Sunday, July 4, 2010

اینروزها من مادری نیمه وقتم معشوقی تمام وقت و مثل تمامی این سالها خواهر تمام وقت. رفت و آمد تخت خواب بالاست و کوهی از ملافه که هر روز شسته میشود. پسرک رو که نمیشه روی تختی که شاهد هم آغوشی بوده خوابوند و روی ملافه هایی که بچه هفت ساله جای انگشتهای شکلاتیش را جا گذشته نمیشود مرد را بوسید . ماهی هم هست با دل تنگیهاش و نگرانی های من با صدای خنده هاش و بسته سیگارش و بوی عطرش که روی ملافه ها جا میمونه . این آپارتمان یک خوابه این روزها جزیره ای ست که گنج دارد که اگر در را ببندی زندگی بیرون می ایستد . گاهی از زیر میز ناهارخوری تویوپ آبی پسرک بیرون می آید از پشت ظرف چایی حتی یک روز دستمال عجیبی بیرون اومد کنار پاتختی زیرپوش مردونه ای است که فقط بوی عطرش برای تمام شبهای تنهایی کافی است . آشپزخانه ای که همیشه خالی بود باید جواب گوی شکمویی های این مذکرها شود . گوشه کنار تستر کوهی است از پاستیل و کوکی و شکلات . این آشپزخونه باید توانایی سینی مزه را در شب و صبحانه یک جوجه هفت ساله را باهم داشته باشه . زمان انگار که سریع میگذرد و من جایی بین بد مستی ها تمیز کاری ها و بازی کردن با جوجه و ۱۲ تا کاپ کیک پختن و گند زدن به آشپزخانه و گریه کردن و ترسیدن از گم شدن تو سبزی چشمهاش و بو سه ها و سرخ کردن بادمجون و سر کار رفتن و دانشگاه قبول شدن و بوسیدن ماهی کنار پیاده رو و و وووو ترسیدم که عاشق شم .
امروز که پسرک با خاله هایش دم آب است و ماهی سر کار و مرد کنار خانواده اش فرصتی بود برای دلشدگان دیدن . کشف کردن گنجهای جامانده اشان از گوشه کنار این جزیره . فرصتی برای دوتا لیوان چایی نبات توی بالکن و دلتنگی کردن برای پدرم و حتی نترسیدن از عاشق شدن . .

No comments:

Post a Comment