Sunday, June 27, 2010

اون روزها خوب بود . دنیای من جای خوبی بود . روزها انتظار بود و بوی تنت که روی ملافه ها جا مونده بود و تلخی قهوه کنار پنجره . این روزها دنیای من پره از شک و ترس و نفرت و عصبانیت و ملافه های تمیز . اون روزها - روزها میگذشت به انتظار شب و دم دمای غروب آینه توی حموم پر میشد از رنگ و سایه و دلهره دیدنت و شب که میشد نگاهی که خیره میشد به تلفن . این روزها آینه حمام جای مهمی نیست . شبها آخر هفته که اینجا بودی من منتظر بودم و چند در پایین تر همسایه ای دیگر . جمعه بعد از ظهرها دخترک با جیپ زرد رنگش میرسید گاهی اگر پایین بودم در و براش باز میکردم و پسرک از پله ها پایین میومد و دختر پابرهنه از ماشین پیاده میشد و بغل کردنشون دقیقه های طولانی کش میومد . چند ساعت بعد تو هم ماشینت و پارک میکردی کنار جیپ زرد رنگ و دقیقه های من انگار بجای اینکه کش بیان از زیر انگشتهام میلغزیدند تا وقت رفتنت . تو که میرفتی . جیپ زرد رنگ هم نبود . این روزها مدتهاست که من تو بعد از ظهرهای جمعه جیپ زردی تو پارکینگ نیست . یعنی دنیای چندتا در اونطرفتر هم این روزها مثل دنیای من پره از ترس و شک و عصبانیت؟ راستی این روزها تو چطوری؟

No comments:

Post a Comment