Tuesday, June 29, 2010

خوب نیستم . ته چاهم و خسته .فیسبوک چک میکنم موسوی و زنش باز رفتن خونه کسی اما باز نمیکنم عکسهارو ببینم . توی صف با تلفنم اخبار و سر سری نگاه میکنم . وقتی ته چاهی کاندیدای ساپریم کورت همچین خیلی مهم نیست . هنوز سایه مرگ بالا سرمه . شیرینی میپزم دوازده . ۶ تا به سرعت غیب میشه بقیه رو تو ظرفهای کاغذی میزارم که بچه با خودش ببره خونه که برسه به خونه خاله . از هشت شب میرم تو تخت . هی غلت میزنم به این فکر میکنم که خوب افسردگی هم خیلی چیز بدی نیست . اصلا میمونم زیر این پتو تا ابد . تلفنم زنگ میزنه . از زیر سه تا بالشت پیداش میکنم . میپرسه خوابی میگم نه . صداش زنده است . تمام بعد از ظهر و کوه بوده . میام تو سالن . هنوز زیر پیراهن گل دارم مایو تنمه هنوز ظرفها روی میزه . میشینم روی مبل حرف میزنه . تو دلم میگم پتیاره تو میخواستی زیر پتو بمونی تا ابد؟ تازه است هنوز باهم بیرون نرفتیم . میره که بخوابه . . منم میرم یک تیکه سینه مرغ و پرت کنم تو قابلمه با سبزیجات . برمیگردم زیر پتو . فیلم میبینم . تایمر . من ته چاهم نفسم هم در نمیاد . دختره هم توی فیلم هی دنبال عشقش میگرده . هی به خودم میگم لابد بهتر میشه . لابد یک اتفاقی میوفته حتما لازمه بگم نیوفتاد؟؟ خیلی هم مزخرف بود. تلفنم باز زنگ میزنه . این دفعه یکی دیگه است حس خطر کرده برنامه شام برای چهار شنبه . میخواد بیاد دنبالم . خنده ام میگیره . بعد از سه ماه بیرون رفتن . انقدر خنده ام گرفت که دلم نیومد چیزی بگم . تلفنم و پرت میکنم زیر میز . همچنان ته چاهم . همچنان نفسم در نمیاد . همچنان بغض دارم . و همچنان زیر پتو .

حالا اصلا این حرفا زدن داشت؟ نه فقط میخواستم توی چاه داد بکشم .

No comments:

Post a Comment