Thursday, December 13, 2012

شاید حتی ترسو شدم . در و روی دنیا بسته ام و توی آشپزخونه بهم ریخته نشستم . آشپزخونه ای که هرقدر هم ظرفهاشو بشوری در عرض پنج ثانیه ظرفشوییش پر میشه . آشپزخونه ای که مدام یک پسر بچه تخص داره توش دنبال یک چیزی میگرده که باهاش سگی که از دستش زیر مبل قایم شده رو بیرون بکشه و اصولا هم اند آپ میشه به اینکه دراز کش بره زیر مبل و گیر کنه اونجا و جیغ بکشه . آشپز خونه ای که من یک روز در میون توش شیرینی میپزم که شاید بچه واسه پنج ثانیه دست از سر حیوون بیچاره ور داره . من ترسو شدم و دل دنیای بیرون و ندارم . دل این شهر و ندارم . شهری که توش ۴۵ دقیقه منتظر خالی شدن میز میشی توی رستوران و درست تا میای بشینی میبینی که میز بغلیت نشسته . سرد . ساکت . خاموش . خوب واضح و مبرحن که من از ترس اولین سلام علیک بعد از جدایی پشتم و میکنم و میام بیرون و مستقیما میرم توی ماشینم و بر میگردم خونه . پشت میز آشپزخونه . حالا که خونه تاریکه و همه خوابن و سطل آشغال پره و ظرفهای شام هنوز تو ظرفشویین . آشپزخونه امنه . امنتر از اتاقی که پره از خاطره و تخت بزرگی که فقط متلک بلده . امن تر از سالن که مثل میدون مین میمونه با لگوهایی که همیشه پخشه وسطش و مبلی که توش پر از خاطره است . آشپزخونه بی خاطره ترین جای این خونه است سر این رابطه . توی آشپزخونه میشه ظرف شست وقتی از دست خودم عصبانیم واسه دلتنگ شدن . یا میشه از پنجره جلوی ظرفشویی خیره شد به خونه همسایه یا به گربه هایی که سر حصارها میپرن . آشپزخونه شبیه منه . بهم ریخته . بی نظم . زنده . رنگی .

No comments:

Post a Comment