Tuesday, December 18, 2012

خیلی ساده است انقدر آروم و دوست داشتنی هست و بود که در بد ترین شرایط باهاش همه چی خوب میشد . حالا حتی اگر با خودش نه اما آپشن ها برای خوب شدن زیاد بود از تخت بزرگ با ملافه های زرشکی تا قفسه پر از به قول خودش کندی که توی هر شیشه ای چیز هیجان انگیزی پیدا میشد یا حتی شرابهای توی آشپزخونه . خوب توی دستهاش با حضورش روزهای بد گم میشدن مفقود میشدن . حالا دیگه نیست . مثل اون موقع نیست نمیشه بلوزش و در آورد . نمیشه گوشه های گردنش و بوسید . میشه باهاش شام خورد توی جمع .
حالا من موندم با روزهای بد . من بلد نیستم با روزهای بد چی کار کنم . روزهای بده من گاهی خیلی بدن  . این روزها انقدر بد هستن که اون روز تراپیستم میگفت هانی این دیگه افسردگی نیست این تخمی بودن زندگیه در حال حاضر . منم هم حتی خوبم دارم یاد میگیرم که روزهای بد و گم کنم بدون ملافه های آبی و خوشبو ترین گردن دنیا و به قول یکی از بچه ها پرواز کردن . دارم یاد میگیرم که اگر ساعت ۹ برم جیم تا ساعت ۳ تحمل زندگی و خواهم داشت . بعدش که  بدن برگرده به حالت عادی طرفهای ۵ میشه حتی بچه رو گذاشت توی ماشین و هاپول و هم گذاشت کنارش و بردشون مهمونی یا پارک .
باید بزنم بیرون . باید دوباره تنها بزنم بیرون . باید بشینم کتابش که دستم مونده رو بخونم و بهش بدم . باید بزنم بیرون .
باید یاد بگیرم که روزها بد و گم کنم توی همین اتاق با ملافها های سبز بدون شراب بدون بوی دود بدون بوی ادکلن .

No comments:

Post a Comment