Tuesday, July 27, 2010

The truth is ...
دیگه حقیقتی نیست؟ چی میخواستی باشه؟ چی میخواستی بمونه؟ جاکش شدم میبینی؟ ویرم گرفته بزارم برم توی سوراخ . یک خراب شده ای که شلوغ نباشه .
The truth is we were much too young
آره؟ شاید تو همین فاصله هم پیر شدیم. اصلا شاید تو همین چند ماه. فرقی نیست بین تو و پسرخاله فلانی و مرد بالرین و پدر من و عموی تو و غیره وقتی همه عین همند چه فرقی میکنه .
باید برم .
باید برم.
تو دلت بچه میخواد . من هم و بعد بچه دار شدن از تو مثل به آتیش کشیدن آینده من میمونه .
آینده من؟
آینده من !
میای بریم؟
نه بند های تو پر رنگن .
عموی یک لشگر بچه که نمیتونه سرش و بندازه پایین یهو سر به بیابون بزاره که .
بندهای من اما شلن .
The truth is ...
Now I am looking for you, or anyone like you.....

No comments:

Post a Comment