Thursday, July 8, 2010

وسط خونه بمب ترکوندن . تازه بیدار شدیم . پسرک دیشب اینجا بوده و من از دیشب هی بغض کردم و سوپ جو پختم . بغض کردم و باهم کیک تمشک پختیم . رفتم رو کف زمین حموم نشستم گریه کردم بعد اومدم باهم فیلم دیدیم. ظرف شستم و گریه کردم بعد باهم دسر خوردیم. دیشب وقتی که بچه خوابید و من گریه هام و کردم و لباسها و کفشها و مداد رنگی ها رو جمع کردم فکر کردم که گریه هام تموم شده . امروز صبح که داشت انگشتهاش و میکرد تو دماغم که ببینه کدومش جا میشه یادم افتاد که قراره تمام امروز و منتظر باشم که برگردی . یاد اولین بوسمون بودم . زیرپوشت هنوز با بوی عطرت روی پاتختیه و من اگر بچه کنارم نبود تا صبح بغلم میکردمش تابوی تنت بره توی تنم. هنوز همه چیز وسطه و من دارم فکر میکنم که چجوری میتونی برنگردی؟ همونطور که دارم فکر میکنم صبحانه چی بدم به این جوجه . یعنی دلت تنگ نمیشه؟ ببرمش استخر یا موزه؟ ساعت هنوز یازده و نیم صبح هم نشده این همه بغض؟
راستی میدونی کامادو دراگن چیه؟ لابد میدونی اصولا سوالهای عجیب غریب این بچه رو درک میکنی . من نمیدونستم . یعنی وقتی پرسید که کامادو کجاست من داشتم به چشمهات فکر میکردم و به اینکه تو عمرا امروز زنگ نمیزنی که بگی قبول که بگی باشه و داشتم با بغضم کشتی میگرفتم که اومد با سوالش . گفتم نمیدونم بیا بشین ببینیم کجاست و خدا عمر بده ویکیپیدارو یک خراب شده ای تو اندونزی با مارمولکهای سه متری لاشخور . جدا چرا باید برای یک جوجه هفت ساله موجوداتی به این بی ریختی انقدر جالب باشه؟ کلی هم عکس نگاه کردیم از اینکه چجوری یک بدبختی و میخورن و من کنار بغضم حالت تهوع هم اضافه شد .راستی ۶ سالگی تو چجوری بوده؟ چرا نمیشه برگشتن تورو ویکیپیدا کرد؟ جدا من فکر میکنم که تو خیلی زیبا تر و مهم تر از این تنه لش های سه متری بی ریختی که گوساله قورت میدن . همین الان از دانشگاه ایمیل زدن که تا ساعت سه بعد از ظهر امروز اعلام میکنند که قبول شدم یا نه و من بیشتر از قبولی به این فکر میکنم که میشه اگر قبول شدم زنگ بزنم جیغ بزنم از خوشی؟ بعد توبگی که حالا بی خیال دعوا شیم بیا شب بریم جشن بگیریم؟؟ دیشب بچه که خوابید نشسته بودم روی مبل داشتم واسه خودم نرم نرم گریه میکردم و ماهی میگفت که دلش میخواد مثل من الان یکی و این مدلی بخواد . من تمام این جنگهای صلیبی و راه انداختم برای اینکه دلم این همه میخواد که توی بغلت گم شم این از مرگ هم ترسناک تره وقتی تو انقدر معقول و دور و سردی .

No comments:

Post a Comment