Thursday, July 22, 2010

از راه پله میام بالا . به دستهام نگاه میکنم به رگهای برجسته دستم . کاش میشد ازت بپرسم الان چطوری؟ بهتر شد چیزی؟ یهو یه جا دیدی اون تهی و فقط خودتی ؟ یاد مجلس ختمت افتادم هممون نشستیم گریه کردیم هی به خودمون گفتیم چرا بهت زنگ نزدیم . رفتیم تو اتاق حتی به خودمون قول دادیم که اگر خواستیم از این غلطهای زیادی بکنیم بهم دیگه بگیم یادمون باشه که یارو هست .
حالا نشستم روی مبل و به رگهام نگاه میکنم . من الان حاضرم به یکی از اون دوتا آدم زنگ بزنم بگم حالم خرابه؟ بگم حالم انقدر خراب هست که چیزی برام نمونده؟ یکی از اون دوتا برام ایمیل زده بود که ناراحته چرا مهمونیش و نرفتم وقتی میدونست که شب مهمونی من کجا بودم و چرا نبودم.
من همیشه فکر میکردم که تو تنهایی و تنهاییت انتخابت بوده . الان به این فکر میکنم که تنهایی من انتخابم نبود. من که اعلام کردم بشریت من خوب نیستم حواستون به من باشه ولی فرقی نمیکرد . منظورم اینکه شاید حتی اگر به هرکدوم از مایی که تو مجلس ختمت نشسته بودیم و گریه میکردیم زنگ میزدی هم فرقی نمیکرد . باور کن.
ولی اگر مرگ انتخابم باشه حاضر نیستم مدل تو باهاش برخورد کنم . هنوز هم میگم رگهای ورقلمبیده دست چپ تو وان حموم اپتشن بهتریه .
خیلی ساده است . هستی . برای همه هستی . برای تولدشون . برای دل گرفتشون . برای طلاقشون . برای نگه داشتن بچه . برای بیمارستان رفتن . برای ترسیدنهاشون . برای بهم زدنهاشون . برای امتحانهاشون .
بعد یکهو میرسی ته خط . چیزی برای دادن نداری . هیچی . میری سراغ همون آدما . یکی میگه چرا توقع داری؟ اون یکی میگه چرا این روزها اینجوری میکنی میگه نمیفهمی درس دارم؟
همه چیز خیلی ساده است . خیلی ساده . ساده تر از اون چیزی که فکرش و میکنی .
نمیدونم کجایی یا اینکه جات الان بهتره یا نه . اما اگر بودی هم فرقی نمیکرد .

No comments:

Post a Comment