Monday, December 10, 2012

از یک جایی به بعد من تمام شدم . به همین سادگی . یکی از همین صبحها . یکی از همین صبحها که کلی رزومه و کاور لتر فرستادم همه جا . یا حتی همون شبی که با بچه ها رفتم شام بیرون . همه رفتند . من توی ماشینم گریه میکردم . من هیچوقت توی ماشین گریه نمیکنم . گریه جا داره جاش هم زیر دوشه . یک جایی دیگه نه دل تنگی مهم بود نه خواستنش مهم بود نه امیدی برای عوض شدن شرایط . یکی از همین صبحها من از خواب بیدار شدم و دیگه چیزی نمونده بود که بخوام براش بجنگم نه کاری مونده بود نه دلی . پرچم سفید و از پنجره آویزون کردم برگشتم توی تخت .
الان یک هفته شده که من شمشیر زمین گذاشتم وچیزی ندارم که بخوام براش بجنگم و کم کم حتی دارم به این نتیجه میرسم که خیلی هم بد نیست . چهار زانو میشینم روی زمین آبجو میخورم سریال مزخرف میبینم و بافتنی میبافم .

1 comment:

  1. این تمام‌شدگی شروع دیگری‌ست...یالا شمشیرت رو بردار،هنوز جنگ تمام نشده...نگاهمان می‌کنند،هلهله زنان، نشسته بر اسب‌های سفید، منتظر جشن شادی...چه حماسه‌ای ست این عشق و زندگی...یالا شمشیرت را بردار، هنوز جنگ تمام نشده...نگاهمان می‌کنند

    رضا مهرزاد

    ReplyDelete