امشب گفتم دیگر نمیخواهم ببینمش. .

Saturday, June 19, 2010

خونه من خونه یک زن شرقیه . بخاطر فرش کرمان . کوسنهایی که روشون بته جقه دارن . کاشی های آبی بالای شومینه . ترمه های توی کمد . خونه من خونه یک زنه که با اسلام بزرگ شده . بخاطر جانماز ته کمد . بخاطر چادر گل دار تا شده قاطی ملافه ها که خریده شده بود فقط برای توی امامزاده صالح رفتن . بخاطر کاشی آبی هدیه پدرم که روش نوشته :‌نصر من الله و فتح قریب . خونه من خونه یک زنه . بخاطر تمام رنگها . بخاطر کشو توی حموم که پره از موچین و سشوار و هفتاد تا رژ لب و گل سر و گیره این نوع مزخرفات . خونه من خونه منه بخاطر درخت پشت پنجره . زنگوله های آویزون از بالکن . عکسهای مامان بالای شومینه . عکسهای آیدا و راستین روی در یخچال . مجسمه شیوای روی شمینه . بخاطر این همه شمع بخاطر روتختی از جمعه بازار خریده شده . بخاطر کتابهای توی کتابخونه و زیر تخت و روی تخت و بالای یخچال و زیر میز . خونه من اما تنها جای این شهره که توی میتونی خودت باشی که میتونی نفس بکشی . نه بخاطر حوله سفید توی حموم نه بخاطر مسواک توی کشو نه بخاطر ظرف قهوه روی کابینت نه بخاطر زیرسیگاری روی پاتختی . بخاطر اینکه اینجا کسی به حکم مرد بودن ازت توقع نداره که معجزه کنی . اینجا زنی فقط دل تنگته که گاهی شبها دستش و روی پوست کمرت بکشه و به صدای نفسهات گوش بده وقتی که خوابی.
تو میزاری میری ماهی قرمز دلم میمره . تو وقت نداری و نصفه شب راه میوفتی که بری وگاس . من بسته چیپس و میگیرم بغلم. دامنم و میندازم زیر مبل لنزهام و درمیارم بغض میکنم . بعدم فردا احتمالا میرم توی بغل رقیبت که تو از حضورشم خبر نداری . لابد تو برمیگردی و وقتی که کنار لبه مبل ایستادم میبوسیم و من نفسم بند میاد و وجدانم درد میگیره اما باز تو میری تو زندگیت . تو زندگی که جایی برای من نداره و من باز غم باد میگیرم و سوزن به خایه خودم میزنم .

امشب وقتی لیوان مشروبم دستم بود و دستم روی پهلوهای دخترک میکشیدم مرد از پشت کنارم ایستاد . گفتم که نمیرقصم خم شد پرسید چرا؟ بوی تورو میداد . از همون خراب شده ای بود که تو توش بدنیا اومدی حتی لهجه اش هم شبیه تو بود . تویی که نبودی اونجا .

اصلا میدونی چیه؟ من دلم میخواد امشب ماهی قرمز دلم خشک شه تو آفتاب شاید دست از سر تو برداره .
ساعت سه نصفه شبه . خدا کنه سالم برسی .

Thursday, June 17, 2010


خوابیدم کنار جکوزی ان و گهم و باهم قاطیه . گیج میزنم.کی میگه که من باید تصمیم بگیرم؟
وقتی بغلم کرد کنار پنجره بودم . گفتم ببین فرقی نمیکنه پشت پنجره چی باشه اگر به اندازه کافی تاریک باشه میتونی فکر کنی همون چیزیه که تو میخوای. از اورشلیم میگفت و من به یروان فکر میکردم . بلندم کرد جیغ کشیدم که دیگه اینکار و نکن بیزارم از احساس اینکه میتونم مثل کیسه برنج از اینطرف به اون طرف تکونم بدن . گفت تو از اینکه تو کنترل نباشی بیزاری. دستهام و کشیدم روی خط گردنش . تن این مرد هیچ خالکوبی نداره جایه هیچ بخیه ای روی تنش جا نمونده . اینجا همه چیز مرتبه . هیچ چیز رنگی نداره . ملافه ها وپتو روتختی هم حتی سفیده .

پرستار فیلیپینی سه تا خانوم کپل ایرانی رو میارو تو جکوزی . سه تایی لغزون میرن تو آب. پیری من هم این شکلی خواهد بود؟ جوونیهاشون چه شکلی بودن؟ عاشق شدن؟ تاحالا شده که نتونسته باشن بین دو نفر انتخاب کنن. به چی فکر میکنن؟ واسشون مهمه که یهوه الاهه بوده؟ براشون خیانت یعنی چی؟

همه چیز باهاش راحته . سکس . بیرون رفتن . کنارش تا صبح خوابیدن . همه چیز باهاش آرومه . رنگ چشمهاش . قصه هاش . میگه دفعه دیگه که میای کتاب فارسی بیار برام بخون میخوام به صدات گوش بدم . حرف میزنه . حرف میزنه . من اما به یروان فکر میکنم .

پرستار فیلیپینی خانومهای ایرانی و جمع میکنه میبره که حمام کنند. کاش ازشون میپرسیدم تاحالا شده بین دوتا آدم نتونن انتخاب کنند.

Wednesday, June 16, 2010

من دلم میخواهد که بدزدمت از لی لی . از این شهر بی در پیکر . از پدر پیرت . از تلفنی که مدام زنگ میخورد . من دلم میخواهد که اینجا نباشیم . تو در توی این اتوبانها . من دلم میخواهد که تو داغی یک بعدازظهر تهران با من تا کافه نادری بیای که بشینی روی صندلی کنار پنجره و حرف بزنی. نه از لی لی. بگی که کجا جا گذاشتی مردی که ویلونش زندگیش بود . من دلم میخواد که ساعت کارتیه و ماشین گنده و کیف پولت و جا بزاری و با من تار دربند بیای . من دلم میخواد که در -بند - من بیای. من دلم میخواد که بدزدمت از تلویزیون گنده خونه ات از لیکرس . از لاس وگاس . از قمار. از بطری کنیاک توی قفسه. از کابوسهات . دلم میخواد که بشینی کنار پدرم . طفلکی لی لی .

Tuesday, June 15, 2010

عصبانی بودم. بغض داشتم . دکتر غددم قرار بود که نسخه قرص ضد حاملگی برام فکس کنه به داروخانه لحظه آخر تصمیم میگیره که نکنه که مجبورم کنه برای یک نسخه پول بدم . داروخانه ساعت ۴ به من خبر میده . من باید امروز دوتا قرص میخوردم وگرنه تا ماه آینه باید صبر کنم . دکترم دیگه تو مطب نیست . داروخانه بدونه نسخه نمیده . من بیمه ندارم . پارتنرم بچه میخواد . در واقع حاضره همه کار و ریسکی و برای حامله شدنم بکنه . پارتنرم ایرانی نیست . ما ازدواج نکردیم . رابطه مشخصی نداریم . من بچه میخوام . اما الان نه . این مدلی نه . منشی دکترم حاضر نیست کمکی بکنه . دکتر داروخانه هم نمیتونه کاری بکنه . من اگر حامله بشم اما از دید این جامعه تقصیر منه . از دید هر جامعه ای تقصیر منه . منی که مسول نبودم منی که مواظب نبودم . ساعت چهار بعد از ظهره دوشنبه است و من تمام روز درگیر خانواده ام و کارهای مربوط به دکتر و آزمایش و دواهاشون بودم . ساعت ۵ با چرخ خرید لا به لای راهروهای فروشگاه میگشتم و به این فکر میکردم که پس کی قراره پشت من باشه ؟ دکتری که حاضر نیست نسخه بده؟ پارتنری که حاضر نیست ریسک نکنه ؟ داروخانه ای که کمکی نمیکنه ؟ خانواده ای که نمیدونن؟ اصلا نمیدونن طرف وجود داره؟ و اگر بفهمن که هست چه بحثی خواهد بود نه سر اینکه کیه بلکه سر مملکتی که توش به دنیا اومده . جامعه کپیتالسیتی که از من مالیاتهای فضایی میگیره اما برای بیمه بودن من باید دوسوم و حقوقم و بدم یا برای یک نسخه صد دلار پیاده شم؟ و بعد اگر حامله شم تقصیر منه فقط من .

Monday, June 14, 2010

روش به دیواره . زیر روتختی سرمه ای رنگ از جمه بازار خریده شده ای که شبیه شب پر ستاره است . صدای نفسهاش میاد . دلم میخواد که از پشت بغلش کنم فشارش بدم اما دلم نمیاد که بیدارش کنم . دیشب دروغ گفتم . پرسید بعد از من کسی بوده . گفتم نه . دروغ گفتم . اما اگر هزار بار هم اون لحظه تکرار شه بازهم دروغ میگم . دیشب وقتی پرسید من روبروی آینه ایستاده بودم دلم گرفته بود دلم میخواست که بغلش کنم دلم میخواست که ببوسدم دلم میخواست که تو تختم باشه . دیشب وقتی پرسید من حتی به این فکر کردم که اگر این بار بمونه اگر این بار تا تهش بریم چی؟ یعنی تمام رابطه میشه روی یک دروغ . مهم نبود . میخواستم که باشه . تلفنش زنگ میزنه . بیدار نمیشه . پا میشم دوش میگیرم . با حوله بر میگردم کنارش . بغلش میکنم . بیدار نمیشه . میخوابم . با بو سهاش بیدار میشم . برهنه است . حوله رو باز میکنم . تنش و دوست دارم . زبری صورتش و تماس دستهاش و . مهم نیست که چی میشه . مهم نیست که دروغ گفتم . چشمهام و میبندم روتختی سرمه ای میوفته رو زمین . کنار حوله آبی .