دیشب خواب دیدم که توی کشوری که دیکتاتورش داره همرو قتل عام میکنه قاتی یک مشت آدم انقلابی دارم تو جنگل زندگی میکنم و عاشق یکیشون شدم که سر یارو رو میزنند و من بقیه خوابم تن بدون سر عشقم و گرفته بودم دستم و گریه میکردم . الان که ساعت یک بعد از ظهره هنوز حالم خرابه از اون همه گریه دیشب .
باید بلند شم برم خبر بدم که میخوام از این خونه پاشم . همه چیز هم به نسبت خوبه . بابای بچه هم (اسم مسخره ای که مادر بنده هر وقت میخواد خطابش کنه به من میگه )خوبه . یعنی وقتی با این هجم سنگین غم بلند شدم گفتم بشینم فکر کنم شاید غمه ماله خودمه و یادم نمیاد مثلا دیشب چی شده . دیشب هچ چیزی نشده . خیلی هم امروز روز معمولی و گرمیه منم کاره خاصی ندارم به جز اینکه برم دنبال بچه ( این بچه با اون بچه فرق میکنه اون بچه روش مامان است برای اینکه اعلام کنه از رابطه فعلی راضیه و در عین حال مسخره کنه نگرانی های من رو برای حامله شدن که در واقع هر بار چیزی به جز دل پیچه نبوده ) احساس میکنم به طرز خوشایندی دارم زندگی جلبک وار میکنم برنامه های روزانه ام مثل امروز چیزی نیست بجز استخر بردن بچه . خرید رفتن به قصد پیدا کردن یک جفت کفش نقره ای پاشنه بلند برای عروسی شنبه شب . و هیجان انگیزترین قسمت ماجرا شاید تصمیمی برای پختن قرمه سبزی به جای اینکه از بیرون پیتزا بگیرم . ولی شبها تا صبح چه میکنند این خوابها .