Tuesday, August 17, 2010

دیشب خواب دیدم که توی کشوری که دیکتاتورش داره همرو قتل عام میکنه قاتی یک مشت آدم انقلابی دارم تو جنگل زندگی میکنم و عاشق یکیشون شدم که سر یارو رو میزنند و من بقیه خوابم تن بدون سر عشقم و گرفته بودم دستم و گریه میکردم . الان که ساعت یک بعد از ظهره هنوز حالم خرابه از اون همه گریه دیشب .
باید بلند شم برم خبر بدم که میخوام از این خونه پاشم . همه چیز هم به نسبت خوبه . بابای بچه هم (‌اسم مسخره ای که مادر بنده هر وقت میخواد خطابش کنه به من میگه )‌خوبه . یعنی وقتی با این هجم سنگین غم بلند شدم گفتم بشینم فکر کنم شاید غمه ماله خودمه و یادم نمیاد مثلا دیشب چی شده . دیشب هچ چیزی نشده . خیلی هم امروز روز معمولی و گرمیه منم کاره خاصی ندارم به جز اینکه برم دنبال بچه ( این بچه با اون بچه فرق میکنه اون بچه روش مامان است برای اینکه اعلام کنه از رابطه فعلی راضیه و در عین حال مسخره کنه نگرانی های من رو برای حامله شدن که در واقع هر بار چیزی به جز دل پیچه نبوده )‌ احساس میکنم به طرز خوشایندی دارم زندگی جلبک وار میکنم برنامه های روزانه ام مثل امروز چیزی نیست بجز استخر بردن بچه . خرید رفتن به قصد پیدا کردن یک جفت کفش نقره ای پاشنه بلند برای عروسی شنبه شب . و هیجان انگیزترین قسمت ماجرا شاید تصمیمی برای پختن قرمه سبزی به جای اینکه از بیرون پیتزا بگیرم . ولی شبها تا صبح چه میکنند این خوابها .

Thursday, August 12, 2010

دهنم تلخه . تو تاریکی نشستم به این فکر میکنم که نمیاد که بلند شم برم توی تخت . ساعت دو ربعه . گریه کرده . گفتند که گریه کرده . من سرم و گذاشتم روی میز چوبی و موهام پخش شد روی میز . گریه نکردم فقط لبهام و بهم فشار دادم . گفتند که اسمم و صدا میکنه . من زنگ زدم خندید . اینجا کی عقلش به حراج گذاشته ؟ کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها . رفتم نشستم لب استخر . آپارتمان خالی رو اعصابم بود . کافه شلوغ روی اعصابم بود . چشمهاش . الا ای ایهلاساقی ادرکسا و ناولها . ناولها؟؟ از صبح به خودم میگم چه فرقی میکنه . گفتم برو رفت . دیگه گریه کردنش چیه؟ دیگه صدا زدنش چیه؟ این همه بی تابی برای چی؟ دیشب تا صبح کابوس دیدم کابوس زندگی کردن با مرد خوش قد و بالا توی خونه تو بورلی هیلز با سه تا توله . امروز گفتم که بسه . این همه شلوغی بسه . گفتم همه چیز و تمام و میکنم و آخر هفته با یک ساک کوچولوی آبی میرم خونه مرد . لبخندهای گنده میزنم . لای ملافه های سفیدش عشقبازی میکنم و به صدای تق تق کفشم روی پارکت گوش میدم و به این فکر میکنم که گور پدر عاشقی گور پدر چشمهات . اصلا همه زندگی به این واضح بودنه به این آرامشه نه به پر پر زدن مدل تو. دهنم تلخه ساعت دو نیم صبحه . گریه کرده . گفتند که گریه کرده . تو تاریکی نشستم که بیاد . قلبم تو بالکن داره پر پر میزنه . چرا پس نمیاد؟

Monday, August 9, 2010

صبح دوشنبه هیچ خبری از صدای نفس کشیدن کسی کنارم نیست . دیشب قبل از خواب داشتم مرور میکردم چهارشنبه ای که صبح خیس و خالی روی تخت نشسته بودم که زنگ زد دم دره و صبحانه به دست و شبی که روبروی مردی خوش قد و بالا لبخند میزدم و راجب عروسی حرف میزدیم . پنجشنبه و سر زده دوباره آمدنش و جا گذاشتن تی شرتش و شلوارکوتاهش و مسواکش انگار که هنوز اینجا باشه . ملافه ها رو عوض کردم زرشکی تیره . جمعه صبح رفت و جمعه شب پر بود از استرس پاک کردن تمامی چیزهایی که جا گذاشته بود خونه پر بود از بطریهای نیمه پر شامپاین و فنجونها خشک شده قهوه ترک و نگرانی برای تنی که روی تخت من خواب بود و همه چیز و باهم قاطی کرده بود و نگرانی برای ماهی که توی سالن خوابیده بود جمعه تا صبح شنبه پر بود از چایی شیرین درست کردن آب یخ آوردن و دستهاش و هجم تنش و بوی شونه هاش و غم چشمهاش و عکسهاش . جمعه شب تا بعد از ظهر شنبه ادامه داشت بعد از ظهر شنبه ای که تازه حتی در یک مهمونی زنونه به مدت ۴ ساعت تمام لبخند زدم . شنبه شب من بودم و باری که شلوغ بود و مرد خوش قد و بالا که هنوز لبخند میزد و چشمهاش میخندید هیچ جای تنش خالکوبی نداشت هیچ شهری نداشت شهرش همینجا بود چشمهاش غمی نداشت . لیوان اول . لیوان دوم . خوابم میومد حساب کم خوابی هام از دستم در رفته بود اما حساب درینکهام همیشه مشخص بود تا لیوان سوم همیشه میشه جا داشت و از اونجا به بعد بستگی به این داره که تو چه حالیم و کجام . خوب بودم . آدمهای ذهنم کمی جیغ میکشدند که انتخاب کن و کسی که یواش تو مخم پچ پچ میکرد که چی بشه ؟ که چرا؟ تکست داده بود که کز سیرموم منم گفتم دوست دارم و به خودم گفتم فاک . تو آشپزخونه مرد خوش قدو بالا روی کنتر نشستم شات سوم و رفتم بالا . دنیا چرخید . مسخره است که بعد از این همه شب بعد از این همه سابستنس و تکیلا و کلی چیزهای بهتر دنیا دقیقا الان چرخید . اینجا چرخید . راه نمیتوستم برم . چه برسه به رانندگی کردن تا اون سر شهر چه برسه حتی به پایین اومدن از کنتر آشپزخونه . شب شنبه هم تا یکشنبه صبح ادامه پیدا کرد لا به لای ملاف های سفید که بوی شوینده میداد و دستهایی که به قول ماهی چنان محکم بغلم کرده بود انگار که اگر ولم کنه دود میشم . صبح تی شرتش و در آوردم و گذاشتم کنار پاتختی لباسهایی که برام تا کرده بود و پوشیدم . باید برمیگشتم به آپارتمان خودم با بطری های نیمه خالی و لیوانهای گوشه کنار و ملافه زرشکی و جمع میکردم و میشستم . صداهای توی ذهنم هنوز جیغ میکشیدند . صبحانه نمیخواستم حرف هم نمیخواستم بزنم فقط میخواستم برم . راهروی تاریک آپارتمان و تق تق پاشنه کفشهام . یکشنبه خوب و خالی بود تا امروز صبح .