Thursday, December 13, 2012

من ؟ این همه منطق ؟
من ایستاده بودم وسط آشپزخونه . نشسته بود روی یکی از صندلیهای فلزی میز ناهارخوری . من داشتم جعفری میشستم . اون داشت از آرزوهاش میگفت . از تصویرش از خوشبختی . بوی پیاز سرخ شده میومد . من دور خودم میچرخیدم . بین تخته پر از گوجه فرنگی و سبزی خورد شده و ماهیتابه و خمیر لازانیا و تصویر اون از زن ایده آلش از عشق از مسیح و از پدرش . من پیراهن سفیدم روی تختش بود و یک تی شرت سبز تنم بود که مال اون بود با یکی از شلوارهای ورزشیش . من دستم چهاربار بریدم و یک بار هم سوزوندم و اون مدام لیوان شرابم و پر میکرد و گاهی از توی کابینت کنار اتاق خواب علف تعارف میکرد . و همچنان حرف میزد. من هیچ جایی توی تصویرهاش نداشتم .

من ؟ این همه ترس و این همه آرامش ؟


تن زخمیش زیر انگشتهای من . کبودی های پشتش . ملافه های زرشکی که بوی دوا و کرم میده . اتاقی با هوای گرفته . کلافگیش . از درد . ریشهای نتراشیده . کارهای جمع شده . هجم کوه مانند لباسهای نشسته . و دزدیدن نگاهش از نگاهم . ترس خوردن تنم به تنش و درد ایجاد کردن . تا صبح کنارش خوابیدن که اگر لازم داشت بلندش کنم . گاهی فکر میکنم که شاید اون تصادف تمامی داینمیک دوستیمون و عوض کرد . دیگه بحث تاتر و کتاب و فیلم نبود . بحث بدنی بود که درد داشت و زخمهایی که باز بود و مردی که تو این شهر بیمه نداشت و از هیچکس هم کمک نمیخواست .

هفته ها بعد یک شب سر شام گفت : انگار که مادر دنیای .

من ؟ این همه غم !‌

سر میز شام بین ۱۳ نفر دیگه روبروی هم نشسته بودیم . بطری های ساکی مدام خالی میشد و میزان مستی ما مدام بیشتر . نگاه من روی گردنش میلغزید و انهانی گوشش و انگشتهاش . فاصله بینمون زیاد بود . فرداش تکست داد که تو نگاهت حرف میزنه . که تو نگاهت درد داره . که من میترسم از وابستگیت .
من تکست و خوندم چیزی توی دلم بهم پیچید . مزخرفات مجله های زرد .
گذاشتمش توی یک جعبه چوبی . در جعبه رو بستم گذاشتمش ته کمد لباسها کنار کیسه ای که توش لباسهایی که نمیپوشم و جمع میکنم .

من ؟ این همه سردی ؟

No comments:

Post a Comment