Monday, August 9, 2010

صبح دوشنبه هیچ خبری از صدای نفس کشیدن کسی کنارم نیست . دیشب قبل از خواب داشتم مرور میکردم چهارشنبه ای که صبح خیس و خالی روی تخت نشسته بودم که زنگ زد دم دره و صبحانه به دست و شبی که روبروی مردی خوش قد و بالا لبخند میزدم و راجب عروسی حرف میزدیم . پنجشنبه و سر زده دوباره آمدنش و جا گذاشتن تی شرتش و شلوارکوتاهش و مسواکش انگار که هنوز اینجا باشه . ملافه ها رو عوض کردم زرشکی تیره . جمعه صبح رفت و جمعه شب پر بود از استرس پاک کردن تمامی چیزهایی که جا گذاشته بود خونه پر بود از بطریهای نیمه پر شامپاین و فنجونها خشک شده قهوه ترک و نگرانی برای تنی که روی تخت من خواب بود و همه چیز و باهم قاطی کرده بود و نگرانی برای ماهی که توی سالن خوابیده بود جمعه تا صبح شنبه پر بود از چایی شیرین درست کردن آب یخ آوردن و دستهاش و هجم تنش و بوی شونه هاش و غم چشمهاش و عکسهاش . جمعه شب تا بعد از ظهر شنبه ادامه داشت بعد از ظهر شنبه ای که تازه حتی در یک مهمونی زنونه به مدت ۴ ساعت تمام لبخند زدم . شنبه شب من بودم و باری که شلوغ بود و مرد خوش قد و بالا که هنوز لبخند میزد و چشمهاش میخندید هیچ جای تنش خالکوبی نداشت هیچ شهری نداشت شهرش همینجا بود چشمهاش غمی نداشت . لیوان اول . لیوان دوم . خوابم میومد حساب کم خوابی هام از دستم در رفته بود اما حساب درینکهام همیشه مشخص بود تا لیوان سوم همیشه میشه جا داشت و از اونجا به بعد بستگی به این داره که تو چه حالیم و کجام . خوب بودم . آدمهای ذهنم کمی جیغ میکشدند که انتخاب کن و کسی که یواش تو مخم پچ پچ میکرد که چی بشه ؟ که چرا؟ تکست داده بود که کز سیرموم منم گفتم دوست دارم و به خودم گفتم فاک . تو آشپزخونه مرد خوش قدو بالا روی کنتر نشستم شات سوم و رفتم بالا . دنیا چرخید . مسخره است که بعد از این همه شب بعد از این همه سابستنس و تکیلا و کلی چیزهای بهتر دنیا دقیقا الان چرخید . اینجا چرخید . راه نمیتوستم برم . چه برسه به رانندگی کردن تا اون سر شهر چه برسه حتی به پایین اومدن از کنتر آشپزخونه . شب شنبه هم تا یکشنبه صبح ادامه پیدا کرد لا به لای ملاف های سفید که بوی شوینده میداد و دستهایی که به قول ماهی چنان محکم بغلم کرده بود انگار که اگر ولم کنه دود میشم . صبح تی شرتش و در آوردم و گذاشتم کنار پاتختی لباسهایی که برام تا کرده بود و پوشیدم . باید برمیگشتم به آپارتمان خودم با بطری های نیمه خالی و لیوانهای گوشه کنار و ملافه زرشکی و جمع میکردم و میشستم . صداهای توی ذهنم هنوز جیغ میکشیدند . صبحانه نمیخواستم حرف هم نمیخواستم بزنم فقط میخواستم برم . راهروی تاریک آپارتمان و تق تق پاشنه کفشهام . یکشنبه خوب و خالی بود تا امروز صبح .

No comments:

Post a Comment