Tuesday, July 27, 2010

The truth is ...
دیگه حقیقتی نیست؟ چی میخواستی باشه؟ چی میخواستی بمونه؟ جاکش شدم میبینی؟ ویرم گرفته بزارم برم توی سوراخ . یک خراب شده ای که شلوغ نباشه .
The truth is we were much too young
آره؟ شاید تو همین فاصله هم پیر شدیم. اصلا شاید تو همین چند ماه. فرقی نیست بین تو و پسرخاله فلانی و مرد بالرین و پدر من و عموی تو و غیره وقتی همه عین همند چه فرقی میکنه .
باید برم .
باید برم.
تو دلت بچه میخواد . من هم و بعد بچه دار شدن از تو مثل به آتیش کشیدن آینده من میمونه .
آینده من؟
آینده من !
میای بریم؟
نه بند های تو پر رنگن .
عموی یک لشگر بچه که نمیتونه سرش و بندازه پایین یهو سر به بیابون بزاره که .
بندهای من اما شلن .
The truth is ...
Now I am looking for you, or anyone like you.....

Thursday, July 22, 2010

از راه پله میام بالا . به دستهام نگاه میکنم به رگهای برجسته دستم . کاش میشد ازت بپرسم الان چطوری؟ بهتر شد چیزی؟ یهو یه جا دیدی اون تهی و فقط خودتی ؟ یاد مجلس ختمت افتادم هممون نشستیم گریه کردیم هی به خودمون گفتیم چرا بهت زنگ نزدیم . رفتیم تو اتاق حتی به خودمون قول دادیم که اگر خواستیم از این غلطهای زیادی بکنیم بهم دیگه بگیم یادمون باشه که یارو هست .
حالا نشستم روی مبل و به رگهام نگاه میکنم . من الان حاضرم به یکی از اون دوتا آدم زنگ بزنم بگم حالم خرابه؟ بگم حالم انقدر خراب هست که چیزی برام نمونده؟ یکی از اون دوتا برام ایمیل زده بود که ناراحته چرا مهمونیش و نرفتم وقتی میدونست که شب مهمونی من کجا بودم و چرا نبودم.
من همیشه فکر میکردم که تو تنهایی و تنهاییت انتخابت بوده . الان به این فکر میکنم که تنهایی من انتخابم نبود. من که اعلام کردم بشریت من خوب نیستم حواستون به من باشه ولی فرقی نمیکرد . منظورم اینکه شاید حتی اگر به هرکدوم از مایی که تو مجلس ختمت نشسته بودیم و گریه میکردیم زنگ میزدی هم فرقی نمیکرد . باور کن.
ولی اگر مرگ انتخابم باشه حاضر نیستم مدل تو باهاش برخورد کنم . هنوز هم میگم رگهای ورقلمبیده دست چپ تو وان حموم اپتشن بهتریه .
خیلی ساده است . هستی . برای همه هستی . برای تولدشون . برای دل گرفتشون . برای طلاقشون . برای نگه داشتن بچه . برای بیمارستان رفتن . برای ترسیدنهاشون . برای بهم زدنهاشون . برای امتحانهاشون .
بعد یکهو میرسی ته خط . چیزی برای دادن نداری . هیچی . میری سراغ همون آدما . یکی میگه چرا توقع داری؟ اون یکی میگه چرا این روزها اینجوری میکنی میگه نمیفهمی درس دارم؟
همه چیز خیلی ساده است . خیلی ساده . ساده تر از اون چیزی که فکرش و میکنی .
نمیدونم کجایی یا اینکه جات الان بهتره یا نه . اما اگر بودی هم فرقی نمیکرد .

Tuesday, July 20, 2010

این روزها همه چیز خنده داره . من مثل یک پرنده احمق دیوارهای شیشه ای دورت و نمیبینم و مدام از دور اوج میگیرم و با شتاب میام که بپرم بغلت و شتلقق میخورم به دیوار و بعد دوباره و دوباره دوباره همین کار و میکنم . میدونی فکر کنم که دارم عاشق میشم اما خودم هم حاضرم اعتراف کنم که معشوق کاملی نیستی . این و وقتی فهمیدم که پنج صبح داشتی کار میکردی و من اومدم نشستم توی بغلت اخم کرده بودی به نظرم حتی جذاب ترین مرد دنیا هم نبودی اما عزیز ترین بودی . ولی میگه قرار نیست آدم وقتی عاشق میشه فکر کنه طرف تالاپی از آسمون افتاده پایین یا از اون بهتر پیدا نمیشه؟ شب تولدت من در گوشت گفتم دارم عاشقت میشم و تو لبخند زدی چند دقیقه بعد دیدم که مرد تکست داده که دوستم داره . خنده ام گرفت که بیا من عاشقیم و یک جای دیگه میکنم و جوابش از یک سوراخ دیگه در میاد .
اصلا خنده داری این روزها فقط به تو نیست . تنها دختر این خانواده که تنها دختر بودنش خوار مادرش و سرویس کرده نمیخواد بره دانشگاه نمیخواد دکترا بگیره حداقل الان نمیخواد اصلا کاغذهاش و هم پست نکرده تازه حتی به کسی هم نگفته . میخواد شاطر شه . میخواد بره مدرسه شاطری (‌حالا به اونا میگه دانشکده فرانسوی شیرینی پزی اما من و تو که میدونیم شاطریه )‌ این یعنی تو تمام مهمونی های ایرانیه سال آینده در جواب اینکه خوب دخترتون چی کار میکنه لبخند خواهند زد . اوه اوه اوه و سوال خوشگل اینکه پس هنوز ازدواج نکرده؟ ولی چه حالی ببره دخترشون از ۹ ماه که قراره فقط شیرینی درست کنه آخرش هم یاد بگیره کیک عروسی بپزه . نه فکرش و بکن چه کاری لذت بخش از تمام روز بین آررد و شکر و شکلات بودن؟
اصلا خنده داره این همه غربی بودن تو و این همه شرقی بودن من و این همه آروم بودن توه و این همه هارتو پورت من . تو میگی آدما وقتی عاشق میشن که خل و چلی شون به هم بیاد . خل بودن من تو لج کردنم با هرچیزی که بخواد من و بکنه تو جعبه خل بودن تو تو لج کردن با پدرت و رد کردن فرهنگی از تو توقع داره . شایدم عاشقم شی کی میدونه؟
در راستای خنده دار بودن این روزها من امید وارم که این خانواده عزیز وقتی دیدنت درک کنند که چرا باید عاشق تو شد با اون همه رنگ توی چشمات عاشق تویی که شب اول حاضر شدی با من بیای توی آب عاشق تویی که اولین بوسه ات زیر موج بود و مزه دریا میداد نه آقای با شخصیت ایرانی که هی ما باهم رفتیم زیر نور شمع شام خوردیم و راجب اقتصاد خاور میانه حرف زد و باز ما رفتیم شام خوردیم انقدر راجب اقتصاد حرف زد تا تو اومدی و من و بوسیدی . مهم هم نیست اگر نفهمند . مهم اینکه من فهمیدم که آدم باید عاشق تو بشه .

Thursday, July 15, 2010

از کجا اومدی نشستی وسط عاشقی کردنهای این روزهام؟ خودت که نه . این خود کچل ترس زده سر در گم نه . اون خود خوده ۲۴-۲۵ ساله عاشقی که ادای طاهر علی حاتمی و در میاورد - همون خودی که نفس دخترک ۱۶ ساله رو برید از عشق . همون مردی که بس بود برای همیشه و همیشه بس بود . یک شب که روی همین کاناپه نشسته بودم و داشتم اخوان ثالث میخوندم یک هو از بین خطهای : خانه ات آباد ای ویرانی سبز ..... پریدی بیرون اومدی نشستی این وسط. شبی که برای اولین بار بوسیدیم فرداش زنگ زدی گفتی :‌با تو دیشب تا کجا رفتم .... چقدر خوشبخت بودی مرد که میشد برای معشوقت اخوان ثالث بخونی . دیشب داشتم فکر میکردم آخ بسه دیگه میشه حالا من فارسی حرف بزنم؟ یاد یکی از دوستهای مامانی افتادم که مهمون فارس که براشون میومد بعدش میرفت دراز میکشید رو تخت که مردم از بس فارسی حرف زدم. چی داشتم میگفتم؟ آهان . جدی نگرفتم این که یهو اومدی نشستی اون وسط تا اینکه بازم دیشب ( عجب شبی بود دیشبا حالا خوبه من اصلا هم فرصت فکر کردن نداشتم)‌ بین نسیمی که از پنجره بوی کاج و لیمو میاورد تو بین نفسهاش و بوسه هاش و زبری صورتش و نگاهش یکهو لبهام نزدیک بود که بگن :‌دوستت دارم. حالا از جناب مغز اصرار که فعلا خفه شو از لبها اصرار . منم از بس لبهام و فشار دادم بهم که داشت نفسم بند میومد . روم کردم اون ور نگاهش روی گردنم بود روی صورتم . باخودم گفتم الان اگه بگه دوستت دارم که من عین یک جونور عجیب غریب میپرم روش که وای منمممممممممم. بعد تو اومدی نشستی اون وسط بین ما . من بعد از تو هیچکس و دوستی نداشتم . من بعد از تو عاشقی نکردم. سه ساله که تو دیگه طاهر علی حاتمی نیستی و سه ساله که هیچکس هیچ نفسی و از من ندزیده بود.
آخ کاش میشد بریم بشینیم قهوه بخوریم بهت بگم که دارم عاشقی میکنم . کاش میشد عشقمون که مرد دوستیمون زنده میموند. آخ .

Thursday, July 8, 2010

وسط خونه بمب ترکوندن . تازه بیدار شدیم . پسرک دیشب اینجا بوده و من از دیشب هی بغض کردم و سوپ جو پختم . بغض کردم و باهم کیک تمشک پختیم . رفتم رو کف زمین حموم نشستم گریه کردم بعد اومدم باهم فیلم دیدیم. ظرف شستم و گریه کردم بعد باهم دسر خوردیم. دیشب وقتی که بچه خوابید و من گریه هام و کردم و لباسها و کفشها و مداد رنگی ها رو جمع کردم فکر کردم که گریه هام تموم شده . امروز صبح که داشت انگشتهاش و میکرد تو دماغم که ببینه کدومش جا میشه یادم افتاد که قراره تمام امروز و منتظر باشم که برگردی . یاد اولین بوسمون بودم . زیرپوشت هنوز با بوی عطرت روی پاتختیه و من اگر بچه کنارم نبود تا صبح بغلم میکردمش تابوی تنت بره توی تنم. هنوز همه چیز وسطه و من دارم فکر میکنم که چجوری میتونی برنگردی؟ همونطور که دارم فکر میکنم صبحانه چی بدم به این جوجه . یعنی دلت تنگ نمیشه؟ ببرمش استخر یا موزه؟ ساعت هنوز یازده و نیم صبح هم نشده این همه بغض؟
راستی میدونی کامادو دراگن چیه؟ لابد میدونی اصولا سوالهای عجیب غریب این بچه رو درک میکنی . من نمیدونستم . یعنی وقتی پرسید که کامادو کجاست من داشتم به چشمهات فکر میکردم و به اینکه تو عمرا امروز زنگ نمیزنی که بگی قبول که بگی باشه و داشتم با بغضم کشتی میگرفتم که اومد با سوالش . گفتم نمیدونم بیا بشین ببینیم کجاست و خدا عمر بده ویکیپیدارو یک خراب شده ای تو اندونزی با مارمولکهای سه متری لاشخور . جدا چرا باید برای یک جوجه هفت ساله موجوداتی به این بی ریختی انقدر جالب باشه؟ کلی هم عکس نگاه کردیم از اینکه چجوری یک بدبختی و میخورن و من کنار بغضم حالت تهوع هم اضافه شد .راستی ۶ سالگی تو چجوری بوده؟ چرا نمیشه برگشتن تورو ویکیپیدا کرد؟ جدا من فکر میکنم که تو خیلی زیبا تر و مهم تر از این تنه لش های سه متری بی ریختی که گوساله قورت میدن . همین الان از دانشگاه ایمیل زدن که تا ساعت سه بعد از ظهر امروز اعلام میکنند که قبول شدم یا نه و من بیشتر از قبولی به این فکر میکنم که میشه اگر قبول شدم زنگ بزنم جیغ بزنم از خوشی؟ بعد توبگی که حالا بی خیال دعوا شیم بیا شب بریم جشن بگیریم؟؟ دیشب بچه که خوابید نشسته بودم روی مبل داشتم واسه خودم نرم نرم گریه میکردم و ماهی میگفت که دلش میخواد مثل من الان یکی و این مدلی بخواد . من تمام این جنگهای صلیبی و راه انداختم برای اینکه دلم این همه میخواد که توی بغلت گم شم این از مرگ هم ترسناک تره وقتی تو انقدر معقول و دور و سردی .

Tuesday, July 6, 2010

کاش بهت گفته بودم که دل من بی جنبه است . عاشقی میکنه تا ته خط . برات تمشک میخره میزاره تو در یخچال. بسته کوکی رو میزاره قاطی قاقالیهات . تو روزهای بد فقط به سبزی چشمهات فکر میکنه . وقتی که میگیره به یاد دستهات خوشه . اما یکهو یک جا وسط اون همه دل تنگی و خواستن اگر نباشی و اگر روز بعدش هم نباشی و روز بعدش و روز بعدش دلم دیگه برات تنگ نمیشه . عاشقیهاش یادش میره . نه یاد چشمهات میکنه نه هوس دستهات عوضش یکمی هیزی میکنه شاید حتی دلش کسی دیگر و بخواد . کاش بهت گفته بودم دلم جنبه نبودن نداره . جنبه ادای آدم بزرگها رو در آوردن . خواستنش ساده است و نخواستنش جواب نبودنه . دل من پوکر بازی کردن شنبه شب و باریبیکیو یکشنبه رو کارهای دوشنبه رو اومدن و پدرت و حالیش نیست هرچی هم بهش میگم گوشش بدهکار نیست. دیشب دلش بوسه میخواست . امشب اما حتی خودت رو هم نمیخواد . چهار شب پشت سر هم سراغت و گرفت من هی بهونه آوردم امشب شونه هاش و انداخت بالا فکر کنم سبزی چشمهات یادش رفت . کاش بهت گفته بودم دلم بی جنبه است. .

Sunday, July 4, 2010

اینروزها من مادری نیمه وقتم معشوقی تمام وقت و مثل تمامی این سالها خواهر تمام وقت. رفت و آمد تخت خواب بالاست و کوهی از ملافه که هر روز شسته میشود. پسرک رو که نمیشه روی تختی که شاهد هم آغوشی بوده خوابوند و روی ملافه هایی که بچه هفت ساله جای انگشتهای شکلاتیش را جا گذشته نمیشود مرد را بوسید . ماهی هم هست با دل تنگیهاش و نگرانی های من با صدای خنده هاش و بسته سیگارش و بوی عطرش که روی ملافه ها جا میمونه . این آپارتمان یک خوابه این روزها جزیره ای ست که گنج دارد که اگر در را ببندی زندگی بیرون می ایستد . گاهی از زیر میز ناهارخوری تویوپ آبی پسرک بیرون می آید از پشت ظرف چایی حتی یک روز دستمال عجیبی بیرون اومد کنار پاتختی زیرپوش مردونه ای است که فقط بوی عطرش برای تمام شبهای تنهایی کافی است . آشپزخانه ای که همیشه خالی بود باید جواب گوی شکمویی های این مذکرها شود . گوشه کنار تستر کوهی است از پاستیل و کوکی و شکلات . این آشپزخونه باید توانایی سینی مزه را در شب و صبحانه یک جوجه هفت ساله را باهم داشته باشه . زمان انگار که سریع میگذرد و من جایی بین بد مستی ها تمیز کاری ها و بازی کردن با جوجه و ۱۲ تا کاپ کیک پختن و گند زدن به آشپزخانه و گریه کردن و ترسیدن از گم شدن تو سبزی چشمهاش و بو سه ها و سرخ کردن بادمجون و سر کار رفتن و دانشگاه قبول شدن و بوسیدن ماهی کنار پیاده رو و و وووو ترسیدم که عاشق شم .
امروز که پسرک با خاله هایش دم آب است و ماهی سر کار و مرد کنار خانواده اش فرصتی بود برای دلشدگان دیدن . کشف کردن گنجهای جامانده اشان از گوشه کنار این جزیره . فرصتی برای دوتا لیوان چایی نبات توی بالکن و دلتنگی کردن برای پدرم و حتی نترسیدن از عاشق شدن . .