Tuesday, December 18, 2012

خیلی ساده است انقدر آروم و دوست داشتنی هست و بود که در بد ترین شرایط باهاش همه چی خوب میشد . حالا حتی اگر با خودش نه اما آپشن ها برای خوب شدن زیاد بود از تخت بزرگ با ملافه های زرشکی تا قفسه پر از به قول خودش کندی که توی هر شیشه ای چیز هیجان انگیزی پیدا میشد یا حتی شرابهای توی آشپزخونه . خوب توی دستهاش با حضورش روزهای بد گم میشدن مفقود میشدن . حالا دیگه نیست . مثل اون موقع نیست نمیشه بلوزش و در آورد . نمیشه گوشه های گردنش و بوسید . میشه باهاش شام خورد توی جمع .
حالا من موندم با روزهای بد . من بلد نیستم با روزهای بد چی کار کنم . روزهای بده من گاهی خیلی بدن  . این روزها انقدر بد هستن که اون روز تراپیستم میگفت هانی این دیگه افسردگی نیست این تخمی بودن زندگیه در حال حاضر . منم هم حتی خوبم دارم یاد میگیرم که روزهای بد و گم کنم بدون ملافه های آبی و خوشبو ترین گردن دنیا و به قول یکی از بچه ها پرواز کردن . دارم یاد میگیرم که اگر ساعت ۹ برم جیم تا ساعت ۳ تحمل زندگی و خواهم داشت . بعدش که  بدن برگرده به حالت عادی طرفهای ۵ میشه حتی بچه رو گذاشت توی ماشین و هاپول و هم گذاشت کنارش و بردشون مهمونی یا پارک .
باید بزنم بیرون . باید دوباره تنها بزنم بیرون . باید بشینم کتابش که دستم مونده رو بخونم و بهش بدم . باید بزنم بیرون .
باید یاد بگیرم که روزها بد و گم کنم توی همین اتاق با ملافها های سبز بدون شراب بدون بوی دود بدون بوی ادکلن .

Friday, December 14, 2012

ببین الاغ جان بیا انقدر خر نباشیم . بیا دست من و بگیر ببر گیریفت پارک باهم چراغ های کریسمسی نگاه کنیم بعدم زیر همون چراغها بغلم کن . بگو نرو  ایران . بگو همین جا دنبال کار بگرد . اصلا بگو باهم بیا بریم سن فرانسیسکو .
بیا دست من و بگیر . بگو همه چی اوکیه . بگو اصلا ما خیلی هم بهم میایم اصلا دنیا هم تمام شه همین یک هفته دیگه هیچ مهم نیست . بزار من بهت بگم سردمه بعد بچسب بهم . بعد برگردیم خونه . ولو شیم روی مبل تو بغل هم تا بقیه بیان روشون هم نشه بپرسن که چی شد آشتی کردین ؟ اصلا شماها با همین ؟ بعد من و تو بخندیم مثل اون موقع ها .
الاغ جان بیا دستهام و بگیر . بعدا یک خاکی به سرمون میکنیم سر ننه باباهامون . بیا . بیا خر شو . بیا .
بیا برگردیم به کوه رفتنهای شنبه ها به بوسهای یواشکی به پچ پچهای هشت صبح وقتی از بیرون اتاق صدای خر خر میاد . بیا بیا بگو که دلت تنگ شده .
الاغ جان دیر میشه ها .

Thursday, December 13, 2012

من ؟ این همه منطق ؟
من ایستاده بودم وسط آشپزخونه . نشسته بود روی یکی از صندلیهای فلزی میز ناهارخوری . من داشتم جعفری میشستم . اون داشت از آرزوهاش میگفت . از تصویرش از خوشبختی . بوی پیاز سرخ شده میومد . من دور خودم میچرخیدم . بین تخته پر از گوجه فرنگی و سبزی خورد شده و ماهیتابه و خمیر لازانیا و تصویر اون از زن ایده آلش از عشق از مسیح و از پدرش . من پیراهن سفیدم روی تختش بود و یک تی شرت سبز تنم بود که مال اون بود با یکی از شلوارهای ورزشیش . من دستم چهاربار بریدم و یک بار هم سوزوندم و اون مدام لیوان شرابم و پر میکرد و گاهی از توی کابینت کنار اتاق خواب علف تعارف میکرد . و همچنان حرف میزد. من هیچ جایی توی تصویرهاش نداشتم .

من ؟ این همه ترس و این همه آرامش ؟


تن زخمیش زیر انگشتهای من . کبودی های پشتش . ملافه های زرشکی که بوی دوا و کرم میده . اتاقی با هوای گرفته . کلافگیش . از درد . ریشهای نتراشیده . کارهای جمع شده . هجم کوه مانند لباسهای نشسته . و دزدیدن نگاهش از نگاهم . ترس خوردن تنم به تنش و درد ایجاد کردن . تا صبح کنارش خوابیدن که اگر لازم داشت بلندش کنم . گاهی فکر میکنم که شاید اون تصادف تمامی داینمیک دوستیمون و عوض کرد . دیگه بحث تاتر و کتاب و فیلم نبود . بحث بدنی بود که درد داشت و زخمهایی که باز بود و مردی که تو این شهر بیمه نداشت و از هیچکس هم کمک نمیخواست .

هفته ها بعد یک شب سر شام گفت : انگار که مادر دنیای .

من ؟ این همه غم !‌

سر میز شام بین ۱۳ نفر دیگه روبروی هم نشسته بودیم . بطری های ساکی مدام خالی میشد و میزان مستی ما مدام بیشتر . نگاه من روی گردنش میلغزید و انهانی گوشش و انگشتهاش . فاصله بینمون زیاد بود . فرداش تکست داد که تو نگاهت حرف میزنه . که تو نگاهت درد داره . که من میترسم از وابستگیت .
من تکست و خوندم چیزی توی دلم بهم پیچید . مزخرفات مجله های زرد .
گذاشتمش توی یک جعبه چوبی . در جعبه رو بستم گذاشتمش ته کمد لباسها کنار کیسه ای که توش لباسهایی که نمیپوشم و جمع میکنم .

من ؟ این همه سردی ؟
شاید حتی ترسو شدم . در و روی دنیا بسته ام و توی آشپزخونه بهم ریخته نشستم . آشپزخونه ای که هرقدر هم ظرفهاشو بشوری در عرض پنج ثانیه ظرفشوییش پر میشه . آشپزخونه ای که مدام یک پسر بچه تخص داره توش دنبال یک چیزی میگرده که باهاش سگی که از دستش زیر مبل قایم شده رو بیرون بکشه و اصولا هم اند آپ میشه به اینکه دراز کش بره زیر مبل و گیر کنه اونجا و جیغ بکشه . آشپز خونه ای که من یک روز در میون توش شیرینی میپزم که شاید بچه واسه پنج ثانیه دست از سر حیوون بیچاره ور داره . من ترسو شدم و دل دنیای بیرون و ندارم . دل این شهر و ندارم . شهری که توش ۴۵ دقیقه منتظر خالی شدن میز میشی توی رستوران و درست تا میای بشینی میبینی که میز بغلیت نشسته . سرد . ساکت . خاموش . خوب واضح و مبرحن که من از ترس اولین سلام علیک بعد از جدایی پشتم و میکنم و میام بیرون و مستقیما میرم توی ماشینم و بر میگردم خونه . پشت میز آشپزخونه . حالا که خونه تاریکه و همه خوابن و سطل آشغال پره و ظرفهای شام هنوز تو ظرفشویین . آشپزخونه امنه . امنتر از اتاقی که پره از خاطره و تخت بزرگی که فقط متلک بلده . امن تر از سالن که مثل میدون مین میمونه با لگوهایی که همیشه پخشه وسطش و مبلی که توش پر از خاطره است . آشپزخونه بی خاطره ترین جای این خونه است سر این رابطه . توی آشپزخونه میشه ظرف شست وقتی از دست خودم عصبانیم واسه دلتنگ شدن . یا میشه از پنجره جلوی ظرفشویی خیره شد به خونه همسایه یا به گربه هایی که سر حصارها میپرن . آشپزخونه شبیه منه . بهم ریخته . بی نظم . زنده . رنگی .

Monday, December 10, 2012

از یک جایی به بعد من تمام شدم . به همین سادگی . یکی از همین صبحها . یکی از همین صبحها که کلی رزومه و کاور لتر فرستادم همه جا . یا حتی همون شبی که با بچه ها رفتم شام بیرون . همه رفتند . من توی ماشینم گریه میکردم . من هیچوقت توی ماشین گریه نمیکنم . گریه جا داره جاش هم زیر دوشه . یک جایی دیگه نه دل تنگی مهم بود نه خواستنش مهم بود نه امیدی برای عوض شدن شرایط . یکی از همین صبحها من از خواب بیدار شدم و دیگه چیزی نمونده بود که بخوام براش بجنگم نه کاری مونده بود نه دلی . پرچم سفید و از پنجره آویزون کردم برگشتم توی تخت .
الان یک هفته شده که من شمشیر زمین گذاشتم وچیزی ندارم که بخوام براش بجنگم و کم کم حتی دارم به این نتیجه میرسم که خیلی هم بد نیست . چهار زانو میشینم روی زمین آبجو میخورم سریال مزخرف میبینم و بافتنی میبافم .

Saturday, December 1, 2012

دوتا صابون توی اون حموم هست . یکیش سفید ساده است بوی ادکلن میده . یکیش یک بطری کوچیکه قرمزه که روش عکس انار داره هیچم بوی انار نمیده . من فکر میکنم که اگر تنم و با صابون سفید بشورم تا سه روز بوی ادلکن میدم . اون فکر میکنه که بطری کوچک قرمز زیادی بو داره و خشک میشه میوفته از شدت بوی عطرش.

دراز کشیده بودم روی تخت بین کوهی از ملافه و بالشت . تختش امن ترین جای شهره . گفت من هیچ زن دیگه ای و ندیدم که اندازه تو جوراب شلواری پاش کنه اونم این همه رنگی . پاهات شبیه کاشیهای مسجد شده با این جورابا .
جورابم آبی بود .
من یادم نبود که اون هیچ تصویری از مسجد داره .
من هنوز تعجب میکنم وقتی حرفی و میزنه که دقیقا تو ذهن من بوده . من جوراب رو وقتی خریدم داشتم به این فکر میکردم که چقدر شبیه کاشیهای سقف مسجده .

من دوش میگیرم . اون داره کار میکنه . من با حوله رژه میرم . دوست داره طراحی کنه . دوست داره طرحها رو باز بزاره تا من از زیر دوش در بیام و بعد بین خشک کردن موهام نظر بدم .  داشتم دراز میکشیدم دوباره که برگشت گفت : تو مشکلت اینجاست که فکر میکنی بین معشوق و دوست باید یک تفاوتی باشه .
گفتم تو تا حالا یونیکرن دیدی ؟
گفت دیوانه !‌
گفتم با مردهای مملکت من نمیشه دراز کشید روی تخت و بدون ترس و بدون فکر حرف زد و بعد توقع داشت که عاشقت بمونن .
گفت مردهای مملکت تو مثل مردهای عربن . من الان روبروی تو نشستم تو هم داری حرف میزنی بی ترس به سانسور .
دلم نیومد بگم که من اگر دارم حرف میزنم بی ترس بی سانسور از سر اینه که دوستی نه معشوق .